حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۶
آذر ۹۳

یکی از مخاطبین وبلاگ من که لطف میکنن و مطالب من رو میخونن و گاهی با نام "ناشناس" کامنت میذارن، چند روزه پیش به من گفتن که اگه من چیزی بنویسم و بفرستم برات تو وبلاگت میذاری یا نه؟ منم گفتم بعله بفرستین شاید بذارم. اولش یه دو  تا متن برای من فرستادن که من خیلی دلم نبود اینجا انتشارشون بدم ، نه بخاطر اینکه مشکل خاصی داشته باشن ، به این خاطر که خیلی به دل خودم ننشسته بودن... اما بعد چند تا دیگه هم فرستادن و از اونجایی که خودشون میگن همۀ این متنها فی البداهه نوشته شده و برای من فرستادن، احساس کردم هر چی بیشتر مینویسن بهتر مینویسن . من متنهای بعدی و ادبیاتشون رو بیشتر پسندیدم... حالا خواستم سه تا از متنهاشون رو که خودم دوست داشتم اینجا بذارم و شما هم بخونید..و اگه دوست داشتین نظرتون رو بگید... لازم به ذکره ایشون وبلاگ ندارن و دلشونم نمیخواد که داشته باشن... بعـــــــله :)



غرق شده


ساعت 4.30 دقیقه بامداد روز شنبه ست روی کاناپه نشسته خوابش برده در حالی که دستش زیر سرشه و ارنجش رو دسته کاناپه . یه آباژور کوچیک گوشه اتاق روشنه که تقریبا اجازه میده اجسام اتاق معلوم بشن . روی میز جلوش یه لیوان نصفه از الکل هست و شیشه الکل که کنارشه یه زیر سیگار پر از فیلتر قرمز سیگار وینستون . سرش سنگینی میکنه رو دستش مدام رو به جلو خم میشه اما دوباره خودشو میکشه بالا . کم کم از خواب بیدار میشه چشاش قرمزه قرمز شده معلومه سردرد بدی هم داره چهره ی گیجش نشون از وضعیت بدش میده بالاخره خودشو از جاش میکنه و به سمت دستشویی میره تا آبی به صورتش بزنه تلو تلو خوران به دستشویی میرسه دستشو میذاره رو سینک و سرشو بالا میاره تا چهرشو تو آینه ببینه چهره در هم و لاغر شدشو مو های ژولیده و دهان نیمه باز که حتی توان نداره ببندتش . چشاشو نیمه بسته میکنه و زیر چشی خودشو نگا میکنه . شاید میخواد ببینه وقتی بمیره چه شکلی میشه . آبه سردو باز میکنه و دو تا مشت آب به صورتش میزنه کمی حالش جا میاد یکم آب وارد دهنش میکنه و میچرخونه و بعدش تف میکنه . دهنش از الکل و سیگاری که دیشب خورده و کشیده مزه و بوی بدی گرفته. به سمته کاناپه میره دوباره میشینه سرجاش  سیگارشو برمیداره میذاره گوشه لبش و با فندک روشنش میکنه و به جلو خیره میشه . هوووووف و دوباره سیگارو بالا میاره و کام بعدی. از صدای سوختن کاغذ و توتونه سیگار انگار آرامش میگیره . ذهنش در حالی که به تابلو رو دیوار خیره شده برای خودش پر میکشه و میره و هر بار که به خودش میاد فقط یه سوال تو ذهنش مونده چرا ؟




بهار


از پنجره به حیاط چشم دوخته برف زیادی باریده به آسمون نگاه میکنه تا چشم کار میکنه برف و ابره به درختای کاج تو حیاط نگاه میکنه که عین کله قند شدن گربه ای که از تو برفا رد میشه و جای پاش تو برفا میمونه معلومه سردشه گنجشکایی که زیر شاخه هایی که برف روشون نیست پناه گرفتن . سوز از درزهای پنجره به بدن دخترک میخورد اما انقدر غرق در افکار خودشه که متوجه سرما نیست دخترک خودش رو کنار ساحل تجسم کرده در حالی که یه بادبادک به دستشه و پا برهنه رو شنها میدوه پاهاش از حرارت شنهای ساحل گرمه گرمن بوی خوب دریا همراه با نسیمی که ازش میاد کل بینی دختر رو پر کرده و به این فک میکنه که وقتی از بادبادک بازی خسته شد برای خودش با شنهای ساحل یه قلعه درست کنه . وقتی ازش پرسیدم میون این همه برف به چی فک میکنی جواب داد : به بهار




