حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۳۰
آذر ۹۳

این که تمام دیشب را خواب دیدم ، چیز عجیبی نیست چون معمولا اکثر شبها به همین منوال میگذره اما اینکه در تمامِ خوابهایم کنار دستم یه کتابِ دیوان حافظ داشتم ،چیز عجیبی بود! عجیب بود که من مثل اون موقعهایی که حافظ از دستم رها نمیشد و مدتها از اون زمان میگذره، تمام مدت حافظ را با خودم داشتم! صبح که از خواب بیدار شدم ، به این فکر کردم که از آخرین باری که تفالی به حافظ زدم چند وقت میگذره اما هیچ یادم نیومد که نیومد! اینکه چرا من این خواب رو دیدم و منشا چی بوده اصلا مهم نیست، مهم اینه که بهونه ای شد واسه اینکه من باز در کتاب حافظ رو باز کنم!

از بچگی گوشۀ کتاب خونۀ کوچیکه مامانم یه دیوان حافظ آبی رنگ بود که گهگداری به سراغش میرفت اما اولین دیوانِ حافظی که واسه خودم خریدم خوب یادمه... 12 سالم بود و با بابا و برادرم رفته بودیم بندر انزلی و از اونجایی که هوا خیلی شرجی بود و حالمون هیچ خوب نبود... زود راهیِ برگشت شدیم اما برگشتنی تو شهر رشت سری هم به مقبرۀ میرزاکوچک خان زدیم، روبروی مقبره اون سمت خیابون یه کتاب فروشی داشت که ازش یه نقشۀ ایران و یه دیوان حافظ سبز رنگ خریدم.. 1300 تومن!! :) اون کتاب با اینکه جلدش کنده شده ولی هنوز کتاب محبوب منه... تمام دوران دبیرستان و دانشجوییم کنارم بوده... اما الان با اینکه خیلی دلم هواشو کرده ولی تهرانه و اینجا نیست...اما با اون خوابی که من دیدم محال بود که نرم و نگردم تا یه دیوان حافظ پیدا نکنم!


به به :)


دیدنِ یه همچین فالی بعد از مدتها سر نزدن به حافظ آدم رو سرمست میکنه :) صبح داشتم با دوستی حرف میزدم که ازم پرسید: مگه یلدا هم ذوق داره؟ مهم این نیست که شب یلدا چرا اسمش شده شب یلدا.. شب تولدها... شب عیدها...و شبهای دیگر... هیچ کدوم مهم نیست که چه فلسفه ای پشتشون هست... هیچ شبی خاص نخواهد بود مگر اینکه ما آدمها اون رو خاص بکنیم! مهم همون بهونه ایِ که این نام گذاریها بدستِ ماها میده... همۀ 364 شبِ دیگۀ سال میشه انار دون کرد، آجیل خرید و شیرنی خورد و یا مهمونی داد اما وقتی بهونه ای در کار باشه همه چیز پررنگ تر خواهد شد... همه چیز جالب تر بنظر خواهد رسید.. اگر این روزها شادی تو زندگیِ اکثر ماها کمرنگ شده پس چرا ما برای شاد بودن دو دستی به بهونه ها نچسبیم :) حتی اگه اطرافیانمون برای بهونه ها ارزشی قائل نیستن ، مهم نیست! بیایید یکبار برای همیشه انتخاب کنیم که بمبِ انرژی جمع ما باشیم... یکبار برای همیشه تصمیم بگیریم که بهونه ها رو بچسبیم حتی اگر به فلسفۀ وجودشون هیچ اعتقادی نداریم :)

