حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۶
آذر ۹۳
خب من امروز با با بیست کیلو اضافه بار و یه سرد درد خیلی اسفناک و یه خوش شانسی بسیار زیاد سوار هواپیما شدم ، به خاطر ٢٠ کیلو اضافه بار منو سرزنش نکنید ، شاید اگه شما هم میخواستین بیاین تو شهری که مرغ فروشیهاش فیلهء مرغ نمیفروختن و نون سبوسدار تو هیچ نونوایی ای پیدا نمیشد ، زحمت این بار اضافه رو به خودتون میدادید :)
هر چند از قدیم گفتن پشت سر مسافر گریه شگون نداره و آسمون تهران بعد این همه مدت یادش افتاده بود روز رفتنِ من گریه کنه ولی نتونست جلوی خوش شانسیِ منو بگیره که این بود که ٣٥ دقیقه به پروازم رسیدم فرودگاه و بدو بدو خودمو رسوندم به کانتر و کارت پرواز گرفتم در حالی سه دقیقه بعدش کانتر رو بستن و خلاص... پروازم بدون حتی یه دقیقه تاخیر پرید :) 
اینکه من با سه تا ساک اومدم که دو تاش پر خوراکی بود اصلا و ابدا نشانهء شکمو بودن من نمیباشد که فقط از میل من ناشی به سالم زیستن نشأت میگیرد :))) تو وسایلم یه لُنگِ نو هم پیدا میشه که همین دیروز از تجریش خریدمش ، آقای فروشنده گفت واسه ماشین میخواین گفتم نه واسه تولیدِ جوانه میخوام، خب مطمئنا آقاهه چیز زیادی از این جواب من نفهمید! دوباره میخوام خط تولید جوانه های خوراکیمو راه اندازی کنم، خط تولیدی که یه مدتی از سر بی حوصلگی متوقف شده بود :) 
خلاصه که اینبار با کلی برنامه های ریز و درشت در سر ، برگشتم خراب آباد، باشد که تک به تک و بی معطلی عملی شوند ! دمای هوا ٢٠ درجه و رطوبت هوا ٦٠٪ است شما چطورین؟ در چه حالید؟ :) در سلامتی کامل به سر میبرید؟ هُع؟
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۲۶
آزیتا م.ز

نظرات  (۹)

رسیدن بخیر آزی جانمان :* چه خبرا؟؟؟ :دی
پاسخ:
سلامتیاااا.... شما کجایی؟ هیچ معلوم هست ؛))))
آغا اصلا اگه قرار اضافه بار داشته باشی بهتر اینه که همش یا بیشترش خوردنی باشه :)) یه حالی میده که نگووووو...ربطی هم به شکمو بودن نداره :)))))) خخخ
پاسخ:
خخخ بعله هوچ ربطی نداره :))
۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۲:۰۲ مهندس جون
خخخخخخخ ماشالا کم نباشه آزی میخوای منم ساکمو بدم ببری خخخخ
بازگشت غرور آفرینانه شما را به خراب آباد تبریک و تهنیت عرض نموده از خداوند منان سلامتی و طول عمر را برای شما خواستاریم :))))
تو هم مث خواخور من با لنگ جوانه میپرورونی خخخخخ

پاسخ:
ممنون موتوچکر... من متعلق به شماااام خخخخخخخ

دم خواخورت گرم :)))
۲۷ آذر ۹۳ ، ۰۹:۳۴ آقای همکار
به به
به تلاش آباد خوش آمدید!
پاسخ:
:)
تلاش آباد که هست ولی امروز دیدم خرابتر از سابق شده همه جاشو کندن باووو انگار که مخروبه و متروکه شده :)
اگر یه اقا 20کیلو اضافه بار داشته باشه جای تعجبه
پاسخ:
اوهوم :)
ما هم خوب هستیما هع!! خخخخ
رسیدن و دور دورتون با هواپیما بخیر:))
دیگه اینکه اینجا اراکه دمای هوا ۲ درجه و همراه با شوزی که اندکی سرده, رطوبتم نداریم خخخ ای لاویو بی حفاظ:))))
پاسخ:
مرسی :)
هوای اراک که خشـــــــــــکه اساسی :|
۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۱۰ حسین ت.نیا
خدا رو شکر که به سلامت رسیدی
دمای هوا حدود 5 درجه رطوبت زیر ده درصد(فکر کنم):دی
پاسخ:
:)))
ممنون از اطلاع رسانیتون خخخ
۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۷:۰۹ تنهاترین دختر دنیا...
