یه قسمت دیگه از آقای شادی به قلم خودکار سبز جان، پیشنهاد میکنم اگه دو قسمت قبل رو نخوندید حتما برید بخونید ؛)
خبر گل دادن حاج اصغر خان با داد و هوارهایی که بلقیس خانوم کرد، شد خبر اول شهر و نقل و نبات محافل مردم. تا اینکه خبر به گوش شوهر بلقیس، آقا جواد رسید و اونم اومد دم قصابی حاج اصغر خان و با هم دست به یقه شدن و در انتها به اینجا ختم شد که حاج اضغر خان شستش خبردار شد کهطبق معمول مقصر این ماجرا کسی نیست جز من! بعد از حل اختلافش با آقا جواد در قصابی رو بست و صاف اومد سراغ من! باید بگم کتکی ازش خوردم که باید به عنوان خشن ترین کودک آزاری تاریخ ثبت بشه. حاج اصغر خان پاهام رو گرفته بود و به در و دیوار میکوبید. اگه وساطت شیرین تاج نبود که جنازه ام از اون خونه یکراست میرفت قبرستون! شیرین تاج من رو از زیر دست و پاهای حاج اصغر خان کشید بیرون و گوشم رو گرفت و برد تو زیر زمین خونه حبسم کرد.
منم تو زیر زمین داشتم اشک میریختم. اشک بخاطر کتک هایی که خورده بودم نبود بلکه بخاطر این بود که دلم واسه شادی تنگ شده بود و دلم هواشو کرده بود.
همینطور که با چشم های خیس داشتم به در و دیوارهای زیر زمین نگاه می کردم یکهو یه فکر بکر به ذهنم خطور کرد! پیش خودم گفتم که اگه برم تو زیر زمین خونۀ شادی اینها وقتی تو حیاطه میتونم ببرمش تو زیر زمین و بهش بگم که عاشقشم. این شد که فرداش وقتی شیرین تاج من رو از زیر زمین در آورد رفتم تو کوچه و منتظر یک فرصت بودم که در خونه شادی اینها باز باشه و برم تو خونشون. بالاخره بعد از سه روز این فرصت گیرم اومد. رستم از خونه اومد بیرون و در رو نیمه باز گذاشت و از کوچه رفت بیرون. منم بدو بدو رفتم تو حیاط خونشون.
قبلا چند باری با مامان شیرین تاج رفته بودم خونشون، واسه همین همه جاهای خونشون رو بلد بودم. رفتم جلو در زیر زمین خونشون که دیدم درش با طناب محکم بسته شده و نمیتونم بارش کنم. از ترس اینکه رستم برنگرده و از طرفی هم نمی خواستم بعد از سه روز که رفتم تو حیاط خونشون بیام بیرون، از پنجره اتاق خواب رفتم تو و خودم رو پشت لحاف و تشک ها که گوشه اتاق بود قایم کردم و یه ملحفه انداختم رو خودم و لحاف و تشک ها. همون لحظه هم بلقیس خانوم اومد تو اتاق و نشست به خورد کردن سبزی مشغول شد!
به غلط کردن افتادم که این چه کاری بود که کردم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. همونجا موندم. گذشت و گذشت تا اینکه آقا جواد هم اومد خونه! رستم هم اومد! وسط اتاق سفره پهن کردن و شروع کردن به خوردن شام. بوی آبگوشت میومد. منم که از صبح چیزی نخورده بودم شدید گرسنم بود و دهنم آب افتاده بود. بعد از یه مدتی رستم و شادی رفتن که بخوابن. منم منتظر بودم که همه بخوابن و برم خونمون.
صدای آقا جواد میومد که به بلقیس می گفت برو ببین بچه ها خوابن؟! بلقیس میگفت آقا امشب هم میخوای؟! آقا جواد گفت میگم برو ببین خوابن یا بیدار !!! بلقیس رفت و برگشت گفت آره خوابیدن جفتشون!!!
آقا جواد هم میگفت امشب دیگه باید این بچه ها سه تا بشن. صدا ها عجیب و غریب شد. هی میگفتن نکن و بکن !!! کنجکاو شدم گوشه ملحفه رو زدم کنار و سرم رو از پشت لحاف تشک ها آوردم بیرون دیدم آقا جواد با بلقیس خانوم دارن کارهای خیلی بدی میکنن! خیلی ناراحت شدم که خانواده همسر آیندم بی اخلاق هستن و یواشکی کارهای بد بد میکنن. ولی عشقم به شادی باعث شد که به این اخلاق ناپسند پدر و مادرش توجه نکنم. میدونستم شادی با اونا فرق داره و مثل اونا نیست. تو این فکر ها بودم که یکهو دیدم بلقیس میگه: پرویز! پرویز! و با دستش من رو نشون میده!
آقا جواد هم وسط کارش سرش رو چرخوند و دید من باهاش چشم تو چشمم. اومد پتو رو بکشه دور خودشون که منم بدو بدو از تو اتاق رفتم تو حیاط و در حیاط رو باز کردم و فرار کردم سمت خونمون ...
<<ادامه دارد>>