شام


طبق معمول همیشه تو آشپزخونه در حال درست کردن غذام خودمو سرگرم میکنم تا به اتفاقات زندگیم فکر نکنم زنگ به صدا در میاد هیچ هیجانی ندارم چون میدونم کیه ! دستمالو برمیدارم دستامو تمیز میکنم . بدون اینکه بپرسم کی زنگ زده درو باز میکنم و برمیگردم تو آشپزخونه در خونه باز میشه و میاد تو یه سلام خشک و خالی میکنه و منم جوابشو میدم هنوز از راه نیومده حواسش تو گوشیشه . لباساشو عوض میکنه و میاد یه گوشه لم میده و سرشو میکنه تو گوشیش . همین طور که ظرفارو رو میز برای شام میچینم خنده های مسخرشم میشنوم که گه گاهی از خوندن جکای مسخره بلند میشه کم کم دیگه شام حاضره و میز آماده و دیگه از خنده هاش خبری نیست جوری به صفحه گوشیش زل زده انگار داره چه موضوع مهمیو حل میکنه شایدم  موضوع مهمی باشه موضوعی مهم تر از زندگیشو من ! رو صندلی میشینم و با بی میلی صداش میکنم بیاد شامشو بخوره و جواب همیشگی که میگه الان میام به گل های بشقاب نگا میکنمو با چنگال روشون میکشم خب صبر فایده ای نداره یکم سالاد میریزم تو بشقابمو شروع میکنم اونم با رفیقه شفیقش یعنی گوشیش میاد سر میز شاید بهتر بود به جای من با گوشیش ازدواج میکرد هر چند الانم به جز آخر شبا که عین زنای هرزه بغلشم تو بقیه ساعات انگار وجود خارجی ندارم . تند تند غذاشو خوردو رفتو یه جای بهتر پیدا کرد برا نشستن پای گوشیش بعضی وقتا به خودم میگم این چه سحر و جادویی بود وارد زندگیمون شد و اونو نابود کرد کی فکرشو میکرد یه گوشی با کلی نرم افزار چت بتونه زندگیمو به این سمت ببره یعنی فقط من بودم که این حسو داشتم ? نه !!! هفته پیش تو مهمونی یادمه همه گوشی به دست بودن به جای صحبت با هم پستای مسخره تو گوشیشونو برا همدیگه میخوندن دیگه شورشو در آوردن از هر چی گوشیو تبلته متنفرم . میگن تو از بین رفتن رابطه یه زن و مرد هر دو مقصرند هر چی فک میکنم هیچی به فکرم نمیرسه کجا اشتباه کردم ? دلم برا گذشته ها تنگ شده . خب دیگه ظرف هارم جمع کردم از آشپزخونه با کلی سوال تو مغزم میام بیرون حال شستنه ظرفارو ندارم ولش کن بذار برا فردا کار داشته باشم وگرنه نشستنو فک کردن دیوونم میکنه . نگاش میکنم هنوز تو گوشیشه بعضی وقتا فک میکنم نکنه بهم خیانت بکنه !  نه خودمو فریب میدم و میگم  که نمیکنه. من چیز زیادی ازش نخواستم تو زندگی تمامه چیزی که میخواستم فقط خودش بود.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۳/۰۹/۱۶
آزیتا م.ز

نظرات  (۱۹)

:)
پاسخ:
:)
ناخونات رو هم کنار دست خطط میذاشتی، چرا نذاشتی؟
پاسخ:
دست خط من نیست که :)))) عکس از اینترنتته :)))
اولی رو دوس داشتم!
از اولی خیلی خوشم اومد............ 20!
دومی رو اصن درک نکردم!!!!!!!!!!!
سومی هم هعی......! جالب بود! تاحالا بش فک نکرده بودم!

