حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۲
خرداد ۹۴

یه قسمت دیگه از آقای شادی به قلم خودکار سبز جان، پیشنهاد میکنم اگه دو قسمت قبل رو نخوندید حتما برید بخونید ؛)

خبر گل دادن حاج اصغر خان با داد و هوارهایی که بلقیس خانوم کرد، شد خبر اول شهر و نقل و نبات محافل مردم. تا اینکه خبر به گوش شوهر بلقیس، آقا جواد رسید و اونم اومد دم قصابی حاج اصغر خان و با هم دست به یقه شدن و در انتها به اینجا ختم شد که حاج اضغر خان شستش خبردار شد کهطبق معمول  مقصر این ماجرا کسی نیست جز من! بعد از حل اختلافش با آقا جواد در قصابی رو بست و صاف اومد سراغ من! باید بگم کتکی ازش خوردم که باید به عنوان خشن ترین کودک آزاری تاریخ ثبت بشه. حاج اصغر خان پاهام رو گرفته بود و به در و دیوار میکوبید. اگه وساطت شیرین تاج نبود که جنازه ام از اون خونه یکراست میرفت قبرستون! شیرین تاج من رو از زیر دست و پاهای حاج اصغر خان کشید بیرون و گوشم رو گرفت و برد تو زیر زمین خونه حبسم کرد.

منم تو زیر زمین داشتم اشک میریختم. اشک بخاطر کتک هایی که خورده بودم نبود بلکه بخاطر این بود که دلم واسه شادی تنگ شده بود و دلم هواشو کرده بود.

همینطور که با چشم های خیس داشتم به در و دیوارهای زیر زمین نگاه می کردم یکهو یه فکر بکر به ذهنم خطور کرد! پیش خودم گفتم که اگه برم تو زیر زمین خونۀ شادی اینها وقتی تو حیاطه میتونم ببرمش تو زیر زمین و بهش بگم که عاشقشم. این شد که فرداش وقتی شیرین تاج من رو از زیر زمین در آورد رفتم تو کوچه و منتظر یک فرصت بودم که در خونه شادی اینها باز باشه و برم تو خونشون. بالاخره بعد از سه روز این فرصت گیرم اومد. رستم از خونه اومد بیرون و در رو نیمه باز گذاشت و از کوچه رفت بیرون. منم بدو بدو رفتم تو حیاط خونشون.

قبلا چند باری با مامان شیرین تاج رفته بودم خونشون، واسه همین همه جاهای خونشون رو بلد بودم. رفتم جلو در زیر زمین خونشون که دیدم درش با طناب محکم بسته شده و نمیتونم بارش کنم. از ترس اینکه رستم برنگرده و از طرفی هم نمی خواستم بعد از سه روز که رفتم تو حیاط خونشون بیام بیرون، از پنجره اتاق خواب رفتم تو و خودم رو پشت لحاف و تشک ها که گوشه اتاق بود قایم کردم و یه ملحفه انداختم رو خودم و لحاف و تشک ها. همون لحظه هم بلقیس خانوم اومد تو اتاق و نشست به خورد کردن سبزی مشغول شد!

به غلط کردن افتادم که این چه کاری بود که کردم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. همونجا موندم. گذشت و گذشت تا اینکه آقا جواد هم اومد خونه! رستم هم اومد! وسط اتاق سفره پهن کردن و شروع کردن به خوردن شام. بوی آبگوشت میومد. منم که از صبح چیزی نخورده بودم شدید گرسنم بود و دهنم آب افتاده بود. بعد از یه مدتی رستم و شادی رفتن که بخوابن. منم منتظر بودم که همه بخوابن و برم خونمون.

صدای آقا جواد میومد که به بلقیس می گفت برو ببین بچه ها خوابن؟! بلقیس میگفت آقا امشب هم میخوای؟! آقا جواد گفت میگم برو ببین خوابن یا بیدار !!! بلقیس رفت و برگشت گفت آره خوابیدن جفتشون!!!

آقا جواد هم میگفت امشب دیگه باید این بچه ها سه تا بشن. صدا ها عجیب و غریب شد. هی میگفتن نکن و بکن !!! کنجکاو شدم گوشه ملحفه رو زدم کنار و سرم رو از پشت لحاف تشک ها آوردم بیرون دیدم آقا جواد با بلقیس خانوم دارن کارهای خیلی بدی میکنن! خیلی ناراحت شدم که خانواده همسر آیندم بی اخلاق هستن و یواشکی کارهای بد بد میکنن. ولی عشقم به شادی باعث شد که به این اخلاق ناپسند پدر و مادرش توجه نکنم. میدونستم شادی با اونا فرق داره و مثل اونا نیست. تو این فکر ها بودم که یکهو دیدم بلقیس میگه: پرویز! پرویز! و با دستش من رو نشون میده!

آقا جواد هم وسط کارش سرش رو چرخوند و دید من باهاش چشم تو چشمم. اومد پتو رو بکشه دور خودشون که منم بدو بدو از تو اتاق رفتم تو حیاط و در حیاط رو باز کردم و فرار کردم سمت خونمون ...


