به خاطر همین بود که واسه اینکه می دونم اگه حرفامو یه جایی به یه کسی نگم طولی نمیکشه که جا به جا میفتم و میمیرم البته دور از جون خودم و شما.برای همین گفتم حرفای بی پرده ام رو تو یه وبلاگ بذارم شاید دیگه هیچ خانواده ای از هم نپاشه!! آخه میدونید همین ۲ هفته پیش بود که رفته بودیم مهمونی ، عروس خالم پیش من نشسته بود و هی می گفت "هومن" تو این یک سالی که ازدواج کردیم این کارو کرده،"هومن" جون اون کارو کرده، هومن....منم هی تو دلم می گفتم برو این حرفها رو به یکی بگو که هومن جون شمارو لااقل از بچگی نشناسه تا اینکه رسید به اینجا که تو این یک سال هومن منو دو بار برده سفر خارج و خیلی خوش گذشت و این حرفا که منو می گی عین یه مار کبرای چنبره زده نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم آخه می دونی چیه عزیزم هومن جون با دوست دخترهاشم سالی ۴،۵ بارسفر خارج می رفت شما که دیگه جای خود دارید که یکهو دیدم یه نیشگون کمرم و سوراخ کرد البته نگاه سنگین مامانم رو احساس میکردم که با خنده می گفت "آزی"شوخی میکنه که دیگه بقیش رو یادم نمیاد جز اینکه این زوج عاشق جدیدا بزن بکوب و ملاقه و .... اینا زیاد دارن. راستی این رو هم بدونید که من با بی پردگی حرفهام کارای خوب هم زیاد میکنم تو رو خدا بد فکر نکنید تا شاید شرح این مطلب باشد برای مجالی دیگر.
اما فکر نکنید من میخوام تو این وبلاگ از مسایل ناموسی و بوق بوقی و سوت سوتی و هر چیزی که وزارت ارشاد سانسور می کنه پرده بردارم اگر این فکرو میکنید سخت در اشتباهید بلکه من می خوام از یه چیزایی پرده بردارم که اصلا و ابدا ناموسی و بوق بو......... اینا نیست!!
خلاصه اینم بگم فردا روزی فکر نکنید اینجا یه وبلاگ بی تربیتی هست و هر روز پا شین بیاین اینجا به در بسته بخورید. اینو گفتم چون مامانم هم بی پرده صحبت کردن رو با بی تربیتی صحبت کردن اشتباهی میگیره و به من میگه بی تربیت چشم سفید.
«به همین ترتیب شد که از وبلاگ بی پرده ی من پرده برداری شد.»