به یک جایی که میرسد دلت میگیرد،نه پای رفتن برایت می ماند و نه تاب ماندن،با خودت میگویی اینها از جنی من نیستند،شاید هم من از جنس اینها نیستم،هی با خودت سبک و سنگین میکنی و ته اش می بینی نمیشود،جور نیست،جور هست،اما یک جور ناجور،با خودت میگویی دنیای من کجا و دنیای اینها کجا،بی اختیار یاد کودکی مسخره ات میافتی،یاد داستانهای هانس کریستین آندرسون،تو آنموقع 8 ساله بودی و شاید هم 10 ساله،چقدر با جوجه اردک زشت اشک میریختی،انگار یک جوجه اردک زشت درونت وجود داشت،انگار تو همان جوجه اردک زشت بودی،اصلا انگا هانس کریستین آندرسون این قصه را از زندگی تو اقتباس کرده بود،تو هانس کریستین آندرسون را از مادرت هم بیشتر دوست داشتی،تو آنروزهای یک کوچولوی باهوش تنهای زشت بودی،یکی که تمام زمستانهای کودکی اش را در سرما گذراند،در سرما و تنهایی،یکی که با دختر کبریت فروش همزاد پنداری میکرد،یکی که می نشست کنج اتاق بی کسی هایش،یکی که دلش پرواز میخواست اما هیچگاه سفر نرفته بود،راه دور دوری که رفته بود چند کیلومتری شهرشان بود،خانه ی خاله،با آن بچه ههای کودن و بی فرهنگش،تو فقط 8 سال داشتی،شاید هم 10 سال،آنها تنها تفریحشان این بود که خاله بازی کنند و تو را هم وادار میکردند که در بازیشان باشی،اما تو از بازی کردن بدت میآمد،تو دلت میخواست برای آنها از خاطرات سفر به پاریس بگویی،سفری که هیچوقت نرفتی،*تو دلت میخواست یک جایی با دختر خاله تنها باشی و از او بخواهی تا آن جاهای خاص بدنت را لمس کند و تو لذت ببری...*و تو فقط 8 ساله بودی و شاید 10 ساله و هرگز پاریس نرفته بودی،تو به آنها میگفتی به شرطی در بازیتان شرکت میکنم که من یک فامیل دور باشم که از پاریس به خانه تان میآیم،آنها نمیدانستند پاریس کجاست و تو را مسخره میکردند،معلوم نبود تو اسم این شهر را از کجا یاد گرفته بودی،اما بلد بودی،از وقتی که 8 ساله بودی پاریس را بلد بودی،یا حتی قبل از آن،از وقتی که یادت هست پاریس را بلد بودی،انگار در کوچه پس کوچه هایش قدم زده بودی و و البته تو هیچوقت مسافرت نرفته بودی،دورترین جایی که رفته بودی همان خانه ی خاله بود با آن بچه های کودن بی فرهنگش که در چند کیلومتری شهر شما ساکن بودند،آنروزها یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشتید که خراب شد و دیگر درست نشد که نشد که نشد و شما حتی تلویزیون هم نداشتید،اما پاریس را بلد بودی،شب ها که میخوابیدی به این فکر میکردی که پدر و مادر واقعی ات روزی از پاریس به سراغ تو می آیند و تو را با خود میبرند،تو کودکانه لبخند میزدی و میان لبخندهایت گریه میکردی،تو هیچ چیزی از این دار دنیا نداشتی،فقط همان عروسکی که با دو تکه چوب درستش کرده بودی،چوب ها را به شکل صلیب با میخ ثابت میکردی،و بعد برای سر عروسکت پارچه ای را به یک سمت چوب تاب میدادی،حالا دیگر عروسکت سر هم داشت،عروسک تنها چیزی بود که تو از دنیای دخترها دوست داشتی،آه یادم رفت،تو یک چیز دیگرهم داشتی،کتاب داستانی که معلم دوم دبستانت به تو هدیه داده بود،سارا کوچولو با عروسک های کاغذی،این اولین کتاب غیر درسی زندگی ات بود،تو فقط همین ها بودی،تو فقط همین ها را داشتی،تو در اوج تنهایی دست و پا میزدی،تو بزرگ بودی،بزرگتر از تمام دختربچه های 8 ساله ی دنیا...
