حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۳۱
فروردين ۹۳

اولین باری که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده، تو 11 سالگیم بود! درست روزی که بابام یهو قاطی کرده بودُ فهمیده بود مامانم که ازش طلاق گرفته دیگه عمرا بر نمیگرده! چون هیچوقت مامانم رو جدی نگرفته بود! چون هیچ وقت زندگی رو جدی نگرفته بود! حالا بعد از 6 ماه گذشتن از طلاقِ مامانم، امر بهش مشتبه شده بود که هیچوقت بر نخواهد گشت! اون وقت بفکر افتاده بود که ما رو وسیله کنه! یعنی من و داداشم رو از مامانم بگیره تا شاید به خاطرِ وابستگیِ شدیدِ مامانم به ما ، برگرده به اون زندگیِ زجر آور!!! درست همون روز که بابام اومد دمِ خونۀ مامانم تا ما رو به زور بگیره...اولین بار بود که فکر میکردم دیگه ادامۀ زندگی ممکن نیست! تو وسطِ معرکۀ دعواهایِ بی پایانِ اون دو تا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اصلا امکان داره، ما بدونِ مامانمون بتونیم زندگی کنیم!؟؟ و فقط یه نــــــــــــــــــــــــــه گنده جوابِ این سوال بود! تمامِ اون روز رو تا شب با داداشم گریه کردیم...مثِ دو تا بچۀ یتیم که احساس میکنن هیچ کس رو تو دنیا ندارن! تمامِ مدت پایِ تلفن نشستیمُ زار زدیم! از هر کسی که فکرش رو میکردیم کمک خواستیم! ولی احتمالا هیچ کس عمقِ اون فاجعه ای رو که درونِ دو تا بچۀ 11 و 6 ساله رُخ داده بود درک نمیکرد! احساسِ بی پناهیشون رو همینطور! همه میگفتن خب پیشِ پدرتونید دیگه! پدر و مادر مثل همند! اما اونا نمیدونستن که چه روزها و شبهایی بوده که ما از ترسِ همین پدر ، تنها جایی که احساسِ امنیت میکردیم آغوشِ کوچولویِ مامانِ 55 کیلوییمون بوده! و زندگی کردن بدونِ حضور دائمیِ مادر، واسمون میتونه حکمِ خیلی سنگینی باشه! اونشب تا صبح پایِ تلفن زار زدیم تا تو بغلِ هم همونجا خوابمون برد!


من،داداشم و مامانم
13 بدر 72
چاپ عکس در شهریور 72

اما متاسفانه یا خوشبختانه زندگی ادامه داره حتی اگه ما یه شب فکر کنیم که رسیدیم تهِ خط!!!! شاید یه روزی دو تا بچه فکر میکردن نفس کشیدن بدونِ مادرشون براشون بی معنیِ اما الان همون دو تا بچه نه تنها فرسنگها از مادرشون دورند که از هم دیگه هم دورند! اما زندگی ادامه داره! اونا اینقدر به دور از هم زندگی کردن عادت کردند که گاهی از کنار هم بودن میترسن! یا شایدم دیگه سختشونِ که تمامِ مدت کنارِ هم باشن! اما با این حال هنوز اون دو تا بچه یادشون هس که اون شب اولین باری بود که فکر میکردن ، مطمئنا دنیا تو سرشون خراب شده! اینو وقتی فهمیدم که چند روزِ پیش داداشم همین خاطره رو با تمامِ جزئیات به عنوان یکی از بدترین خاطراتِ زندگیش برام تعریف کرد! فهمیدم که اونم تو این حس دقیقا با من شریک بوده! و زندگی بدونِ حس امنیتی که مادرها به آدم میدن خیلی سختتر میگذره! یه جایی پسِ ذهنم یه چیزهایی نوشتم با عنوانِ اگه یه روز مامان بشم...اگه یه روز مامان بشم....




موافقین ۲ مخالفین ۱ ۹۳/۰۱/۳۱
آزیتا م.ز

نظرات  (۵۲)

وای آزیتا.........اشک ریختم با نوشته ت.........
پاسخ:
آخی...
گریه نکن سفیدابهات پاک میشه، چشمون زیبای تو نمناک میشه :)
نمیدونم چی بگم .. سکوت اختیار میکنم ..
پاسخ:
سکوت سرشار از نا گفته هاست عب نداره خاله جون :)
آخی .... خیلی سخته این شرایط . منی که همیشه با پدر و مادرم بودم نمیتونم واقعا درک کنم حالتو اما میتونم بفهمم چقدر سخت گذشته . مامانت حتما هنوزم بیادتون هس و با اینکه دور ِ ازتون اما یعالم دوستتون داره . :) روزش مبارک آزی جون جون :) تازه تو مامان ِ منم هستیااااااا ! روز ِ تو هم مبارک عقشم :***************
عکس خعلی باحاله ! یه دیقه برمیگشتی خب بچه ! :دی
پاسخ:
معلومه که به یادمون هس...ره به ره همش زنگ میزنه :))))
میگم عایا این عدالت است؟ من فقط دو سال از تو بزرگترم عدالت است به من بگووویییی ننه؟ :)))))))
مرسی عزیزم :-*
مطمئنم که تو یه مامان خیلی خوب میشی...  :))
پاسخ:
البته اگه خدا قسمت کنه و بشم :) سعی دارم مامان خوبی بشم :)
بدترین حالات زندگی آزی می دونی چیه ک منم می تونم درکت کنم البته زندگی من با تو فرق می کنه؟
"خیلی سخته از کودکی درد و رنج داشته باشی..."
آزی می بوسمت...

پاسخ:
خب از این که میتونی درکم کنی متاسفم :|
اوهوم!!!
امیدوارم که روزهای بهتری در انتظار ما باشه...
بیا بخلم....ماچ گنده به اون صورتِ ماهت :)))
آزی ببخشیدا فوضولیه: عما شما تو عکس داری چیکار می کنی؟
پاسخ:
من دارم چاه حفر میکنم که اتفاقا خیلی زودم به آب میرسیدم :D
خخخخخ
باز ب نفت می رسیدی ی چیزی...آب ک همون جا کنار دستت بوده کع...
پاسخ:
حالا ما میپنداشتیم نفتِ بعد غریوِ شادی سر میدادیم خخخخخ :)))))
خیلی ناراحت کننده بود! ببینم عکاس خوش ذوق نمیتونست صدات کنه و بگه به دوربین نگاه کنی؟ مادرتون هم معلومه صبرش خیلی زیاد بوده که تو دستت تا آرنج توی گل بوده و صداش در نمیومده!
پاسخ:
عکاس پدرم بوده!!! جنابِ استاد!!! استادِ گند زدن توی عکسها :))))))
بعدشم مامانم از اون مامانهایی بود که اجازه میداد ما هر آنچه را که باید در جای مناسب تجربه کنیم... تو خاطرات حاجیه خانوم گفته بودم که مامانم هیچوقت از اینکه من گِلی میومدم خونه دعوام نمیکرد!
و الان که خوب فکر میکنم میفهمم چقدر دلم واسه خاک و گِل و گِلی شدن تنگ شده :)
منم سعی دارم وقتی مامان شدم دس روش بلند نکنم :| خخخ اما فک کنم بلند کنم :دی
پاسخ:
دســــــــت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خسده نباشی واقعا......
من دارم به این فکر میکنم که شکافِ نسلها رو باهاش مقابله کنم.... والا به همین برکت :)
این پست به خاطر روز زن بود!؟
پاسخ:
پ نه پ :)))))
یه سوالهایی میپرسی شمام ها!!!
ببینم برای روز مرد چه پستی میذاری!؟
پاسخ:
مهمه عایا؟ :))))
تو دخترِ قوی ای هستی آزی..
و ایضا داداشت..
شاید از همون شب به بعد یاد گرفتین قوی بودنُ..


