خیلی اتفاقها انگار مخصوصِ اخبار و داستان ها و شنیده ها باشه، باورش سخته که یه روزی هم همون اتفاقها واسه خود آدم بیفته! اونقدر باورش سخته که حتی با اینکه میدونی تا نبینی نمیتونی تصورش کنی، هیچ تصویری از فجاعت حادثه رخ داده نداری.
وقتی قبل از عید داشتم میومدم تهران و تصمیم داشتم که دیگه بمونم و حالا حالاها برنگردم جنوب ، همهٔ وسایل خونه و بیشتر وسایل شخصیم رو گذاشتم توی منزل یکی از آشناها، فقط یه چمدون وسایل خیلی ضروری با خودم آوردم ! حالا امروز صبح جمعه با یه خبر غاز از خواب بلند شدم! اونم چی؟ که خونه آتیش گرفته! اسپلیتی که توی یکی از اتاقها روشن بوده اتصالی کرده و بعد آتیش اتاق رو فرا گرفته، تا جایی که آقای خونه که این سر خونه خواب بوده بخاطر دود ،احساس خفگی کرده و از خواب پریده و دویده تو حیاط ! بعدشم آتش نشانی اومده و دست به کار شده! ولی تا همینجای کار یکی از اتاقهای خونه که از قضا طلاهای خانم خونه و مقداری از وسایل من و کلی ظرف و ظروف و یه عالمه چیزهای دیگه بوده با خاکستر یکسان شده و یه چیزی اونجا بوده که علاوه بر ارزش مادی واسه من ارزش معنوی داشت ، اونم لپتاپم بود و مهم تر از اون هارد لپتاپم بود که توش پر بود از عکسهای 7/8سال گذشتهٔ زندگیم! خاطراتی که الان لای اون خاکسترها از بین رفتن. :( بماند که یخچالم که الان هر چی هم زور بزنم نمیتونم بخرمش هم این وسط سوخته و یه عالم خرده ریزهای دیگه ای که الان دقیقا یادم نیست چی بوده...
این اتفاق اونقد وحشتناکه که چون خودم با چشمم ندیدم هنوز باورم نشده... میگن سه بار اسباب کشی معادل با یه آتیش سوزیه ، حالا من علاوه بر 4 بار اسباب کشی ، یه آتش سوزیه واقعی هم تو کارنامم دارم. من همیشه از شنیدن خبر آتیش گرفتن جنگلها سخـــــــــــت متاثر و غمگین میشم! هیچوقت فکر نمیکردم بگم خونهٔ من هم یبار آتیش گرفته! راست گفتن ،حادثه خبر نمیکنه.
خدارو شکر خسارتها فقط مالی بوده و از خسارت جانی خبری نیست و همینطور خداروشکر که همون یه ذره چیزهای گرانبهایی هم که داشتم ، همراه خودم آورده بودم. بیشتر از همه دلم برای عکسهایی میسوزه که سوختن و لحظاتی که دیگه هرگز بر نمیگردند. در آینده از سن 20 سالگی من تا 28 سالگیم نقطهٔ تاریکی میشه ، البته اگه در آینده باز یه حادثهٔ خبری واسه من رخ نده!