حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۴
بهمن ۹۳
این پُست  کمی طولانی است در صورتِ داشتنِ حوصــــــــــــــــله بازش کنید!


یه تختی هست بنامِ "تخت میگان" که خیلی تخت باحالیه... این تخت رو من سه سال پیش وقتی از شدت کمر درد تو خونه افتاده بودم و اصلا نمیتونستم حرکت کنم یهویی تو پیک برتر پیداش کردم! درست نزدیکی خونم که اون موقع سمت غرب تهران بود و خوب یادمه وقتی اون آگهی رو دیدم ساعت 6 بعد از ظهر بود و با اینکه اصلا امید نداشتم که تلفنشون تو اون ساعت جواب بده زنگ زدم و با کمالِ ناباوری جواب دادن و بهم گفتن اگه بتونم تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم اونا هم منتظر من میمونن... از مزایایِ اون مرکز این بود که 15 دقیقه تستِ رایگان برای این تخت گذاشته بودن، وقتی رسیدم اونجا و برای اولین بار رویِ این تخت دراز کشیدم بعد از چندین و چند روز درد کشیدن یکم احساس آرامش کردم... اون موقع 20 جلسه رفتم و از این تخت استفاده کردم... و اتفاقا مسئولین اون مرکز که بسیار خوشرو و مهربون بودن، تاکید داشتن که محیط اونجا باید پر از آرامش باشه و اتاق رو نور آبی زده بودن و عود روشن میکردن و خلاصه اینکه من بعد اون جلسات خیلی روبه راه شدم ...
تابستون امسال که باز کمر درد اومده بود سراغم، تو اینترنت گشتم که ببینم جایی پیدا میشه که از این تختها داشته باشه و نزدیک خونۀ بابام باشه و خوشبختانه از یه آگهی خیلی درِ پیت تو تجریش یه خانم دکتر رو پیدا کردم که یه دونه از این تختها داشت... حالا باز این چند روزه که کمر دردِ من به هیچ صراطی مستقیم نمیشه بازم دارم میرم و از این تخت استفاده میکنم... اگه پول میداشتم اولین کاری که میکردم یدونه از این تختها میخریدم میذاشتم تو خونه ام تا دیگه  هیچوقت این کمر دردِ لعنتی عود نکنه.. همۀ اینایی که گفتم هیچ ربطی به پُستِ امروز نداره و فقط میخواستم بگم که چند روز پیش بعد از اینکه از میگان استفاده کرده بودم و از مطب اومده بودم بیرون و دلم هم خیلی گرفته بود و خیلی غصه داشتم و گشنه هم بودم ، رفتم آش فروشیِ سید مهدی و یه شُله قلمکار سفارش دادم و در حینِ اینکه داشتم آش به بدن میزدم ، یهو احساس کردم چقد دلم میخواد پاشم برم همین بغل امامزاده صالح ! دلم خیلی هوایِ اونجا رو کرده بود، یادِ بچگیام افتادم که هر چند وقت یبار با مامانم میرفتم و هنوز اون چنار معروف تو حیاطِ امامزاده بود و حیف که کنارش عکس نگرفتم و من چقد تو اون حیاط صفا میکردم! اما فکرِ اینکه الان باید از اون گیتِ لعنتی رد بشم و دو تا خانوم اونجا نشستن که منتظرن از فرقِ سرم تا نوکِ پام بهم گیر بدن و مجبورم که روی این پالتویِ کَت و کلفتم چادر سرم کنم و خودم رو تو حالتِ مضحکی که وقتی چادر سرم میکنم تصور کردم، در حالی چادر مدام میره عقب و همون یکم حجابِ منم با خودش میکشه عقب و یه بار میره زیر پام و هی کج میشه و  من عوض اینکه رو حال و هوای معنویِ خودم تمرکز کنم مدام در حالِ راست و ریست کردنِ چادره هستم ، یه آهی کشیدم و به این نتیجه رسیدم که اصلا فکرِ خوبی نیست! ولش کن! بعد یهو چشمم افتاد به ناخونای لاک زدم و یاد اون خانومهای گیت ورودیِ امام زاده افتادم که مطمئنا با چه حالتی به ناخنهای طراحی شدۀ من نیگا خواهند کرد و چه چیزهایی مثل دفعۀ قبل به من نخواهند گفت، که بطورِ کامل پشیمون شدم و راهِ خانه در پیش گرفتم!
حالا این همۀ ماجرایی نبود که میخواستم تعریف کنم، امروز با داداشم صبح پا شدیم که داداشم منو ببره متخصص ارتوپد تا واسم ام آر آی بنویسه، از اونجایی که امروز صبح اینجا حسابی برف میزد و تو خیابونها خیلی شلوغ بود ، واسه همین مقصد رو عوض کردیم و تصمیم گرفتیم که یه جایِ نزدیک تر بریم!