<<ادامه دارد>>

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۴/۰۳/۲۲
آزیتا م.ز

نظرات  (۱۱)

نــــِع باریکلا نــــِع باریکلا ؛)
داستان کم کم داره جالب میشه و نمیشه قسمت بعدش حدس زد خخخخخخ
چقددددددد کتک خور این آقای شادی خوبه، فکر کنم اگه کتک نخوره باید تعجب کرد خخخخخ :)
پاسخ:
اگه کتک نخوره بدن درد میگیره :)))
واییییییییی خدا ترررکیدم خخخخخ خانواده بی ادب و فرهنگ خخخخخ
یعنی تصور کن جواد خان با یه لا پتو دور خودش بدوٸه تو کوچه دنبال پرویز خخخخخخ 
وای امان از دست این لیدن های پرویز خخخخخ
پاسخ:
اخر هر داستانش ادم ناخودآگاه میگه لیییییییییییییید :)))))
شادی هم که نتیجه همون اخلاقهای ناپسنده...خخخخ.    بالاخره متوجه نشدیم نتیجه بکن و نکن ها چی شد؟ بچه شد .؟نشد؟؟؟؟؟؟...خخخخ. حداقل صبر میکرد با عضو جدید اشنا میشد بعد فرار میکرد.....
پاسخ:
:)))) حداقل صبر میکرد عضو جدید بوجود بیاد والا :))))))))
کتک جانانه در انتظارشه:))))
اینطور که داره پیش میره قسمت بعد باید +18 باشه :)))))))

پاسخ:
:)
داستانات اصلا نتیجه اخلاقی نداره. نتیجه بی اخلاقی داره د:
پاسخ:
مگه قراره نتیجه اخلاقی داشته باشه؟؟؟؟ همه جا پر از داستان  با نتیجهٔ اخلاقیه والا 
با تشکر از خودکار سبز جان؛ ولی من یه سوال فنی برام پیش اومد: اون موقع ها که تخت جایی نبوده، پس چطور شادی و رستم رفتن خوابیدن دست به این لحاف تشکها نزدن! والدین گرامی هم مشغول عملیات شدن ولی بازم دست به این لحاف تشکها نزدن! اصلا پتو از کجا اورد آقا جواد؟ سر جمع به این نتیجه رسیدم حتماً اون موقعها به علت کمبود اجناس خونه پر، از لحاف تشک در گوشه اتاق به عنوان دکور استفاده میشده  :)
پاسخ:
نخیر اون موقع چند دست لحاف تشک دم دست وجود داشت و کوهی از لحاف تشکی که برای مهمون یه گوشه انبار میشد من خودم یادمه خونه مادربزرگم اینجوری بود، بعدم این داستانه سعی کن بجای اینکه با دید رئالیستی بخونیش یکم نگاه فیکشن داشته باشی علی آقا اینقد خط کش نزن به همه چی :)))
۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۰ ریحانه(من و همسرجان)
😂😂😂😂خدا نکشتت آزی جون...
پاسخ:
:))))))) به من چه نویسنده یکی دیگس خخخخ
نه. بحث رئالیست یا فیکشنی بودن یا حتی خط کش زدن نیست(اینا رو دیگه از کجا در اوردی). والا من با توجه به داشتن پَستو در گذشته و چیزایی که از قدیم یاد داشتم فقط یه سوال برام پیش اومد.همین! بالاخره هر داستان هرچقد هم تخیلی، باید از یکسری چارچوب مشخص(خصوصا در خط زمانی که سیر میکنه) پیروی کنه و انسجام داشته باشه. پس بی توجه به ژانر نوشته، خوابیدن نیازمند تشک و رختخوابه. بنابراین فکر نکنم سوالم نابه‌جا بوده باشه. حالا با توجه به توضیح شما، ما هم میگیم حتما اینجوری بوده، ولی خداییش اینجوری که نظر 3 خطی من رو نقد کردی کسی این سه قسمت رو نقد نکرد :))
پاسخ:
اتفاقا من سوال شما رو به نویسنده گفتم و اونم گفت ک خونه پدر بزرگم همینجوری بوده و پستو مستویی در کار نبوده، همه خونه ها که أعیونی نبودن :)))) مثل خیلی از خونه های امروزی که حتی کمد دیواری ندارن هنوز ، والا... به هر حال با اینکه خط کش زدی ولی جواب دادم دیگه :))))))
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۴ فهیمه (مامان محمد سپهر و ؟)یا (یه مامان)
ای خدا نکشتت آزی ، مردم از خنده.عجب وعضیییییییییییییی بوده اونجا .
:))))))))))))))))
پاسخ:
خخخخخخخ
وایییییییی خدااااااااااا ترکیدم از خنده خیلی باحال بود خخخخخخخخخخ
آقا مگه این اسمش آقا جواد نبود پس چرا بلقیس اون آخر بهش میگه پرویز؟؟؟خخخ :)))))))))
پاسخ:
آقای شادی از اول اسمش پرویز بود دیگه!!! بلقیسم میگه پرویز یعنی پرویز اینجاست !!!!
آخ اون جایی که گفت اشکم از درد کتک ها نبود، از دلتنگی واسه شادی بود!
چه شخصیت حرص دراریه. خب چرا سرتو آوردی ازون پشت بیرون آخه؟!
ولی به نظرم به اندازه ی کافی شوک نشد. من با این سن و سال با همچین صحنه ای رو به رو بشم پس می افتادم بعد این تازه گذشت هم می کنه!
پاسخ:
سرش رو !اورد بیرون چون خیلی واسش عجیب بود دیگه زمان و مکان رو یادش رفته بود!! 

آره به اندازه کافی شوکه شدنش رو خوب تعریف نکرد میدونی 87 سال ازش گذشته یادش رفته چقد شوکه شده بوده خخخخخخ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">