:)














:-******
پاسخ:
نه خخخ از خیلی وقت پیشش مجبور بودیم یاد بگیریم...اما من یکی که هنوز یاد نگرفتم :))))





:-*:-*:-*:-*
آزی مامانت نسبتب اون دوران واسه خودش خوش تیپی بوداااااااا..
والاع..
:دی







:)
پاسخ:
بهله بهله.... خخخخ مامان منه هااااااا، میخواستی خوشتیپ نباشه ;) خخخخخخ

آیکون خودشیفته فراهانی ^_^
۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۴۲ استاد سلام علیکم خیلی ناشناس خخخخ
آزی از دوچرخت عکس نداری بذاری؟ :D دلم واسش تنگ شده خخخخخ
پاسخ:
نع :|
دوچرخه داغونم که از روز اولم صدا میداد :دی
حتی تصورشم دردناکه ولی خداروشکر که گذشته و الان فقط یه خاطره ازش مونده و تو,تو این سختی ها جلا داده شدی و شدی این الماسی که الان هسدی مامان مهربون درک بکن اینده:))) روز مامان مهربونتم مبارک:))[ایکون یه شاخه گل واسه مامان عقشم:*+چقد مامان مامان کردم!خخ] دوزت میدارم عقش کنجکاوه گِلی اَم!D=
پاسخ:
مامان مهربون درک بکنه آینده.....یعنی ترکیبت تو حلقم :))))
ممنون عزیزم....مامان من دیگه خارجی شده ما 8 مارس بهش تبریک میگیم :دی
منم دوستت میدارم :))
هوممم... واقعا روزهای سختی میتونسته باشه.
جای خوشحالی اینه که بعد از آن حوادث، خودت رو نباختی و خوب رشد کردی و شدی یه خانم با شخصیت و دیوووووووووونه :))))))
پاسخ:
خخخخ دیووووونه رو خوب اومدی ;)
ما از این بیدها نیستیم که با این بادها بلرزیم داوش ;)
عزززیییزززمممم:((((((((((((
پاسخ:
:)
گذشته ها گذشته :)
گاهی ادم باشنیدن سرگذشت دیگران میفهمه غمها وناراحتی هاش چقد کوچیکن!!!
پاسخ:
:D
بعله... خود من حتی ;)

بعضی شب ها هست که هرچقدر که ازش بگذریم بازم یاد آوریش تکان دهندس! شاید خیلیامون این شبهارو گذرونده باشیم...

سلامتی همه اونایی که با وجود مادر نبودنشون برا خیلیا مادری کردن...... عرررررررررررررررررر

 

پاسخ:
به سلامتی همشون چه مادرها چه اونایی که مادری کردن :)
الان اینا یعنی مامان عزیزم روزت مبارک؟:دی 
تبریک به سبک آزی ;)
متن تلخی بود و یقینا واقعیت پشت متن خیلی تلخ تر :) خوشحالم که اون روزا گذشت و الان اون حس کمرنگ شده :)
خدا مامانتو از راه دور برات نگهداره :)
پاسخ:
ما هشت مارس تبریک میگیم :دی
میشه تبریکم حساب کرد :D
مرسی عزیزم:-*
الان که از مامانت دوری دلت واسش تنگ نمیشه؟! 
پاسخ:
میشه نشه عایا؟
بدو بیا که نتااااااااااااااااااااایج را گذاشتیم و همینطورررررررررررررررر برنده:)))))
پاسخ:
خخخخخ دوییدم :D
پدر هر چقدر هم که حس سرپناه یا یه کوه محکم رو داشته باشه ولی هییییییییییییییییییییییییییییچ وقت اون محبتی رو که مادر نسبت به بچه اش بروز میده رو نداره ، مخصوصا اگه قرار باشه پدر هم بشه مادر و هم پدر !!!!!!!!!!
هرچند من مثل تو بدون مادر بودن و دوری از اون تجربه نکردم و مامانمو اینجوری ازم نگرفتن ولی درک می کنم !

ایشالا تو یه روز بهترین مامان دنیا میشی!!
پاسخ:
حالا فکر کن اون پدر نه سر پناه باشه نه تکیه گاه.... اوه اوه اوضاع خیطه اصن :)))))

مرسی، :-*
قربون بخشندگیت برم من مامان آینده :)))
بیا جایزه ات رو بگیر بابا، بردی اینم شیرینیشه دیگه :)))
پاسخ:
بابا اون شارژ بلورین رو میخوام تقدیم کنم به توکا..... اشکالی داره عایا؟؟؟؟؟؟ :D
عجب پستی بود...
از اون پست هایی که بعد از خوندنش فقط باید به سطر سطر نوشته خیره بشی و فکر کنی...

+ از بلاگ masi به این خانه رسیدم.

