آقای همکار یه چند روزی تهرانِ، امروز تصمیم گرفتیم واسه انجامِ یه کاری بیاد دمِ خونهٔ ما(تو پست بعدی میگم برای چه کاری)، آقای همکار همیشه شلخته پلخته میاد سر کار! حالا این دفعه تیپ زده، موهاشم واسه عید که رفته سلمونی مرتب کرده، ریشهاشم که بعد قرنی شیش تیغه کرده، یه بشکه ادکلن هم که خالی کرده رو خودش،خلاصه کلی خوشتیپ کردُ یه دسته گل مامانی خریدُ اومده دم در خونمون زنگ زده.
داداشم در رو واسش باز کرده،یه نگاهی به سر تا پاش انداخته و خیلی با خِشانت گفته: بفرمایید!
آقای همکار هم دست و پاش رو گم کرده و اومده باکلاس حرف بزنه گفته: واسه یه امر خیری مزاحم شدم!!!!
داداشم:
آقای همکار:
من بعد از شنیدن ماجرا: