مثلا ماموریت بود، اما خب از اونجایی که خدا منُ خیلی دوس داره(آیکونِ الکی)، آخرش رو به سیاحت تبدیل کرد! البته خسته که خیلی شدیم ولی چونکه یکی از همکارامون اهلِ همون شهری بود که واسه کار رفته بودیم ، خواست تا اونجا رفتیم صفا نکرده برنگردیم خونمون :)
رفتنی خیلی سخت گذشت، خداوند نعمتِ نشیمنگاه رو از هیچکی نگیره!!! بلند بگوووو الهی آمین :)
از وقتی عمل کردم یه اتفاق جدید واسم افتاده، مثلا بعضی ماشینها با اونجام سازگاره بعضیها نه (منحرف، اونجام= نشیمنگام) خلاصه که رفتنی هم راه طولانی تر به نظر رسید، هم هوا بدتر بود انگار، هم زمین سیاه بود، هم آسمون تار، خخخخخ البته به چشمِ منه دردمند :دی
بیشتر جاده های خوزستان این شکلی اند :|
مسطح، بی آب و علف و در بیشتر مواقع گداخته!!! اینجور مواقع است که 50 کیلومتر راهش اندازهٔ 500 کیلومتر جون به لبت میاره!! تمام مدت به این فکر کردم که اگه ما احساس میکنیم که یه روزمون صد روز میگذره یا اینکه از زندگیمون خسته ایم فقط به خاطر یکنواختیشه!!! مثل همین جاده ها! تنها چیزی که این یکنواختی رو به هم میزد آتیش این فِلِرهای شرکتِ گاز بود! :| بعد من اینا رو میبینم همش یاد گرم شدنِ کره زمینُ آلودگیِ محیط زیستُ این حرفها میفتم... حتی اگه هر روز ببینمشون که می بینمشون ! بعله!
بعد از اون جادهٔ مسطح یهو رسیدیم به کوه و کمر ، اولش جالب بود بعد که یهو به خاطر سر بالایی بودنِ مسیر کولر ماشین توسط راننده خاموش شد ، تازه فهمیدم که همون بهتر که تو جنوب خوزستان کوه نداره زیاد خخخخخخ
بعدش رسیدیم به کمی آب و علف :))) و از اونجایی که مغز من یک موجودِ نیمه دیوانه است دوباره شروع کرد به بافتنِ افکار فلسفی بهم و به این فکر کردم که چقدر گیاهها و درختهایی که تو اینجا زندگی میکنند مقاومند که چقد در مقابل نا ملایمات پوستشون کلفته و کاش منِ نوعی، یکم فقط یکم مث اینا قوی بودم!! شاید بعضیها بگن وِقف پذیری خوب نیس ولی از نظر من زیستن در شرایطِ سخت یک هنره!
بعدش که رسیدیم وارد مسائل کاری شدیم تا بعد از ظهر فردا که میشه امروز ... و اینجا بود که رسیدیم به قسمتِ کمی سیاحت! یکم رفتیم لب رودخونه!!
آب خیلی زلال و قشنگ بود ، تو سایه هم که بودی قابل تحمل بود اما زیر آفتاب بعد از 3 دقیقه احساس میکردی که سلولهات دارند ذوب میشن خخخخ
البته اینجا سی و سه پل نیست خخخخخ اینجا یه کانال که جلوی یک سد انحرافی است :)
و دوباره فکرهای محیط زیستی به مغز من هجوم آوردند... چرا ما هر جا میریم آشغال میریزیم :( عررررررر ما نریختیم ها بقیه ریخته بودن ولی... اما یکی از همکارامونم اونجا تخمه میخورد ، پوستش رو میریخت کنار رودخونه، درسته که پوست تخمه به طبیعت برمیگرده اما خب محیط رو زشت میکنه دیگه! دِهَ!
خب و در حالی که مورچه ها از سر و کولمان بالا میرفتند و من در حسرت یک بستنیِ سنتیِ محلی میسوختم در افق محو شدم و جُل و پلاس را جمع کرده و نخود نخود هر که رَوَد خانهٔ خود نمودیم! :)
من با شال نمیرم ماموریت ها!!! شال رو در کوله پشتی جاساز نموده بودم ...خخخخ بعله من یه همچین دخترِ دور اندیشی هستم اصن :دی
و در آخر باید بگم Barannn جونم تولدت مبارک! هزار تا آرزوی خوب دارم واست، امیدوارم دلت همیشه شاد باشه مهربون :-*