وقتی دختر داییم که خودشم زیاد حال درست و حسابی ای نداشت به سختی اومد بالای سرمُ صدام کرد، خوب نمیتونستم صورتش رو با جزئیات ببینم ، نه اینکه اون مشخص نباشه من هشیاریم کامل نبود! بعد گفت زنگ بزنم اورژانس؟؟؟ آزی زنگ بزنم اورژانس؟؟؟؟ چی میتونستم بگم ، جز اینکه بگم آره بزن. هیچوقت به این فکر نکرده بودم که یه روز یکی واسه خودم زنگ بزنه اورژانس...
تقریبا ساعت 1:30 یا دویِ ظهر بود و تا اون لحظه من دقیقا دوازده ساعت بود که به معنایِ واقعی بیرون رَوی داشتم!!! اینی که میگم اسهال بودم از این الکی پلکیهاش نه هااااااا!!!!! به معنیِ اصلِ کلمه اسهال! که خودمم تا اون روز تجربه نکرده بودم که امیدوارم هیچ کدومتون هیچوقت تجربه نکنید! آخه اسهالم شد مورد که بخواید برید تجربه کنید؟؟؟؟؟
اورژانس بعد نیم ساعت اومد دم خونمون ، جالب اون لحظه ای بود که دختر داییم در رو براشون باز کرد! دو نفر بودن ، دو تا آقا که لابد منتظر بودن یه پیرزن یا پیرمردی موردِ اورژانسی باشه اما وقتی دیدن دو تا دختر جوون افتادن کف خونه، هم خندشون گرفته بود هم انگار گل از گلشون شکفته بود!
اول شروع کردن که دیروز چی خوردید و چی نخوردید اما از اونجایی که من تو حالت نیمه هشیار بودم ، به زور یادم میومد که اسمم چیه و اینجا کجاست؟؟؟ چه برسه که دیشب چی خوردم و چی کردم!!! بهم سرم زدن. تازه چشمهام باز شد ، تازه قیافهٔ اونا رو دیدم. بهشون گفتم من و دختر داییم دیشب هر چی خوردیم مثل هم بوده اما من از ساعت 2 شب دمِ در توالت نشسته بودم و میلرزیدم ولی اون صبح پا شد رفت سر کار اما ساعت 11 اینا حالش بد شده بودُ برگشته بود خونه... و این اتفاق دلیلی نداشت جز دستگاهِ گوارشِ سوسول مامانیِ بنده!
حالا تعجب نکنید که چرا دختر داییم عوض اینکه بره خونه خودشون اومده بود پیش من! چون خونشون کرج بود محل کارش تهران و بیشتر روزهای هفته رو پیش من بود جز آخرِ هفته ها! حالا تقریبا جفتمون با هم داشتیم دار فانی رو وداع میگفتیم اونم بخاطر دو لقمه سالاد الویه!
داستانِ سالاد الویهٔ منحوس از تولدِ یکی از پسر داییهام شروع شده بود حالا میخواست به ختمِ منِ بیچاره ختم بشه! تولد از بعد از ظهر ساعتهای 4 و 5 استارت خورده بود و تا پاسی از شب در ماه داغِ تیر ادامه یافته بود، در حالی که این سالاد الویهٔ گرامی در تمامِ لحظاتِ جشن روی میز تشریف داشتند و از اونجایی که برای اختناق صدای موسیقی در خانه، تمامِ در و پنجره ها کیپ تا کیپ بسته بود، تقریبا فضای مهمانی دستِ کمی از یک سونای بخار نداشت! حالا اون سالاد الویه با ما به خانه مان آمد بعد دو روز هم در یخچال ما مهمان بود تا همان شبِ کذایی که دختر داییم گفت بیا اینو بخوریم حیفه!!!!
خلاصه که دو قاشق از آن سالاد خوردن همانا و تا نزدیکِ موت رفتنُ تا صبح دمِ در دسشویی نشستنُ دیدنِ اورژانس از نزدیکُ پنج شیش تا سرمُ ده لیتر دوغ همان! تازه تا یک ماه آینده دستگاهِ گوارشِ بیچاره ام همچنان سمفونی شمارهٔ پنج بتهوون رو میزدُ مدام جفتک پرانی میکرد!
حالا خواستم بگم هوا که گرم میشه مواظب سالاد الویه ها باشید، اینا میتونن با اون سس مایونزشون و مابقی ، موجوداتِ خطرناکی باشن ، خیلی حواستون بهشون باشه :))))
+ این ماجرا رو دیروز وقتی یادم افتاد که آقای همکار رو دیدم در حالی که شب قبلش دو لقمه سالاد الویهٔ دستپختِ زنِ یکی از همکارامون رو خورده بودُ امروز حسابی بد حال بود! اما خب باید به عرضِ دوست دارانش برسونم که خیلی فجیع نبود ، نگرانش نباشید :)))
برم سمفونی پنج بتهوون رو دانلود کنم ببینم یعنی دقیقا چه موسیقی