رادیو روشن بود، بخاری هم! هوا گرم و بد بو و دم گرفته! تاکسی در حال حرکت... به فکر این بودم که صندلی عقب پراید برای سه تا آدمه لاغر جا داره! کسی که ماشینش پرایده غلط میکنه چاق باشه! دو تا آدم چاق عقب و یه آزیِ نیمه له شده که کمرش کج شده و داره درد میکنه... مغازه ها حراج زدن! رو همهء شیشه ها نوشته sale... از مغازه های ارزون فروش بگیر تا همین برندها با قیمتهای سرسام آورشون، مردم جلو درِ نمایندگی salomon صف کشیدن! میگن کتونیای ٦٠٠ تومنیش شده ٣٠٠ تومن... مردم برای اینکه ٣٠٠ هزار تومن یه کتونی بخرن صف کشیدن! ولی من با همین کیسهء تو دستم خوشحالم! منم یه مانتوی زمستونیه خوشگل رو خریدم ٣٩ تومن!چیه مگه!؟ به درک من که کتونی دارم. موسیقیه رادیو قطع میشه، خانومه خوش صدایی با تاکید و انرژی خاصی که مجبوره تو صداش داشته باشه ، میگه:
دنیا از آنِ آدمهایی است که در کارهاشون ، انرژی و حرارت دارند.
دوباره موسیقیه شادی پخش میشه! من لبخند میزنم! دنیا از آنِ آدمهایی است که حرارت دارند، حرارت دارند، حرارت دارند، یاد کتابهایی که چند روز پیش خریدم میفتم، باید با حرارت بخونمشون ، باید بعد ده سال به خودم و بقیه ثابت کنم که میتونم! خانم چاق کنار دستم از تاکسی پیاده میشه... آخییییی... حالا همراه با فکر کردن میتونم نفسم بکشم! دنیا از آنِ کسانی است که در کارهاشون حراررررررت دارند! حررررررررارت.....