پاسخ:
:)
به سومی امیدوارم در آینده ام هیچوقته هیچوقت فکرم نکنی :))
۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۵ مثلث برمودا
دست داستان نویس درد نکنه . نوشته اولی یکم اونور آبی بود برام تنهایی و الکل و سیگار

اما نوشته سوم : چرا یه زن باید اینهمه فکرو احساس رو فقط برای خودش نگه داره .قوتی همسر شریک زندگیته چرا نباید از دغدغه ها و مشکلاتت و از اونچه که ناراحتی بهش بگی . مثل یه نوکر فقط غذا و خونه داری؟؟ برام اصلا قابل هضم نبود . احساس میکنم زنه اونطوری که باید مرد و ارضا نمیکنه که میره سراغ گوشی
پاسخ:
نه نه ...همیشه هم اینطور نیست.. :| گاهی زن همۀ تلاش خودش رو میکنه و حتی به مرد هم میگه اما بازم کارساز نیست...دیدم که میگم هاااااااااااااااااا.... این یکی از معضلاتیه که امروز گریبان خیلی از زوجهای جوون رو گرفته حالا بعضی بیشتر بعضی کمتر...
و یه مورد دیگه... به نظرت اون مرده نیازهای این زن رو ارضا میکرد تو این داستان؟ پس خوبه زنه هم بجای اینکه سرشو به کارهای خونه گرم کنه بره با گوشیش سرگرم بشه... فقط زن نیست که باید بفکر ارضای مردش باشه بلکه این کاملا متقابله :)
هه اوره ... ایشالا هیچوقت سومی پیش نیاد واس کسی....!
حس میکنم خیلی درد توشه.........!
تو اطرافم دیدم همچی کسایی رو......!
ولی خو.... بیشتر سر آدمای آروم و ساکت همچین بلاها یا بهتره نگم بلا مشکلاتی پیش میاد!!!!
کسی ک زندگیش هیجان داشته باشه...!
همسرش شیطنت و ناز داشته باشه...!
و یکنواخت نباشه بنظرم زیاد درگیر این چیزا نمیشه!!!! :)))))))
پاسخ:
هعییییییییییییییییییی.......... اینا همه فکره....تا حقیقت خیلی فاصله داره ... :)
عه! چقدر شبیه دست خط خودته! فکر کردم خودت نوشتی :P
پاسخ:
نه بابا من مداد به این خوشگلی الان موجود ندارم :)
نوشته ها خوب بودن ولی میتونن خیلی بهتر هم بشن...
داستان بهار  رو بیشتر دوست داشتم...اومدن بهار حس خوب میاره با خودش...سر اومد زمستون..شکفته بهارون.......
 در مورد داستان شام هم باید بگم که معمولا زنای ایرانی همیشه اول رضایت همسر رو در نظر میگیرن بعد خودشون رو... و این به نظرم اشتباهست...
بعضی مواقع لازمه با آدما مثل خودشون رفتار کرد و دست از این تریپ مهربونی برداشت...چون  لیاقت این مهربونی رو ندارن...
آدم باید در درجه اول خودشو دوست داشته باشه... نه اینکه تلاش کنه فقط رضایت اطرافیانشو بدست بیاره و خودش هیچ...چون نهایتش فقط خودش ضرر میکنه...
پاسخ:
منم داستان بهار رو خیلی دوست داشتم هر چند با اون دو تا دیگه هم همزادپنداری داشتم :))) ولی بنظرم تجسم اون دختر بیشتر تابستون بود تا بهار :))
اول تشکر بابت اینکه نوشته هامو گذاشتین