امشب اگر اناری دون شده یا نشده خوردید با گلپر بخورید.. از خوردنِ هندونه تا جایی که میتونید بپرهیزید و بجای چایی گل گاوزبون با لیمو و نبات نوش جان کنید... شک ندارم که خوردنِ کدو تنبل پخته با عسل به بهونۀ یلدا بیشتر خوشمزه میشه... و اگر آجیل میخورید ، کم بخورید تا سلامتیتون حفظ بشه :) از زیاده روی در خوردنِ شیرینی جات جدا خودداری کنید... به هر حال توصیه های ایمنی دکتر آزی را خواه پند گیرید خواه ملال :) توصیه های بیشتر رو تو پست پارسالم واسه شب یلدا نوشتم که رفتم از آرشیو وبلاگ مرحومم آوردمش و گذاشتم تو همین وبلاگ اگه دوست دارین بخونینش و یا عکسهاش رو ببینید اینجا کلیک بنمایید :)


و همین دیشب به بهونۀ یلدا برای دوستی :)

یه لاک هندونه ای تا بهونه ای را با هم خوش باشیم :)


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۳۰
آزیتا م.ز

نظرات  (۱۵)

آزی تو چه قدر خوبی!چه قدر انرژی مثبت و حسّای خوب می گیرم وقتی میام اینجا.
خوش به حال دوستات و اطرافیانت!
همیشه شاد باشی.
پاسخ:
مرسی نظر لطفته :)
شما هم همیشه شادی تو دلت وول وول بخوره :)
خخخ
چقدر باحالن این لاکا
تَهِ نو اوری بوداااا
من باید طرح هندونه رو شیشه ماشین بزنم :)))))
پاسخ:
تو شوفری دیگه :)))) باید اونجا طرح بزنی :)
یلداای شما و مستر لهجه هم موبارک بِشِه
پاسخ:
موتوچکریم :))
منم از این هندونه ها میخوام :)))
بهتر بود عنوانت بذاری توصیه های ایمنی دکتر آزی خخخخخ :))))))))))))
پاسخ:
توصیه های ایمنیش فقط یه پاراگراف بود ، کم لطفی نکن لادن جون :)
به به
یلدای سالم شما مبارک...

پاسخ:
همچنین بر شما :)
عاشق اون تیکه های توصیه های ایمنی ات شد:)
یلداتم موبارک :)
لاک ها خعلی ژیگرن:))
به نظر  من این بهونه ها معجزه میکنن!! واسه فامیل خل و چل ما که همیشه یه چیزی واسه دعوا کردن و قهر کردن با هم پیدا میکنن اگه این بهونه ها نبود که دیگه سال به سال هم نمیشد جمع شیم و یادشون بره دعواهارو!!
هعی!! دعا کنین امسال هم یلدا داشده باشیم:)
هرچند که ما یلدامونو با تاخیر جمعه شب برگزار میکنیم:))

