و من درگیرِ علفهای سبزِ آن طرفِ پرچینم، شوق رسیدن هست اما پایِ رفتنم نیست! شاید من یک ترسو باشم با کلی آرزوهایِ قشنگ کوچک، آنقدر کوچک که مردمان شجاع به آن میخندند ، که به زبان نمی آورم آرزوهایِ کوچکی را که هر روز قلبم را از روزِ پیش فشرده تر میکنند... من یک ترسو ام ، ترسویی در آرزویِ رفتن و پریدن از رویِ پرچینهاست اما از آینده میترسد، درست به اندازۀ یک لکۀ سیاه عمیقِ بزرگ از آینده میترسد! آینده ای که همیشه برایش پر از اتفاقهایِ دلهره آور بوده...آینده ای که با آمدنش مدام از آنچه بودم دورتر و دورتر و به آنچه میخواستم باشم نه تنها نزدیک نکرده که بلکه بیش از پیش ناامیدم کرده...
90.12.29
روستای بندِ پِی در مازندران
آرامش و سکونی در کار نیست ، هر بار
هرچه هست طوفان است، باد لانۀ کوچک و ضعیفِ مرا با خود میبرد، خانه ای که
همیشه به امیدِ آینده سفت نساختمش و آینده همیشه آب پاکی را روی دستِ من
ریخته...
این یک اعتراف است در من دختری است که سالهاست بزرگترین غولِ زندگی اش ، آینده نام دارد ، آینده ای که 27 سال است دلش نمیخواهد رنگ و طعم عوض کند!! در من دختری است که بی تابِ علفهایِ آن سمتِ پرچین است اما مثلِ مرگ از مسیر میترسد...در من دختری است که هر روز یک گوشه کِز میکند و دلش هُری میریزد، آنقدر مسیرهای صعب العبور را تنها رفته که حتی از شنیدنِ اسمشان مو به تنش سیخ میشود، کِز میکند و از ترس به خود میلرزد... و در عینِ نزدیکی چه دور به نظر می آیند علفهایِ سبزِ آن سمتِ پرچین!
افرادی که با گذشته زندگی میکنند، افسرده هستند،
افرادی که در آینده زندگی میکنند همیشه مضطرب می باشند
و تنها افرادی که در زمان حال زندگی میکنند شادمانند.احتمالا مثل اون آقای مو پشمکی در پست قبلی.