دوم اینکه فک کنم بهتر باشه این توضیحو برا خواننده ها بدم که تمام این نوشته ها برگرفته شده از داستانهای زندگیه آدمایی هست که در روز میبینم یا در موردشون میشنوم پس اون ور آبی نیستن همین جا بغل گوشمونن فقط کافیه خوب ببینی و بشنوی و اینکه نوشته ها فقط حالت روحیه اشخاص تو شرایط های مختلفه قرار نیست برا شما اتفاق بیفته اما برا خیلیا شاید بیفته.
هر کسی بر اساس نزدیکیه روحیات خودش با یکی از این نوشتها میتونه ارتباط برقرار کنه قرارم نیس همه با همشون ارتباط بگیرن . یادمه یه پارت برا آزیتا خانوم فرستادم گفت کلیشه ای هستش بعد فکر کردم شاید به جای دلایل کلیشه ای میتونستم دلیله خاصی بیارم اما الان که نوشته ها رو میخونم فک کنم همون کلیشه ای بهتره چون ملموس تره برا خواننده شاید الان دیگه با نظرم موافقت کنه
موفق باشید از نظراتتون انرژی خواهم گرفت اما شاید یه روز داستانه خودتونو نوشتم :)
پاسخ:
نفهمیدم چرا میگی کلیشه ای بهتره؟ 
به نظر من اینکه اون داستان بخاطر وجود الکل و سیگار به نظر یه نفر خیلی خارجی اومده ، چیز عجیبیه چون تو همین ایران خودمون ما افرادی داریم حتی دائم الخمر و یا دقیقا مثل همین تصویری که شما ترسیم کردی ، خب ممکنه یه نفر هیچوقت از این موردها تو زندگیش ندیده باشه :)
بعد میگم حتی اگه ملموستر بنظر بیاد بازم من از داستانهای کلیشه ای استقبال نمیکنم، داستانهایی که ممکنه صدها بار با زبونهای مختلف شنیده باشیم و تهش همون کلیشه باشه :)
در ضمن ممنون که متنها برام فرستادی
سومی وحشتناکه واقعا!!!!
منم چند مورد دیدم:| 
پاسخ:
خیلی بده بد بد :|||
خب حقیقت اینه که تو همیشه به جوونها بها دادی و میدون رو براشون باز کردی. مسوولان باید از تو یاد بگیرن:)
پاسخ:
خخخخخ یعنی اونقد خندیدم به این کامنتت:))))) 
دمت گرم دوس جونی :)
داستان دوم با ارفاق عالی :)
داستان اول و سوم بی ارفاق تلخ!
پاسخ:
تلخ مث زهر ماااار :)
خیلی داستانهای قشنگی بود و من هم یک داستان مشابه داستان شماره 3 داشتم که اگر انتشار بدی خیلی لطف کردی.
چند شب بود که از استرس چک روز سه شنبه خوابش نمی برد، نصف شبها ناخودآگاه بیدار می شد و توی خونه راه می رفت، به سندرم پیاده روی دچار شده بود، به هر کسی که فکر می کرد زنگ زده بود، روز سه شنبه آماده شد حوصله جلوی آینه رفتن هم نداشت، ی شانه سرسری به موهاش کشید و صبحانه نخورده رفت بیرون، خیالش راحت بود که خانم خونه حداقل تا ساعت یازده خوابیده، سالها بود که صبحانه مشترک را در خانه شان دیگر تجربه نکرده بود، اگر هم صبحانه ای می خورد تنها! به محل کارش رسید، روی صندلی هم نمی تونست بشینه، به موبایلش نگاه کرد، لیست افراد را بالا و پایین کرد شاید یک نفر باشه که بتونه ازش قرض بگیره، ولی توی اون لیست بلند بالا همه مثل هم بودن یک کم بالاتر یا یک کم پایین تر. نزدیک ظهر شده بود و داشت روانی می شد، هیچ کاری از دستش بر