خوب یادمه ده سال پیشم ، شب کنکور سراسری هیچ شب خوبی نبود، خودم بخاطر همهٔ انتظارهای بیش از اندازه ای که بقیه ازم داشتن یه عالمه استرس داشتم و از اون طرف هم مامانم هم طبق سنتِ همیشگی که گند زدن به همهٔ تاریخهای خاص و سرنوشت سازه منه ، همون شبش کلی سر اینکه من رفته بودم بیرون و از نظر اون دیر برگشته بودم خونه ، من رو مورد نوازش بی شائبهٔ خودش قرار داد و کلی فشار مغزمو بالاتر برد. اونقدر میترسیدم که انگار اگه کنکور قبول نشم مثلا میبرنم زندانِ گوآنتامو.. الان که بهش فکر میکنم ، مسخره ام میاد ! مگه حالا چی میشد مثلا من همون سال اول کنکور قبول نمیشدم مث خیلی دوستهای دیگم که نشدن و یه سال موندن پشت کنکور بعد با خیال راحت یجای خوب قبول شدن! من واقعا چرا اونقدر میترسیدم، نه بابام پول هنگفتی خرج کرده بود واسه کلاس کنکور و از این دست ، نه مامانم خودش رو تو زحمت انداخته بود که چند ماهی آرامش واسه من فراهم کنه! یادمه حتی اون زمان کنکور آزمایشی هم ثبت نام نکردم و نرفتم ندادم.. تنها کاری که مامان و بابام واسم کرده بودن این بود که مدام بهم فشار بیارن و اجبار کنن که حتما مهندس بشم ، اونم تو رشته ای که اصلا و ابدا بهش علاقه ای نداشتم..اما فقط یه دلیل واسه ترس از قبول نشدن داشتم اونم این بود که اگه قبول نمیشدم باید یه سال دیگه میموندم تو جو خانوادگیه از هم گسیخته ای که تموم لحظاتش واسم با رنج همراه بود، از یه طرف خونهٔ بابام و مشکلات خاص و عدیدهٔ تحمل بوی سیگار و بقیه دخانیجاتش و اخلاق عجیب و غریب و غیر قابل تحملش از یه طرف خونهٔ شوهر مادرم و دیسیپلینهای مامانمو و غر زدنهای فجیع و فشارهای عصیبیش.. ده سال پیش کنکور قبول شدن واسه من به معنیه فرار از اون خونه هایی بود که هیچوقت خونه نبودن.
ساعت شش صبح زنگ گذاشته بودم که پاشم برم حوزه کنکور که اتفاقا دانشگاه شهید بهشتی بود، اما تا خودِ خودِ صبح خوابم نبرد و در حالی که یه ربع مونده بود ساعت زنگ بزنه ، خاموشش کردم و بلند شدم ، حاضر شدم و رفتم... اونجوری که فکر میکردم کنکور خوبی نداشتم! چون تجربه ای نداشتم ، کلی تست رو غلط زدم! همه اینا الان دیگه بی اهمیته. من سالهای خوبی رو تو شهر همدان گذروندم با اینکه از رشته امو دانشگاه رفتن متنفر بودم. به راحتی فارغ التحصیل شدم. مهم این بود که من 4 سال تقریبا از اون جهنمی که اسمش خونه بود راحت بودم، هر چند پر از حاشیه.
چند ماه پیش که تصمیم گرفتم دوباره بعد ده سال کنکور کارشناسی بدم، پیش خودم گفتم اینبار خبری از استرس نیست، همه چی اوکیه، تغییر خاصی تو زندگیم ایجاد نمیشه نه با قبول شدنش نه نشدنش، اینبار فقط واسه دل خودم بود، اما با شروع پروسه درس خوندن همه چی عوض شد ، استرس اومد، و تازه یادم افتاد که چقد درس خوندن سخته مخصوصا درسهایی که دوسشون نداشته باشی، اینبار دو بار هم کنکور آزمایشی دادم، اینبار خیلی آگاه تر هستم، اینبار میگن کنکور دادن مث اون ده سال پیش سخت نیست خیلی خیلی آسون تر شده و رقابتها اونقد تنگاتنگ نیست ، اما این استرس لعنتی !!! ایندفعه هر چی فکر میکنم دلیلش رو نمیفهمم! اینبارم خیلی درس نخوندم! اما با آرامش درس خوندم. اینبار دلم میخواد خاطرهٔ اون کنکور لعنتی ده سال پیش رو بشوره و ببره! اینبار کسی نیست که ازم انتظار بیجا داشته باشه اما این خودمم که با انتظار داشتن از خودم دارم ، خودمو اذیت میکنم.. از صبح سر درد دارم در حالی که کلی درس دارم برای مرور کردن و دلشوره ای که اجازه نمیده یه چرت بخوابم حداقل. خوبه که کنکورم بعد از ظهره. وقتی به خودم نیگا میکنم خنده ام میگیره. بچه کنکوری ای که استرس داره اما کنارش یکی از زخمهای قبلش هم خونابه پس میده .
اون رشته و دانشگاهی که میخوان دربیان