پاسخ:
شما کلا دست بردین تو تقویم یلدا رو تغییر دادین !! ٠_• خخخ
ایشالا که فامیلتون بهونها های آشتیشون بیشتر بشه :)
۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۷ تنهاترین دختر دنیا...
حس میکنم شاد بودن از یاد رفته است،حتی اگر بخواهم دیگر بلد نیستم شاد باشم،حالم از این حس نوستالوژیک مسخره به هم میخورد،حالم از هر جیزی که پای مرا به گذشته ببندد به هم میخورد،انگار نمیخواهد دست از سرم بردارد،گذشته ی لعنتی را میگویم،دوم راهنمایی بودم،از این بچه های آرام و ساکت،از این دیوار صدا می آمد و از من نه،درونم اما طوفانی بود،در میان ازدحام خانه در پی خلوتی برای خودم بودم،خلوتی که بتوانم در آن درس بخوانم و کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم،گاهی که کسی حمام نبود،کتاب و دفترم را برمیداشتم و میرفتم آنجا مینشستم و درس میخواندم،گاهی اوقات پیش میآمد که کسی در حمام باشد و یا کف حمام خیس باشد،آنوقت مجبور بودم داخل حیاط بنشینم،حیاط خانه ی ما گل بود،باران که میبارید افتضاح میشد،پتویی دور خودم میپیچاندم و در آن سرمای تنفرآمیز تا دیروقت بیدار میماندم و درس میخواندم،مادرم بیشتر اوقات چراغ حیاط را خاموش میکرد،میگفت نورش چشمانش را اذیت میکند و نمی گذارد که راحت بخواهد،گاهی به نور شمع متوسل میشدم که باد هی خاموشش میکرد و ترجیح میدادم کتاب را نزدیک چشمانم بیاوریم تا کلمات را ببینم،من شاگرد اول کلاس بودم.
-خانوم دخترتون بسیار تو دار و آروم و منزویه،تو خونه رفتارش چه جوریه؟
-تو خونه هم همینجوره.
-خوب دلیلش چیه؟
-نمیدونم والا،بچه هام دیگه ام خوبن،این یکی اینجوریه...
این را معلم کلاس سوم دبستانم به مادرم گفته بود و وقتی مادرم داشت برای پدرم توضیح میداد من شنیدم،کسی نخواست به من کمک کند که دیگر تنها و منزوی نباشم،با وجود اینکه همه میدانستند من چقدر تنها و منزوی هستم...
داشتم از دوم راهنمایی میگفتم،من دوم راهنمایی بودم و به خواهرم که دبیرستانی بود ریاضی یاد میدادم،من عاشق ریاضی بودم،حل مسائل و فرمولهای ریاضی برایم لذتبخشترین کار دنیا بود،معلم ریاضیمان دختری همسن و سالهای الان من بود،سبزه و قد بلند،با چشمانی سیاه و درشت،خانوم مالکی،اهل آبادن بود،بسیار و بسیار دوستش داشتم،در دلم میپرستیدمش،دنیای من بود،دلم میخواست بغلش کنم و خودم را بهش بچسبانم،اما من اهل اینکارها نبودم،من بلد نبودم ابراز محبت کنم،فکر میکردم دوست داشتن آدمها کار زشتی ست،چون هیچوقت کسی مرا دوست نداشت و به من ابراز محبت نکرده بود،آن سال،منظورم همان سالی که دوم راهنمایی بودم،در مدرسه مان شیش تا کلاس دوم راهنمایی بود،هر کلاس 35 نفر دانش آموز داشت،بعضی کلاس ها شاید چند نفر بیشتر یا کمتر،تدریس درس ریاضی سه تا از کلاس ها با خانوم مالکی بود و سه تای بعدی با معلم دیگری،او هم در کلاسش شاگرد زرنگی داشت که کلی در دفتر مدرسه پزش را داده بود و گفته بود که شاگرد من حتما در این ثلث از درس ریاضی نمره ی بیست را میگیرد،ثلث اول امتحان ریاضیمان استانی بود،امتحان را دادیم،من اطمینان داشتم که نمره ی کامل را میگیرم و همینطور هم شد،در میان شیش تا کلاس دوم راهنمایی تنها کسی که نمره ی بیست را گرفت من بودم،در همه ی مدرسه پیچیده بود،هر معلمی که سر کلاس میآمد به من تبریک میگفت،اسمم را سر صف صبحگاهی خواندند،از من خواستند که به مادرم بگویم به مدرسه بیاید،به مادرم گفتم،اما نیامد،دختر خاله ام را که 10-11 سال از من بزرگتر بود و آنروزها مهمانمان بود،به مدرسه فرستاد،مدیر گفت ترجیح میدادیم با پدر و مادرش صحبت میکردیم،در هر صورت نمره ی درس ریاضی اش بیست شده،با استعداد است،ما از طرف خودمان تشویقش کرده ایم،و برایش هدیه هم در نظر گرفته ایم،شما هم اگر مایل هستید برایش هدیه بخرید و ...
و مادر که هر دفعه با یک هدیه به مدرسه آبجی بزرگه که پایان هر ترم کلی درس افتاده در کارنامه اش داشت،و یا آبجی کوچیکه که البته او بچه درس خوان بود میرفت،هیچوقت برای من هدیه نخرید و به مدرسه نیاورد،خلاصه گذشت و گذشت،آن سال تمام شد،خانوم مالکی انتقالیش را گرفت و به آبادن رفت،روزهای اول مهر بود،من سوم راهنمایی بودم،معلم ریاضی امسالم مرد بود که من اصلا دوستش نداشتم،یک روزی از همان روزها یکی از بچه های کلاس با ذوق آمد سراغم و  گفت:
-....خانوم مالکی تو حیاط مدرسه ست،میگه با تو کار داره،بیا برم پیشش...