-باید موهاتو کتاه کنی.
-من دوست ندارم موهامو کوتاه کنم...مگه زوره؟
-تو غلط کردی،حالم از موهات به هم میخوره،مجبورم نکن شب تو خواب بیام کچلت کنم،با سر کچل شده بری مدرسه،آبروت جلو دوستات بره.
تو نمیتونی اینکارو کنی،به بابا میگم.
و سیلی محکمی که گونه ات را قرمز میکرد،تو را میکشید به سمت آن آرایشگاه لعنتی،تو از آن پیرزن آرایشگر با آن موهای بلوند و لبهای قرمز متنفر بودی،قیچی را برمی داشت و جلادانه به جان موهایت میافتاد،گریه امانت را بریده بود،دلت میخواست فریاد بکشی،اما مادر چند قدمی ات بود،بیصدا اشک میریختی و آن پیرزن جلاد متوجه گریه هایت شده بود.
-چرا گریه میکنی؟موهات که کوتاه باشه،خیلی خشگلتره.
تو در دلت به او میگفتی پدر سگ...این تنها فحشی بود که تو آنروزها بلد بودی...خودت را باید برای سری بعدی کتک ها آماده میکردی،که چرا در آرایشگاه گریه کردی و مادر را جلوی آن پیرزن جلاد بد ترکیب سنگ روی یخ کردی،مهم نبود برایت که قرار است کتک بخوری،وقتی موهایت کوتاه باشد دیگر هیچ چیزی اهمیت ندارد،گذشت و گذشت،تمام آن اندوه ها،بغض ها،گریه های بی امان،تبعیض ها،روزهای سرد و بی پناه،با حسرت نگاه کردن به همکلاسی هایت،دشمنی های آشکار مادری که برای تو مادر نبود،دوست نبود،هیچ چیز دیگر هم نبود،ولی توی احمق تنها آرزویت این بود که تو را بغل کند،هنوز هم این آرزوی مسخره را در سر داری،بفهم دختره ی سرتق زبان نفهم،او هیچوقت دوستت نداشت،دوست داشتن که زوری نمیشود،قرار هم نیست چون تو را به دنیا آورده،حتما دوستت داشته باشد،او تو را دوست ندارد،او تو را هرگز دوست نداشت...
آه رشتهی کلامم از دستم رفت...داشتم میگفتم...
میدانی بهتر است عاقل باشی،دنیای خودت را با دنیای آن ها مقایسه نکن،دنیای تو لنگ است،یک جای کارش لنگ است،یک جای کارش نه،همه ی کارهایش می لنگد،دنیای آنها غرق نور و روشنایی و لوسترهای درخشان 138 میلیونی و حتی گرانتر...و دنیای تو تنها چراغش فانوسی خاموش است،دنیای آنها به گرمای خورشید و دنیای تو خلاصه میشود در محدوده ی اتاقت با دیوارهایی سرد و نمناک،آنها پرندگانی هستند لبریز از حس زیبای پریدن و تو اسیر قفس بی کسیها هستی،تو خیلی بدبختی،این را در مغزت فرو کن دختره ی سرتق زبان نفهم،این بهترین اسمی بود که مادر براین انتخاب کرده بود،بفهم...تو از جنس آنها نیستی،آنها کجا و تو کجا...راهت را از انها جدا کن،میروی کنج اتاق تنهایی هایت مینشینی،عروسکت را بغل میکنی،میشوی همان دخترک 5 ساله،8 ساله یا 10 ساله...
باخودت میگویی یک روزی میشود که پدر و مادر واقعی ام از پاریس به سراغم میآیند و مرا با خود میبرند،آنوقت دیگر تنها نیستم،دیگر مقایسه نمیشوم،دیگر خط خورده نمیشوم،طرد نمیشوم،دیگر...با آنها فرقی ندارم،ومیشوم یکی مثل آنها...دنیایم میشود مثل دنیای آنها...و با این خیال مسخره خودت را آرام میکنی و تنهاتر...دنیایت را خالی میکنی و قول میدهی و قسم میخوری که دیگر به آنها فکر نکنی،آنها که جنس دنیایشان با تو فرق دارد و در تنهاییت به پدر و مادرفرانسوی ات فکر میکنی،امان از دست تو...بفهم دختره ی سرتق زبان نفهم...تو کسی را در پاریس نداری،قرار هم نیست کسی از پاریس به دنبال تو بیاید،اما تو حواست به حرفهای من نیست و به روزی فکر میکنی که پنجره ی اتاقت رو به ایفل باز میشود،.تو حس میکنی عشق در کنار برج ایفل متولد شده و قبل از بوجود آمدن ایفل عشق وجود نداشت و اگر روزی ایفل نباشد آنوقت دیگر عشق هم وجود ندارد...تو فنجان قهوه ات را در دست گرفته ای و از پنجره ی اتاقت ایفل را تماشا میکنی،مادرت وارد اتاقت میشود،موهایت را میبوسد و تو را در آغوش میگیرد و در گوشت زمزمه میکند که تو زیباترین دختر دنیا هستی و تو در آغوش آرام میگیری،آه تو زبان نفهم تر از آن چیزی هستی که من فکرش را میکردم،تو کسی را در فرانسه نداری،تو هرگز به فرانسه نخواهی رفت،بفهم دختره ی سرتق زبان نفهم،تو بغض هایت،بدبختی هایت و بی کسی هایت تمامی ندارد،دوباره یادت به آنها میافتد،همانها که کلی زندگیشان با احوال آشفته ی تو توفیر دارد،تو دلت با آنها بودن را میخواهد،تو دلت...
یادت هست بچه که بودی برای هر کار با مخالفت های شدید مادر روبرو بودی؟و در پاسخ تمام مخالفتهایش میگفتی دلم میخواااااااااااااااد...لعنت به دل تو،لعنت به خواسته های مسخره ی دل تو،کاش مادرت الان هم مثل آنموقع ها تو را به باد کتک میگرفت تا شاید دست از این رفتار و افکار مسخره بر میداشتی و عاقل میشدی،اما نه،تو احمق تر از آن هستی،تو درست نمیشوی،تو هنوز هم همان دختره ی سرتق زبان نفهم هستی،و این چرخه همینطور ادامه دارد،تو هنوز هم به آنها فکر میکنی،به از ما بهتران،دلت برایشان پر میکشد،بعد به پدر و مادر خیالی ات که روزی از پاریس برخواهند گشت...و این چرخه همینطور در ذهن تو میچرخد و تو را تنها تر میکند،تنها و تنهاتر...و این چرخه همینطور که میچرخد تو را به زیر میکشد و یک جایی این چرخه تو را غرق میکند،یک جایی این چرخه تو را میکشد...تو همیشه مرگ را به انتظار نشسته ای...تو خود مرگی...تو مردن را زندگی میکنی...و این چرخه هنوز هم ادامه دارد و میچرخد...لعنت بر این ذهن مسخره...تو هنوز هم همان دختره ی سرتق زبان نفهم هستی...و تو تنهاترین دختر دنیا...
پاسخ:
اوه ممنون بابت این نوشته که نمیدونم داستان بود یا خاطره یا شرح حال که تلخ بود اما قشنگ بود...نمیدونم چرا اینو اینجا نوشتی ولی از اینکه نوشتیش ممنون :)
خراب آبادکجاست عایا؟!
پاسخ:
یه مثلا شهری تو خوزستان :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">