داداشم یا همون مستر لهجۀ خودمون
امروز صبح مشغول برف تکانی از ماشین


 دمِ درِ درمونگاه که رسیدیم داداشم گفت یکم حجابت رو بیشتر رعایت کن اینجا دمِ درش گیر میدن! کلی روسریمو آوردم جلو کیپ کردم و پاشدیم که بریم داخل، دمِ در یهو خانومه گفت ، کجــــــــــا؟ چــــــــــادر! چند تا چادر مشکی هم رو میزش بود، کارت شناسایی میگرفت ، چادر میداد! و پُر واضح است که من همواره با چادر بی حجابتر خواهم بود :| تو دلم گفتم ناراحت بودم که چرا برایِ امام زاده رفتن چادر اجباریه؟!!!! طبقه بالا که رفتیم منتظر بودیم که برم تو اتاق دکتر... خیلیها رو دیدم که معلوم بود به اجبار چادر سرشون کردن و چقد منظرۀ بدی داشت، یکی دورِ کمرش بسته بود یکی زیر پاش میرفت یکی تو دستش مُچاله کرده بود! و باز با خودم فکر کردم این اجبارچقد بیشتر باعث میشه که به چادر و حجاب بی احترامی بشه...
و اما دکتر برام ام آر آی نوشت و دارو داد و بالاخره تونستم از یه مرکز ام آر آی واسه 9:30 امشب وقت بگیرم! در عرض این یه ساعتِ اخیر کلی اخبار وحشتناک شنیدم... و چه اندازه مرگ به ما آدمها نزدیک است :(

+روی کلماتِ قرمز کلیک کنید.

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۹۳/۱۱/۰۴
آزیتا م.ز

نظرات  (۱۴)

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴ آقای همکار
این خبر های وحشت ناک امشب من رو خیلی غمگین کرد. این سومین خبر مرگی بود که تو یک روز شنیدم. زندگی خیلی عجیبه آزی! خیلی.
پاسخ:
اوهوم :(
زندگی خیلی بی رحم و در عین آزگار بودنش میتونه کوتاه باشه... چقد کمه و چقد ما بیهوده با ناراحتی از دستش میدیم :(
آزی دست گذاشتی رو نقطه حساس!!
 بابا خوبه باز تو گاهی چی بشه که مجبور به چادر سرکردن بشی..منو بگو که دانشگاهمون چادر اجباری کرده عررررررر:// د
لم میخواد خرخره فسیل هایی که تو دانشگامونن و این شکل تزهایی رو میدن  رو بجوام :((((((((((((

پاسخ:
اوه خیلی بده... خیلی :| آخه واقعا یعنی چی.؟ من به شخصه با چادر واقعا بی حجابترم از بس که میره عقبو میپیچه به دست و پام :|

به نظرم باید می رفتی امامزاده و انقدر با اون زن دم در چونه میزدی تا بفهمه حجاب اجباری نیست!

پاسخ:
هه... دوست عزیزم... آب در هاون کوبیدنه :| زیاد امتحان کردم

خدارو شکر رفتی این تخته برقی رو بالاخره :)

آخی چقده برف ، منم موووووخامممم :) اینجا اصن آفتاب زده عین روز 29 اسفند:|

بعدم اینکه آیا توی مطب هم چادر اجباری بود!!!!!!!!!!!!


پاسخ:
ایشالا اونجام برف میاد، اینجام فقط دم خونه ما که خیلی بالاعه اینقد نشسته وگرنه بقیه جاها زیاد خبری نبود
بعله اجباری بود تازه موقع خارج شدن از مطب دکتر گفت چدرتو بپوش :|
خبربد امشب.... نمیتونم باور کنم هیچجووووووووره....
پاسخ:
منم :(
سه تا موضوع تلخ.امیدوارم یهویی کلّه قند شه!
پاسخ:
خیلی خوشبینانه است :))
۰۵ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۰ ساماناماسان
از اون ورژن پستیایی ( که یه بار خودمم اینجوری نوشتم )که آدم دلش میخواد صفحه مانیتور رو جر بده :))))))))))))
 خب دختر رو یکیش فوکوس میکردی پستت 60 تا مطلب داشت بدون ته :))))))))))))))))))
مستر لهجه رو بخاطر اجراهای خوبش بماچ :))))))))
پاسخ:
اولا که ته داشت! مشکل از شما بوده ک تهش رو ندیدی، دوم که نمیتونستم از بس حرف تو دلم پر بود مجبور بودم همه رو باهم بگم

ماچیدم
۰۵ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۲ ساماناماسان
تیترووووووووووووووووووووو خخخخخخخخخ
پاسخ:
ممنون از توجه شما :)
کی مرده؟!!!
پاسخ:
میگن زهرا بانو فوت کرده :(
منم خیلی ناراحت شدم........................... :(
پاسخ:
.........
:(
من ازت راضیم..
پاسخ:
چطور مگه؟ :))
من اولش فکر کردم یکی ازین تختها خریدی برای خودت:))
پاسخ:
خدا از دهنت بشنوه :)
از حجاب اجباری اینا بدم میااااااااااااااااااااااااد

پاسخ:
اجبار خر است
باید میگفتم به مامانم یکی ازاین تختها واسه جهیزیم میگرفت.حیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف شدواقعا.خخخخخخخخخخ
پاسخ:
عاره واقعا.... الان به شوهرت بگو کادو واست بخره :))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">