درست وقتی دست از سرِ دغدغه ای بر میداری و برچسبِ دغدغه را از رویِ سوژۀ مورد نظر میکَنی، خودش به سراغت میاید... تق تق در میزند و برآورده میشود... شاید از بچگی این باورِ بزرگ در ذهنِ من شکل گرفته ست، اما با این حال خیلی سخت است که آدم دست از سرِ دغدغه اش بردارد، هر چقدر میخواهد بزرگ یا کوچک باشد مهم نیست ، مهم این است که اسمش با خودش است "دغدغه"..
چقدر آدمها را دیده ام که سالها بچه دار نمیشدند و دلشان برای داشتنِ بچه پر میزد و سالها این در و اون در را زده اند اما نشده که نشده اما درست وقتی که بی خیال همه چی میشوند درست وقتی از بچه دار شدن ناامید میشوند و یا میروند و بچه ای به سرپرستی میگیرند ، ناگهان دینگ دینگ نوزادشان سر میرسد...
بارها دیده ام کسی منتظر تلفن یا پیامِ شخصی خاص است که رفته یا ترکش کرده و روزها و شبها منتظر بوده و دعا کرده و فکر کرده اما به محض اینکه همه چیز را فراموش کرده و مهر ان شخص را از دلش بیرون کرده، سر و کلۀ شخص مورد نظر پیدا شده! که این زمان چون طرف واقعا دیگر طرف را از زندگی اش خارج کرده او را نپذیرفته...
چقدر آدمها دیده ام که سالها دنبال شغل دلخواهشان بوده اند و همه جا چنگ میزدند و دلشان نبود سرِ کاری بروند که دوست ندارند اما درست لحظه ای که تسلیم میشنود و ناامیدانه سر شغل دیگیری میروند ، ناگهان ورق برمیگردد و شغل دلخواه به سراغشان میاید...
چقدر دخترهایی دیده ام که نزدیک 40 سالشان شده و دغدغه شان شوهر کردن است و اما شوهر مورد نظر با معیارهای مناسبشان را تخمش را ملخ خورده اما به محض اینکه شوهر کردن را میبوسند و به کناری می اندازند و تصمیم جدی میگیرند که تا آخر عمر تنها بمانند ، فردی واقعا با شرایط ایده آل پیدایش میشود...
و خیلی از همین امثال که شاید شما هم دیده باشید اما به آن توجه نکرده باشید...
امروز به این فکر کردم که چرا دغدغه ها دقیقا خودشان هستند که مانع رسیدنشان هستند شاید هم این افکار منفی و التهابها و انتظارها و نگرانیهای ماست که دغدغه ها را ،دغدغه کرده اند...
و اما چقدر سخته که آدم از صمیم قلب تسلیم باشد...که دغدغه ای دیگر برایش رنگ ببازد که اهمیتش را از دست بدهد... شاید ما این قسمت را با افسردگی و ناامیدی اشتباه بگیریم اما این کاملا مسئله ای متفاوت است ، وقتی دغدغه ای رها میشود باید باری از شونۀ آدم کم کند نه اینکه آدم را غمگین کند ، بدانیم اگر غمگینیم دغدغه هنوز محکم سر جایش نشسته است ...
یک جورایی شاید قانونِ ناعادلانه ای باشد اما ، خوب که به ساز و کارِ دنیا نگاه کنیم، میبینیم گوشه گوشۀ آن پر است از قوانین و اتفاقات به ظاهر ناعادلانه... اما وجود دارد..
1 فروردین 1394
حیاط کاخ گلستان
دلم میخواست میتوانستم همین امشب تمامِ آنچه برایم دغدغه ای بزرگ است درون کیسۀ زباله ای بریزم و بگذارمش دمِ در و وقتی رفتگر پرتش میکند در ماشینِ حملِ زباله، لبخندِ کجی بزنم بدون اینکه خم به ابرویم بیاورم..و احساس کنم که آزاد شدم.. آزاد و بی خیال و رها!!! کاش میتوانستم فقط کاش میتوانستم...