باورم نمیشد،فکر میکردم دارد سر کارم میگذارد،آخر همه میدانستند که من چقدر خانوم مالکی را دوست دارم،بدو بدو از کلاس بیرون رفتم،واقعا خودش بود،آنجا میان حیاط ایستاده بود،به سمتش دویدم،بغض گلویم را فشار میداد،به چند قدمی اش که رسیدم ایستادم،من از اینکارها بلد نبودم،همین که بپرم بغل کسی،همین که به کسی که عاشقانه دوستش داشتم ابراز محبت کنم،نمیدانم خجالت میکشیدم یا هر چیز دیگری،همینجوری خانوم معلمم را نگاه میکردم...
-چرا وایسادی؟بدو بیا بغلم ببینم،من از آبادان تا اینجا اومدم که تو رو ببینم،بیا پیشم ببینم دختر ناز خودم.
دستانش را باز کرد،خیلی از بچه های مدرسه ایستاده بودند و خیره شده بودند به من و خانوم مالکی،من چقدر مردد بودم،که بروم یا نروم،یک قدم به سمت من برداشت،و من خودم را در آغوشش رها کردم،گریه امانم نمیداد و خانوم معلم مهربانم مرا به خودش چسبانده بود،نمیتوانستم حرف بزنم،نمیدانم چند دقیقه آن اتفاق طول کشید،اما میدانم بهترین لحظات عمرم بود،اشکهایم را پاک کرد و گونه هایم را بوسید و شماره اش را روی یک برگه نوشت و گفت و هر وقت دوست داشتی با این شماره با من تماس بگیر و اما من هیچوقت تماس نگرفتم،،نمیدانم چرا،هر بار که آن شماره را می دیدم دبغض گلویم را خفه میکرد،نمیتوانستم با آن شماره تماس بگیرم،حس میکردم یک روزی مرا فراموش میکند،حس میکردم من هیچ سهمی ازش ندارم،فراموشش کردم که مبادا به جایی برسد که فراموشم کند،من همیشه از اینکه کسانی که دوستشان دارم تنهایم بگذراند ترسیده ام،خیلی احمقانه ست نه؟من آنها را تنها میگذاشتم که مبادا روزی آنها بخواهند تنهایم بگذراند و اینگونه شد که من همیشه و همیشه تنها بودم،همان معدود و بسیار معدود کسانی که دوستم داشتند را هم ازشان فاصله میگرفتم،تنهایی غم دارد،تنهایی مثل باتلاق میماند،هی به زیرت میکشاند،به یک جایی که میرسی دیگر راه نجاتی برایت نیست،کاملا غرق میشوی،وای به روزی که یقین پیدا کنی تنها هستی...دیریست که هیچ با هم بودنی دلم را شاد نمیکند،نه یلدا،نه نوروز و نه هیچ چیز دیگر...
امروز از آنروزهاست که دلم آغوش میخواهد،آغوشی شبیه آغوش خانوم مالکی،چند دقیقه ی پیش برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم،مادرم میان درب آشپزخانه ایستاده بود،از کنارش رد شدم که بروم داخل و آب بخورم،یک لحظه دلم آغوشش را خواست،دلم میخواست برگردم و ازش بخواهم بغلم کند،اما حس کردم از من خوشش نمی آید،دلم میخواهد بمیرم،میدانم اگر بمیرم مادرم مرا در غسال خانه حتما بغل میکند و مرا می بوسد،دلم آغوش مادرم را میخواهد،کاش میمردم...
و در آخر اینکه سخت است...درد دارد دوست داشتن کسانی که هیچ سهمی از آنها نداری...چه سنگین است شب یلدای امشب برایم...
پاسخ:
این خود آدمهان که این حصارها رو دور خودشون میکشن، همونطوری که خودتم گفتی، تو آدمها رو ترک میکنی که مبادا اونا تو رو تنها نذارن!؟ پس یعنی تو خودت تنها بودن رو انتخاب کردی، درست که مادر و پدرت برای اینکه با تو ارتباطی برقرار کنن تلاشی نکردن اما اونایی هم که مث خانوم مالکی تلاش کردن به کجا رسیدن؟ تو اونا هم از خودت روندی! هیچ مادری وجود نداره که بچشو دوست نداشته باشه، اینو منی میگم که الان شش ماهه مادرم باهام قهر کرده و منم تلاشی برای آشتی باهاش نکردم، مطمئنم که منو دوست داره اما نمیخواد منو اونطوری که هستم بپذیره و نهایت بهتره که از هم دور باشیم تا کمتر باعث آزار هم بشیم، پیش خودت فکر کن یکبارم که شده به کسی که دوسش داری اینو بگی، شاید همه چی برات عوض شد، تو رفتی تو غارت و انتظار داری بقیه زوری بیان تو غاره تو :|
خخخخخخخخ توصیه های ایمنی ت تو معده مون!!!!
جالب بود!
ولی لاکات از همش قشنگ تر بودن!!!! :)
منم موخوام !!!!
پاسخ:
جدی بگیرید، وگرنه بعدا نیاید بگید فلان شدیم ها :))))))
تو هم بزن :)
به جای هندونه خوردن ، لاکشو بزنید رو ناخناتون ، واللا!
پاسخ:
عه وااااا ، دقیقا :)))) خوب نکته رو گرفتی، براوووو :)
چشم دکتر آزی سعی میکنیم
کم بخورید:))
چه خوشگلن این لاکای یلدایی*_*
پاسخ:
آفرین بر شما :) 
چشات خوشگلن :)
۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۹ خانم هموستات
من که امشب یلدا ندارم اونم بدلایل اعتقادی خودم
اما موافقم که باید همیشه بهونه های کوچیک رو واسه شاد بودن دودستی چسبیدو  به این توصیه فرشته آزی توجه کنید:
"سعی کنید بمب شادی زندگی خودتون و اطرافیانتون باشید"
این جمله روش زندگیه .پند بگیرید ، عجیب نجات دهنده است:*
پاسخ:

خوشحالم که به اهمیت این جمله حسابی پی بردی :)
به  تنهاترین دختر دنیا...
واقعا قشنگ مینویسی. قدر استعدادتو بدون.
راستی آزی یلداتون مبارک شاد باشید
پاسخ:
بعله واقعا قشنگ مینویسه :)
یلدای شما هم مبارک

خب شاید دلیل اینکه چند شبه خواب حضرت حافظ رو می بینی برای اینه که اون روز که بهت گفتم به حافظ تفال زدم حس کردم ایشون رو به تمسخر گرفتی:))))

اما بیت آخر این غزل احتمالا جواب نیتی باشه که کردی ضمن اینکه این غزل جزء غزلهای خوب دیوان حافظ محسوب میشه به این معنی که انشاا.. روزگار بر وفق مراد خواهد بود:)

پاسخ:
نه نه نه نه من محال ممکنه حافظ رو به تمسخر بگیرم این حسه تو بوده که صد در صد هم اشتباه بوده عزیزم :)
بعله بعله این از اون غزلهاییه که بدجور حال خوش میدمه به روح آدم :)
۰۱ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۱ مثلث برمودا
منم تقریبا ناخنامو هندونه ای کردم و گذاشتم هدر وبلاگم
خیلی خوشگل شد اما زود پاکش کردم
پاسخ:
وبلاگت چیه؟ کو؟ کجاست؟ بده ببینیم :)
چقد لاکات خوشگله
پاسخ:
مرسی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">