نمیامد، دیگر باید بی خیال می شد، حتما تا الان چکش برگشت خورده! فردا هم اجاره خانه شان بود و دستش خالی! موبایلش زنگ خورد، شماره دوستش بود، گفت اقساط بانک را ندادی و بانک حساب من را مسدود کرده، هزار تا معذرت خواهی کرد و ده مدل حرف شنید و قول داد تا فردا مشکل را برطرف کنه. توی مسیر برگشت به خانه موبایلش دوباره زنگ خورد، از خانه بود، خانمش گفت شام چیزی نداریم و از بیرون غذا بگیر بیار. غذا را گرفت، در خانه را باز کرد خانمش جلوی تلویزیون بود و داشت سریال می دید (احتمالا ستایش)، از همونجا گفت سفره را بیار، دو تا قاشق و چنگال و یک لیوان هم بیار، نمک فراموش نشه، ترشی هم از توی یخچال بیار. مرد غذاها را زمین گذاشت و وسایل را آورد و خانمش را صدا کرد، خانمش همینطور که کنترل تلویزیون دستش بود عقب عقب و رو به تلویزیون خودش را رساند به سر سفره، غذا را خورد و همانطور برگشت جلوی تی وی! مرد سفره را دستمال کشید و سفره را جمع کرد و وسایل را توی آشپزخانه برد. صدای خانمش میومد که زباله ها را ببر بیرون، مرد این کار را هم انجام داد، برگشت دستهایش رو شست، خانمش گفت ماشین لباسشویی رو روشن کن، مرد این کار را هم کرد، هنوز ماشین روشن نشده بود صدای زنش را شنید که گفت این جاها را بیار بنداز، مرد جاها را آورد و انداخت. زن گفت قبل از اینکه بخوابی جلوی پله ها خیلی کثیف شده یک جارو بزن، مرد جارو کشید و هنوز نیامده زن گفت نرده ها را هم با یک دستمال نم دار تمیز کن، مرد گفت چشم عزیزم! مرد خواست استراحت کنه صدای خانمش را باز شنید که این چراغها رو خاموش کن، مرد گفت من دیگه دراز کشیدم زن با غرغر گفت خیلی تنبلی و خودش را از کاناپه کند و کلید بالای سرش را زد تا چراغها خاموش شوند. مرد تا صبح سیصد و بیست و دو بار به خاطر چک برگشتی و اجاره خانه و اقساط بانک و ... از خواب پرید و زن هم احتمالا تا ساعت یازده یکبار برای دستشویی رفتن از خواب بیدار شد.
این داستان بستگی به استقبال خواننده ها ادامه دارد یا ندارد.
پاسخ:
اول مرسی که وقت گذاشتین و داستان نوشتین.... دوم :
مگــــــــــــــــــــــــــــــــــه هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از این مردها؟ من که نه از نزدیک نه از دور ندیدم! شاید فقط تو همون داستانها باشه... خلاصه که کمی اغراق آمیز بنظر میرسید و انگار فقط امده بود که بگه بعله برعکس داستانِ سومم هست اونم چجورشم هست... ولی خب نمیدونم منظورتون اینه که پستش کنم تو وبلاگ یا بچه ها همینجا بخوننش...
شما تو وبلاگ خودتون اون داستان واقعیتون رو که ادامه ندادید امیدوارم لااقل این یکی رو ادامه بدید :))
۱۷ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۱ مثلث برمودا
من نگاه فیلم گونه به داستان کردم و از این نظر گفتم خارج بود

