حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۹
اسفند ۸۷

با سلام خدمت وبلاگ خوانان محترم و عرض خسته نباشید، اینجانب پس از یک غیبت تقریبا یک ماهه باز سروکله مان پیدا شد گرچه اصلا امیدی به پیدا شدگی نداشتم اما نور امیدی که شما در دل ما روشن کردید مارا در امر پیدا شدگی بسی یاری کرد. از وقتی توجه کردم دیدم این تعطیلات بهمن ماه بین دو ترم دانشگاه بسی بیشتر از تعطیلات تابستون خوش میگذره شاید به خاطر این باشه که به علت زیق وقت در این ایام برنامه ها کاملا فشرده، بی وقفه و بدون اتلاف هرگونه وقتی اجرا میشه و آدم واسه سر شستنم در این برنامه ها وقت نداره(خوش به حال شپشها)

اگه مطالب قبل رو خونده باشید بنده قرار بود به همراه خانواده توسط یک قطار بسیاربسیار سریع السیر ایرانی به جنوب ایران سفر کنم البته آنیتا خواهرم به علت پاروی علم در دبیرستان فقط ۴ روز ما را همراهی کرد و  ۱۰ روز دیگر را ور دل خاله سپری کرد.هوا در جنوب بسیار مطبوع بود(هواشناسی آزیتا) با کمال افسوس آنجا کاملا خشکسالی رو حس میکردی اگه بشه خدا قوت بده، قلم بده،دفتر بده،جوهر بده،خیلی چیزا بده میخوام بعضی از خاطرات سفر رو که متاسفانه به علت امکانات مجهز و فراوان اینترنتی در ایران نشد در موقع خود به آن بپردازم،البته اینو بگم که گاهی اینترنت بود اما حوصله بنده در امر نوشتن کج خلقی کرده من را یاری نمی نمود و از این بابت اصلا و ابدا مرا آدم حساب نمیکرد اما هم اینک کمی روان کننده مزاج نوشتار مصرف نموده ام تا کمی قلم بچرخانم و شما را مستفیض کنم.

شرح الحال قطار ایران

وقتی وارد کوپه ۴ نفره قطار شدیم(شرح وارد شدن ما با چه اوصافی باشد برای بعد)همه مون انگار قصر آرزوهامون فرو ریخته باشه برق چشمامون کم رنگ شد آخه قطار نگو سفینه بگو، امکانات و نظافت در حد فوق ناسا.آنیتا که از همه بی طاقت تره ییهو گفت اه چرا اینجوریه متعلق به زمان دایناسورهاست،که بعدا کشف شد واقعا هم این طوریه.آخه ما واگن اول بودیم دم در دستشویی قطار که دستشویی نگو..... بگو، لوکوموتیو و موتورش معلوم بود از پنجره که نگاه کردیم با نا باوری این تاریخ رو روش دیدیم۱۹۵۶ که تقریبا همون عصر دایناسورها محسوب میشه. فکر کنم این لوکوموتیوها بیمه ابوالفضل باشن که هنوزم دارن کار میکنن خدا میدونه. آنیتا همش غر میزد که من حتما خوابم نمیبره که زود تر از همه خروپفش رفت هوا.دیگه بماند بلوتوث بازیه مامان و بابا و من که حسابی مشغولمون کرده بود که البته هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد از آنچه از موبایلش داخل و خارج میشدبا سرعتی نزدیک به سرعت نور ما بعد از ۱۷ ساعت رسیدیم اهواز. البته ناگفته نماند که در قطار احساس با کلاسی کردیم رفتیم پرسیدیم منوی غذاتون چیه که فقط یه غدا داشتن اونم خوراک مرغ اما انصافا بدم نبود خدا رو شکر.

نکته ۱:از احوالات تهویه هوا هیمن بس که حدود ۱۰ ساعتشو عرق فراوان ریختیم بخارپز شدیم و ۷ ساعته دیگه رو بسی لرزیدیم و لرزیدیم که همگان چاییدند.

نکته ۲:مدیریت تهویه در حد فوق ناسا

نکته ۳: در کل تو راه بودیم خوش بودیم سوار یه چیزی شبیه لاک پشت بودیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۲/۰۹
آزیتا م.ز

نظرات  (۱)

تو ک گفتی تا فردا خدافط...از وبت بیرونم کردی عایا؟
داشتیم!؟
باز بگو قهر قهروووووو

کش بیــــــــــــــــاورید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">