+ فقط جسارتا یک انتقاد دوست عزیز:
چندتایی از پست های این صفحه از وبلاگ رو خوندم... حیف ِ این نگارش روان و خواندنی ِ شما نیست که پایان تمام جمله ها از علامت تعجب استفاده می کنید؟ بعضی جاها واقعا یک نقطه ی ساده کفایت می کنه. مثلا جمله های خبری. متاسفانه استفاده بیش از حد از علامت تعجب آفتی ِ که گریبان گیر نگارش ما شده و در خیلی از وبلاگ ها دیده میشه...
به هر حال جسارت بنده رو ببخشید.
پاسخ:
:)
ممنون...


+ حق با شماست.... استفاده از علامت تعجب از اونجایی شروع شد که من برای نشان دادن هیجانم در گفتن یک جمله از آن استفاده کردم اما بعدتر تبدیل شد به عادت... و البته انتقاد شما وارد است، زین پس سعی بر آن کنم که در جای درست از تعجب و نقطه استفاده بنمایم.
با تشکر :)
سلوم ننه جونم روزت مبارک مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاچ

ننه چه نوشته احساساتناکی گذاشتی اشک درون چشمانم وول وول خورد
پاسخ:
بچم الان دیه شب بید روز نبید که....بیا دختر بزرگ کردم منم ... :))

بگو اشکات بشینن سر جاشون اینقد وول نخورن :)))
نبود مادر ، آغاز تمام دلتنگی هاست...
پاسخ:
اوهوم.... شاید 
میگم عقشم فککنم اون زمان بهت الهام شده بوده که این عکس قراره تو وبلاگت گذاشده بشه واسه همین پشتتو کردی به دوربینD= خخ+مسترلهجه چه کوشولو بوده خخخحالا فمیدم خوشتیپیت به کی رفده و ایضا خوشگلی;-)+من وقتی این عکسو گرفدی 10ماهم بوده فقد خخ
پاسخ:
خخخخ اتفاقا امروز داشتم به این فکر میکردم که چه عکس وبلاگی ای گرفتیم با دوربینه آنالوگ اون زمان :D
دو سالش بوده :)
چشات خوشگل میبینه :)
نه عزیزم تو فقط سه ماهت بوده عکس مال سیزده بدره :D
اتفاقا  وسطای خوندن نوشتت میخاستم بگم انشالا  چندوقت دیگه خودت مامان میشی، که آخرش خودت هم اشاره کردی. زندگی پستی و بلندی داره. مهم اینه که الان خیلی تجربه داری و آیندتو میسازی، اون هم خیلی خوب و روشن.  ؛)
پاسخ:
امیدوارم اینجوری باشه که شما میگی :)
آزی جانم
این پستاتو که میخونم جدا از این که غمناکه اما انقدر خوشحالم میکنه.انقدر زیاد.که میبینم یه چنین ادمی با یه گذشته سخت که من شاید هیچ وقت درکش نکنم یه ادم خوبه و واسه شاد بودن تلاش میکنه.حتی جواب کامنتای چنین پستی رو هم با تلخی نمیده...
اصن یه جور خوب از ته دلم بهت افتخار میکنم...
راستی کمرت بهتر شد؟
خیلی مواظب خودت باش :*
پاسخ:
وااااااای چه خوب که تو امودی، دیروز کلی به یادت بودم :-*
ممنونم تو لطف داری به من :O)
بهتره عزیزم مرسی :)
:-*
آزیتای دیووونه...بیا بغلم ببینم دختر بلا.
پاسخ:
آغوش وا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن مهسا جون.... :)))

azi junam rast migi hata tasavoresh dele adam ro be dard miare va kheili talkhe

omidvaram hameye ruzhaye zendegit az shadi , delkhoshi va salamati por bashe azizam

boos boos

پاسخ:
ممنون عزیزم....
واسۀ تو هم همینطور ایشالا :)
:*:*:*:*:*
خو چیه مگه ؟! تو ننه ی منم باش دیگه ه ه ه ه :( من که دخدر ِ خوبیم که :( آزی ی ی ی ی ی  ی ( با صدای آقای همکار که عاجزانه میگه آزی ی ی ی ! خخخ )
پاسخ:
ننه؟؟؟
یادته قرار بود شوهرت بشم؟ الان به ننه ارتقا یافتم عایا؟؟؟
لطفا تکلیف مرا مشخص نمایید :))
ها ؟! خو کدومش بیشتر حال میده به نظزت ؟! همون باش ! خخخخخ
پاسخ:
تو کدومو بیشتر دوس میداری....بوگو....خخخخ
نیمیشه جفتش باشی ؟! مثلا در برهه ای ع زمان ننه و در برهه ای دیگر شوعر ؟! :/
پاسخ:
یکم درخواستِ زیادی نمیباشد عایا؟ خوب دقت کننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن.................
:)))
شوعر شوعر ! خخخخخ
پاسخ:
باوووووووووووووووووووووووووووشه دیگه چه کنم؟:))))))))))))))

فقط میگم عیالم یکم همچی خوش اخلاق تر شو :))))))))))))))))) میترسم چشم بره دنبال زنهای دیگه
salam
khaeili kheili zeshte ke man 3 mahe shoma ro khamush mikhunam na??
faghat mikhastam begam kheili khanumi :*
پاسخ:
خخخخخخخ
نه زشت نیس.... بند خاموشان را نیز دوست میدارم :))
فدای تو خانومی از خودته :)
شوعــــــــــــــــر ؟! :| دیگه حرف زنای دیگه رو نزن دیگه ! یهو بی اعصاب میشم ! خخخخخ
خو باوشه سعی میکنم خوش اخلاق تر شم :)))))))) دیگه یدونه شوعر که بیشدر نداریم که ! :)))))))))))
پاسخ:
آفرین خانومم.....
قشنگ همیشه واسم بخند...کمی مهربان باش...میدونی که شوعرها خرِ محبتن :)))))))))))
واسم خوشگل کن...قشنگ چشم و گوشم پر شه :))))))))))))))))))
باوشه ! اصن یه تیریپی میزنم براد که ....... ! خخخخ فقط شوعر یوخ سکته نزنی ع ذوق ؟! من نیگران این موضوعم ! خخخخخ
پاسخ:
شوعر جوون خوبیش اینه که سکته نمیزنه...بعله :))
خو پ خودتو آماده کن برا امشب ! خخخخخ امشب چه شبیییییییییییییییست شب ِ زفاااااااااااااااااااف است ... ! عه نه چیزه ! شب ِ مراااااااااااااااااااااااااد است امشب ! خخخخخخ
وای آزی الان ملت فک میکنن من چقد بی ادبم ! خخخخخ بوخودا من مثبتم بوخودا ! :دی
پاسخ:
خخخخخ
تا من تهران بودم شب زفاف عه چی شب مراد نگرفتی حالا در فاصله یه فرسخی ...... :)))))
بعله بعله همه میدونن شوما مثبتی ;)
یک عدد آویزون غمگین:((((
پاسخ:
آخی... :)
هه..!
چقدر شبیه من!
پاسخ:
عه ؟ واقعا؟
چه بد:|
آزی ای بابا.....دلمون ترکید......... عجب ؟آدمایین این کسایی که نمیمفهمن فاجعه درون بچه هارو.آزی درکت میکنم منم یه دوره ای ازین فکرا داشتم....اما آزی قبول داری این خاطرات بد کودکی....یجواریی فراموش نمیشه؟
کاش مامان باباها تو بچگی مارو فدای خودخواهیاشون نمیکردن یهکم به دل کوچیکی که داشت می ترکید فکر میکردن....پس بابات کجاست الان عزیزم؟
پاسخ:
نع فراموش نمیشن...چون تو نا خود آگاه ما ریشه پیدا کردن :|
البته یا خودخواهی یا حماقت یا ندانم کاری یا اخلاق و روحیات بی خودی...یا نمیدونم چی دیگه =]
بابام همچنان سر جاشه و به سرویس کردن دهانِ ما ادامه میده :))))))
سرویس کردن دهن؟!!!

هی روزگار......از دست این مردها.!!!
تا آدم بشن پیرت میکنن به .خدا
پاسخ:
ما از خیر آدم شدن گذشتیم، بذاره ما واسه خودمون زندگی کنیم هم خوبه :)

اینجور مواقع احمقانه به خودم میگم کاش خدا بودم.شاید فلسفه جبر و اختیار رو یه جور دیگه تعریف میکردم .

مثلا مقرر میکردم ازدواج و بچه دار شدن کاملا ارادی و به اختیار خود آدما باشه ولی ادامه زندگی و خوشبختی اجباری باشه و زورکی

بعد اونوقت چقد حال بعضیا گرفته میشد از اینکه مجبورن خوشبخت زندگی کنن و بچه هاشونو خوش بخت کنن ...بعدم مینشستیم با جبرئیل و میکائیل و اینا ، کر و کر میخندیدیم به اینایی که دارن خودشونو پاره میکنن تا زندگیشونو به گند بکشن و بچه هاشونو بدبخت کنن ولی نمیتونن ...ای حال میداد .

پسر زیر اون آتیشو خاموش کن ...هوی ..ابلیس ...تخم جن زیر اون آتیشو خاموش کن مشتری نداره

جسارتا من برم ، ساقیش خوب بوده فاز خدا گرفتم الان ...میزنم دهن خودمو سرویس میکنم آخرتم هم به "لعنتی" میره

 

پاسخ:
هِی خواستم یچیزی بگم ، دیدم خودت گفتی :))) همون ساقیش خوب بود جنس اعلا آورده، رفتی هپروتِ درست حسابی... خخخخخ
خیلی ناراحت شدم. ای کاش هر کاری که میکنیم آثارش بر روی دیگرانو هم مد نظر قرار بدیم. مخصوصا وقتی اون دیگران بچه هامون باشن.
آزی سعی کن اتفاقات بدو فراموش کنی. به خوبی ها فکر کن. مثل همیشه شاد و شنگول باش.
پاسخ:
فراموش که نمیشه مطمئنا مخصوصا وقتی هنوز عاملش وجود داره و مدام تداعی میکنه اما میشه آدم خودش رو قوی کنه...میشه ، میشه!
حتما میشه، میشه میشه.  تا الانشم فکر نکنم غیر از این بوده باشی.
پاسخ:
اوهوم! دقیقا :)

منو یاد چیزایی انداختی که نباید یادم بیاد...

پاسخ:
متاسفم :|
میتونم بپرسم چرا الان که بزرگ شدی، پیش مادرتون زندگی نمی کنی ؟
پاسخ:
چون مامانم ایران نیس...
بعدم آدمها وقتی بزرگ میشن مطمئنا استقلال رو ترجیح میدن! مخصوصا که تو استقلال هم بزرگ شده باشن :)
مرسی برای جوابت :*
پاسخ:
خواهش :)
زندگیه دیگه ..
به هر کی یه طور سختس میده .. ولی خب بابات بوده به هر حال فک نکنم کنارش زیاد بهتون بد گذشته باشه .. دوری از مادر خیــــــــــلی سخته :(
اخی .. داداشت گناه داشت خیلی کوچولو بود :(((
پاسخ:
تو هم از اون حرفها زدی هااااااااا!!!!!!
اتفاقا خیلی با بابای من سخت گذشت و میگذره جانم خیلی.... :))
:(
سلام مطلبتونو خوندم گریه کردم ..من مادرمو 5 ساله از دست دادم یه شبه رفت ،رو دستای خودم جون داد ،هیچ وقت یادم نمیره شبا دستشو میگرفتم میخوابیدم اصلا عادت کرده بودم دستشو بگیریم بخوابم ،مثل نوزادی که تا سینه مادرش نباشه خوابش نمیبره حتی اگه شیرم نخواد، اون موقع ها که دستش رو میگرفتم میخوابیدم ابتدایی بودم میگفتم اگه دست مادرم نباشه من ارامش ندارم و خوابم نمیاد ،و اگه به مادرم چیزی شه من میمیرم ولی امان از گرد وغبار دلم که انقدر لجنی شده ،بعضی وقتا یادم میره که برم سر خاکش ، مادرم هر روز یادت میکنم /ذکر الحمدی نثارت میکنم 
پاسخ:
سر قبر رفتن چیزی نیست که بخاطرش خودتون رو سرزنش کنید همین که یادش کنید و واسش فاتحه ای بخونید درسته... چون قبر فقط پیکر مادیه ما رو پذیراست نه بیشتر ...
خدا روحشون رو شاد کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">