نه واقعا خدا رو خوش میاد !؟؟!! میگن زکات خوندن وبلاگ کامنته !
:)
آقای شادی قسمت چهارم
اگه قبلی ها رو نخوندین و دوست دارید بخونید ،از منو موضوعات در سمت چپ موضوع" داستان دنباله دار آقای شادی" رو انتخاب کنید و قسمتهای قبلی رو بخونید :)
تا رسیدم جلوی در خونه دیدم ننه شیرین تاج منتظره و با نگرانی انتظار من رو میکشه. جلو در خونه گوشم رو گرفت و شروع کرد به داد و بیداد که بچه کدوم گوری بودی؟ آخه تو کی میخوای آدم بشی؟ منم هی میگفتم ننه قربونت برم ،بریم تو واست توضیح میدم و همش یه چشمم تو کوچه بود که آقا جواد از تو خونشون میاد بیرون یا نه!
بعد شیرین تاج من رو کشون کشون برد تو حیاط خونه و شروع کرد کتک زدن، منم خوشحال بودم که توی خونه هستم و از شیرین تاج کتک خوردن خیلی بهتر از اون بود که بیفتم دست آقا جواد و مطمئن بودم که الان بهش کارد بزنی خونش در نمیاد!
وسط اون خوشحالی طبق معمول ،در حال کتک خوردن بودم که یکهو صدای در اومد!!! شیرین تاج در رو باز کرد دیدم واویلا آقا جواده! با عصبانیت گفت: ننه پرویز حاج اصغر خان هست؟ بهش بگو یه تُوکه پا بیاد دم در ،کارش دارم! شیرین تاج هم میگفت اون قضیه گل دادن که یه سوء تفاهم بیشتر نبود،حل شد خدا رو شکر!
آقا جواد اخماش رو کشید تو هم گفت حالا شما لطف کن حاج اصغر خان رو صدا کن بیاد.
منم که پشت در طوری قایم شده بودم که آقا جواد من رو نبینه. تو همین لحظه حاج اصغر خان که سر و صدای جلو در خونه رو شنیده بود اومد و گفت: چی شده آقا جواد؟
آقا جواد هم گفت لطفا ننه پرویز بره با شما یه کار خصوصی دارم! شیرین تاج رفت و منم که پشت در قایم شده بودم. آقا جواد هم نکرد نامردی مو به موی ماجرا حتی چشم تو چشم شدنش با من رو گذاشت کف دست حاج اصغر خان !!! حاج اصغر خان هم کلی معذرت خواهی کرد و قول داد من رو آدم کنه!!!
منم تو این فکر بودم که امشب حتما آخرین شب زندگیمه!
حاج اصغر خان تا در رو بست با یه دست گردنم رو گرفت و من رو تا جلو صورتش آورد بالا! مثل یه قورباغه ای که چشاش از حدقه زده باشه بیرون بهش زل زده بودم و پیش خودم میگفتم که الان من رو با مخ میکوبه به زمین! که دیدم آروم من رو گذاشت رو زمین و بلند بلند زد زیر خنده. یه دست کشید رو سرم و پرسید: سفید بود؟
گفتم چی؟
گفت بلقیس!
گفتم آره
گفت: بزرگ بود؟
گفتم چی؟
خندید و گفت همه جاش!
گفتم همه جاش بزرگ بود!
حاج اصغر خان هی میخندید و هی میزد پشت کمرم و می گفت: پدرسگ چه صحنه ای هم دیده! بعد یه نگاه به قد و قواره ام کرد گفت: نیم وجبی مواظب باش دست آقا جواد نیفتی که تیکه بزرگت گوشته!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: تیکه بزرگم گوشمه یعنی چی؟
گفت: یعنی همونطوری که من تو قصابی گوسفند ها رو سلاخی میکنم، آقاجواد هم تو رو سلاخی میکنه!
من رو میگی از ترس داشتم میمردم.
حاج اصغر خان گفت: چند وقته با خانواده آقا جواد اینا حسابی داری ماجرا درست میکنی، آخرش یه شر اساسی بلند میکنی. واقعا شادی رو می خوای؟
گفتم آره عاشقشم، حاج بابا مگه ما به هم نمیایم؟ ببین میشیم "آقای شادی و شادی خانوم". قول میدم اسم یکی از بچه هامم بذارم حاج اصغر خان که وقتی مردی به یادت باشیم!
حاج اصغر خان چپ چپ یه نگاهی کرد و یه پس گردنی بهم زد و گفت: زبونت رو گاز بگیر پدر سگ!
ببین پرویز با این گندهایی که زدی و اینجوری هم که ل*خ*ت پدر زن و مادر زن آیندت رو دیدی تنها یک راه میمونه که اینها به تو دختر بدن و اون هم اینه که درس بخونی و یه کاره ای بشی!
گفتم: یه کاره یعنی چی؟
گفت: معلم شو، یا اصلا مُلا بشو. باید با سواد بشی و تحصیل کرده.
این حرف حاج اصغر خان رو من خیلی تاثیر گذاشت، واسه همین از ترس اینکه پدر و مادر زن ل*خ*ت دیده شده آیندم به من دختر ندن تصمیم گرفتم که برم مکتب خونه و باسواد بشم!
به حاج اصغر خان گفتم: من رو میبری مکتب ثبت نام کنی؟
گفت: آره حتما، فقط تا یه کاره ای نشدی دور و بر شادی نپر و قضیه رو از این بدتر نکن، که اگه از این بدتر بشه پشتِ گوشِت رو دیدی، شادی رو هم میبینی!!! فکر کن ملا بشی و دامادشون بشی، پدر زن و مادر زنتم که ل*خ*ت دیدی بعدا چطوری میخوان تو چشمای ملا پرویز نگاه کن! ها ها ها ها !
خلاصه این شد که یه روز صبح حاج اصغر خان دستم رو گرفت و برد مکتب خونه ملا قلی ثبت نام کرد. اون زمانها یه مکتب خونه بود و هفت هشت تا شاگرد پسر و دو سه تا شاگرد دختر. بین اون شاگردها بخاطر انگیزه ای که واسه ازدواج با شادی داشتم از همه زرنگ تر بودم و واسه همین ملا قلی من رو خیلی دوست داشت. یواش یواش شدم مبصر کلاس و پادوی ملا قلی.
ملا قلی یه پیرمرد با گوشهای ضعیف بود و وقتی میخواست از جاش بلند بشه و بیاد بالا سر یکی، کلی سختش بود و کلی طول میکشید. این شد که وقتی می خواست یکی رو بخاطر درس نخوندن تنبیه کنه به من میگفت: بیارش اینجا !
بعد از یه مدتی فهمیدم که تنبیه کردن دخترای کلاس خیلی حال میده و تا ملا قلی میگفت اون دختر رو میخوام تنبیه کنم مثل فنر از جام میپریدم و بغلش میکردم و می بردمش پیش ملا قلی! این بغل کردن ها اون زمان برای من اوج لذت بود.
<<ادامه دارد>>