آشپزخونهء قشنگی بود که پنجره ای به سمت یه خیاط سرسبز داشت، از این حیاطهایی که توش پر از گل و گیاهان زمردین رنگ هست، نور خورشید تابیده بود تو آشپزخونه اما خیلی ملایم و دوست داشتنی بود، قرار بود مهمون بیاد منم داشتم شربت آماده میکردم، یه پارچ خیلی خوشگل بود که داشتم با وسواس و دقت زیادی توش شربت درست میکردم، کاری که معمولا با وسواس انجام نمیدمش اما اینبار چند باری چشیدمش که مزه ش میزونه میزون باشه! پارچ رو گذاشتم رو کابینت آشپزخونه کنارشم چند تا لیوان تمیز گذاشتم، مهمونها اومدن و خونه یه مدت شلوغ بود... با چند تاشون بیشتر حرف زدم ، بعدشم رفتن ! وقتی روی کابینت رو نگاه کردم دیدم شربت بنفش- نیلی رنگی که درست کرده بودم کاملا دست نخورده سر جاشه... رنگ شربتش خیلی زیبا بود اما مزه اش یادم نیست... درست اون لحظه به این فکر کردم من که شربت زیاد نمیخورم، کی این همه شربت رو میخوره؟ شربتی که با این همه وسواس درستش کردم...
از خواب پریدم در حالی که به این فکر میکردم که اون قشنگترین رنگی بود که تو تمام خوابهام دیدم... خوابهایی که همیشه پر از رنگ هستن.
+ به یک عدد معبّر حاذق ، نیازمندیم :))))
+ هه، باز یکی پیدا شده همه پستها رو از اول تا آخر دیسلایک زده، بابا اینجوری نکنید خیلی تابلوعه خخخخ
+ هر چی گشتم یه عکس مناسب بیابم که یجوری حس اون پارچ رو القا کنه نیافتم، از آن رو که خوابمم میاد ، بی خیال! شما یه پارچه بسیار زیبا و مدرن رو تصور کنید که توش یه مایع بنفش - نیلی خوشرگه :))))( گشتم یه عکس پیدا کردم ولی کاملا شبیه نیست تاحدودی هست)