ولی آزیتا چه مرد عمل کنه و چه نکنه . زن باید حرفشو به مردش بزنه . من دلیلی نمیبینم زن اینهمه دلخوری رو توی خودش نگهداره البته حرف من فقط به داستانه نه دنیای بیرون
مرد و زن باید راحت بتونن با هم حرفاشون بزنن اگر کارساز نبود
هزار راه نرفته رو امتحان کنن
پاسخ:
زن و شوهر باید باهم حرف بزنن این یه قانونه ............ مجبورن مجبــــــــــور :))))
داستانای خوب وجالبی بود البته یه نکته ظریف اینکه فعل هارو خیلی تکرار کرده بود مخصوصا فعل (میکنه)که تکرار یکمی باعث میشه متن خسته کننده به نظر بیاد بنظرم داستان اول دوم موضوع های خیلی خوبی داشتن ومیتونه بیشتر روی اونا مانور بده  درکل خوب بود ممنون از نویسنده وآزی جون که لطف کرد این متنو گذاشت اینجا :)
پاسخ:
خواهش میکنم ..ممنون از شما که وقت گذاشتین و خوندین :)
بنظرم سومی بهتر از همه بود. چون سر و ته داشت. و شاید چون ما عادت کردیم داستان های سر و ته دار بخونیم!.. :)
پاسخ:
شایدم چون واسه تو ملموستر بود :)))
عه منم می تونم از این به بعد مطالبمو بیارم اینجا بازنشر بدم! ینی بازنشر بدی. اینطوری وبلاگم نمی خواد بسازم دوباره :D
پاسخ:
یعنی اینقد تنبلی؟ اصن واسه چی بستی که زورت بیاد وا کنی ؟؟ هومممم :))
۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۸ مهندس جون
خوب عرضم به حضورتون(خخخخخخ)
اولی تو ایران هست ولی کم واسه همین ناملموسه...ولی خوب هر چی بزرگ تر میشیم آدمای دور و برمون زیادتر میشه میبینیم یا میشنویم امثالهم رو
دومی رو راستش نفهمیدم اصن :(((
سومی که حقیقت محض بود انصافا...ای بمیره این نرم افزارای چت که این چنین میکنه...والاع...الان اون زن و شوهر باید مث دو تا کفتر عاشق مینشستن گپی میزدن چایی میخوردن با هم مهربون شامی میخوردن نه اینقدر تلخ...میگن تکنولوژی سبب دردسره همین نمونشه...
 معتاد به نت و مت نشیم صلوات
پاسخ:
صلوااااااااااااااااااااااااااااااااااات :)))
نه که اصلا هم نیستیم :)))
داستان سوم و بحث نفوذ برنامه های چت و اینها موضوعی که همیشه تو ذهن منم بوده اما از یه نگاه دیگه؛ اینکه بیشتر و شاید کل وقت ما رو می گیره و به جد در فکرشم از همه ی محیطهای مجازی خارج شده و به اندکی آرامش برسم و کارهای مفیدتری که قبلا انجام میدادم رو ادامه بدم. 
بهتر نیست به جای این مسخره بازیا بشینیم فیلم ببینیم، کتاب بخونیم، یه زبان جدید یاد بگیریم، هزارتا کار عجیب و غریب دیگه هم میشه کرد!!! 
شاید از همین امروز این کار را بکنم، حداقل از لحاظ زمانی مدیریتش خواهم کرد. 
مرسی از تلنگرت جناب ناشناس. 

پاسخ:
عزمی راسخ میخواد...ببینیم شما داری :)))

خب اینی که نوشتم «داستان» بود نه خاطره، یا بیوگرافی یک نفر یا هر چیز دیگه ای که بخواهید اسمش را بگذارید، مثل اینکه «هری پاتر» بخوانید و بگویید که مگه هست؟؟؟ من که از نزدیک یا دور ندیدم!!!! ولی مطلب شما نشان میده که داستان طوری نوشته شده که خواننده احساس واقعی بودن بهش دست میده، برای همین در مقام انکار یا تأیید برآمده.
دوم از بابت انتشار داستانم از شما ممنونم، همینی که به جوانها بها میدی!! خودش در خور تقدیره، برای من که می خوام گمنام باشم توی همین قسمت نظرات هم منتشر کنی خیلیه!
سوم به غیر از شما ظاهرا مورد استقبال کسی قرار نگرفته ولی خوب بهتره به نظرات دیگران خیلی اهمیت ندم.
پاسخ:
خب... بعله منم در نهایت گفتم مگر تو همون داستان وجود داشته باشه مث همون هری پاتر که فقط قصه است اما من خودم به شخصه منتظر بقیه اش هستم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">