قسمت پنجم از مجموعه داستانهای آقای شادی
برای خواندن قسمتهای قبلی در منوی سمت چپ ، آقای شادی رو فشار دهید خخخخخخ
توی کلاس یه دختری بود به اسم سکینه. رنگ چشماش سبز بود و واسم عجیب بود و تازگی داشت. تا حالا کسی رو ندیده بودم با این رنگ چشم. ننه شیرین تاج و بلقیس و شادی و 6 تا خواهرای بزرگترم همشون چشم و ابرو مشکی بودن.
سکینه هی به من نگاه میکرد و لبخند میزد و کم کم یه حس درونی عجیبی بین من و سکینه برقرار شد! یواش یواش با لبخند زدن های سکینه به من، منم بهش لبخند میزدم و با زیر چشمی نگاه کردن هاش، یواشکی به دور از چشم ملا قلی براش دست تکون میدادم. گذشت و گذشت تا اینکه من شیفته سکینه شدم و به هم قول دادیم که وقتی بزرگ شدیم با هم عروسی کنیم!!!
درواقع سال اول مدرسه رو با یک عاشقی خیلی بزرگ شروع کردم. چقدر به دور از چشم ملاقلی یواشکی با سکینه میرفتیم حیاط خلوت مکتب خونه و ... . خب اینجاهاش رو خودتون باید حدس بزنید که تو حیاط خلوت چی میشد؟
یه روز که تو حیاط خلوت با سکینه مشغول همون کاری بودیم که خودتون میدونید یهو ملاقلی اومد مچمون رو گرفت! این ماجرا سبب شد که من برای اولین بار فلک بشم! سکینه هم با چوب اناری که همیشه تو دست ملاقلی بود تنبیه شد و کلی گریه کرد ولی هردومون از اینکه ملاقلی به خانواده هامون چیزی نگفت خوشحال بودیم و تو پوست خودمون نمیگنجیدیم!
روزها و ماهها گذشت و به امتحان آخر سالی که ملاقلی از بچه ها میگرفت رسیدیم. من اون امتحان رو قبول شدم و اجازه پیدا کردم که درس های سخت تر رو بخونم ولی سکینه قبول نشد و مجبور شد همون درس ها رو برای سال دیگه بخونه. سال جدید فرا رسید و من هر روز مثل سال قبل به عشق سکینه بدو بدو میرفتم مکتب خونه، تا اینکه یک روز بلقیس دست شادی رو گرفت و آوردش مکتب خونه ثبت نامش کرد و پای شادی به کلاس درس ما باز شد! ملا قلی هم یه جایی کنار سکینه داد بهش تا اونجا بشینه.
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود! با دیدن مجدد شادی اون هم از این فاصله کم، دوباره دلم براش به تاپ تاپ افتاد! هی به شادی نگاه میکردم هی به سکینه! حس عجیبی بود! تو سن 8 سالگی مثل پدربزرگم حاج میرزا بزرگ که دو تا زن داشت، احساس کردم دو تا زن دارم !!!
ولی همیشه مادرم شیرین تاج میگفت حاج میرزا بزرگ از اینکه دو تا زن گرفته پشیمونه و همش میگه اشتباه کردم دو تا گرفتم و پسرها و نوه هاش رو نصیحت میکرد که دو تا زن نگیرن! به همین خاطر منم بایستی از بین این دو نفر، یکی رو انتخاب میکردم! یک طرف عشق اولم شادی و بوجود آورنده حس "آقای شادی و شادی خانوم" بود و از یه طرف دیگه هم سکینه با اون چشم های سبزش و قولی که سال قبلش به هم دادیم که با هم ازدواج کنیم!
این شد که من هر روز دستم رو زیر چونه ام میذاشتم و به این دو تا دختر که کنار هم نشسته بودن نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم: سکینه یا شادی؟ شایدم هر دوتاشون با هم !!! نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم !!!
<< ادامه دارد >>
کل لپ تاپو گاز گرفتم از خنده
بیچاره اقای شادی چقد بیش فعال بوده
بیچاره تر اینکه چه تصمیمای سختی باید میگرفته