حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۸
تیر ۹۴

 

 

قسمت پنجم از مجموعه داستانهای آقای شادی

 

 

برای خواندن قسمتهای قبلی در منوی سمت چپ ، آقای شادی رو فشار دهید خخخخخخ

 

 

توی کلاس یه دختری بود به اسم سکینه. رنگ چشماش سبز بود و واسم عجیب بود و تازگی داشت. تا حالا کسی رو ندیده بودم با این رنگ چشم. ننه شیرین تاج و بلقیس و شادی و 6 تا خواهرای بزرگترم همشون چشم و ابرو مشکی بودن.

سکینه هی به من نگاه میکرد و لبخند میزد و کم کم یه حس درونی عجیبی بین من و سکینه برقرار شد! یواش یواش با لبخند زدن های سکینه به من، منم بهش لبخند میزدم و با زیر چشمی نگاه کردن هاش، یواشکی به دور از چشم ملا قلی براش دست تکون میدادم. گذشت و گذشت تا اینکه من شیفته سکینه شدم و به هم قول دادیم که وقتی بزرگ شدیم با هم عروسی کنیم!!!

درواقع سال اول مدرسه رو با یک عاشقی خیلی بزرگ شروع کردم. چقدر به دور از چشم ملاقلی یواشکی با سکینه میرفتیم حیاط خلوت مکتب خونه و ... . خب اینجاهاش رو خودتون باید حدس بزنید که تو حیاط خلوت چی میشد؟

یه روز که تو حیاط خلوت با سکینه مشغول همون کاری بودیم که خودتون میدونید یهو ملاقلی اومد مچمون رو گرفت! این ماجرا سبب شد که من برای اولین بار فلک بشم! سکینه هم با چوب اناری که همیشه تو دست ملاقلی بود تنبیه شد و کلی گریه کرد ولی هردومون از اینکه ملاقلی به خانواده هامون چیزی نگفت خوشحال بودیم و تو پوست خودمون نمیگنجیدیم!

روزها و ماهها گذشت و به امتحان آخر سالی که ملاقلی از بچه ها میگرفت رسیدیم. من اون امتحان رو قبول شدم و اجازه پیدا کردم که درس های سخت تر رو بخونم ولی سکینه قبول نشد و مجبور شد همون درس ها رو برای سال دیگه بخونه. سال جدید فرا رسید و من هر روز مثل سال قبل به عشق سکینه بدو بدو میرفتم مکتب خونه، تا اینکه یک روز بلقیس دست شادی رو گرفت و آوردش مکتب خونه ثبت نامش کرد و پای شادی به کلاس درس ما باز شد! ملا قلی هم یه جایی کنار سکینه داد بهش تا اونجا بشینه.

انگار دنیا رو سرم خراب شده بود! با دیدن مجدد شادی اون هم از این فاصله کم، دوباره دلم براش به تاپ تاپ افتاد! هی به شادی نگاه میکردم هی به سکینه! حس عجیبی بود! تو سن 8 سالگی مثل پدربزرگم حاج میرزا بزرگ که دو تا زن داشت، احساس کردم دو تا زن دارم !!!

ولی همیشه مادرم شیرین تاج میگفت حاج میرزا بزرگ از اینکه دو تا زن گرفته پشیمونه و همش میگه اشتباه کردم دو تا گرفتم و پسرها و نوه هاش رو نصیحت میکرد که دو تا زن نگیرن! به همین خاطر منم بایستی از بین این دو نفر، یکی رو انتخاب میکردم! یک طرف عشق اولم شادی و بوجود آورنده حس "آقای شادی و شادی خانوم" بود و از یه طرف دیگه هم سکینه با اون چشم های سبزش و قولی که سال قبلش به هم دادیم که با هم ازدواج کنیم!

این شد که من هر روز دستم رو زیر چونه ام میذاشتم و به این دو تا دختر که کنار هم نشسته بودن نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم: سکینه یا شادی؟ شایدم هر دوتاشون با هم !!! نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم !!!

 

<< ادامه دارد >>

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۸
آزیتا م.ز

نظرات  (۲۱)

۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۳ فیروزه ای
ای وااااااااااااای
کل لپ تاپو گاز گرفتم از خنده
بیچاره اقای شادی چقد بیش فعال بوده
بیچاره تر اینکه چه تصمیمای سختی باید میگرفته
پاسخ:
خخخخخخ 

اره اصن اسم داستان بهتر بود باشه مصائب آقای شادی :)))))
میشه دو دقه این پرویز و با اون فلک بدین دست من??!!
فقط دو دقه !! قول میدم زود برش گردوندم 
:|
پاسخ:
خخخخخخ به اندازه کافی کتک میخوره اگه کتک جوابگو بود :)))))
آقاییی شادی را فشششششار دهید رو خوووب اومدی اصن بچلوووونیدش خخخخخخخخ
پاسخ:
حتی له و لورده خخخخ
امان از این مرداااا.....اماااااااااان.....از همون بچگی هم به کم قانع نیستن(البته دور از جون مردای ایرونی)...خخخ...البته بنظرم آقای شادی باید یه سری هم پشت لحاف و تشک های خونه سکینه پنهون بشه..‌بالاخره همون قضیه مادرو ببین دختر و بگیره...خخخخ...‌راستی زیاد آقای شادی رو فشار ندید...اووونممممم حساسسسسسسس...خخخ
پاسخ:
خخخخخ زیاد فشارش ب دین خطرناک میشه :)))))
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۱۷ حسین ت.نیا
چقدر خوش اشتها!!
هر دو وانه رو میخواد لابد :))))))
پاسخ:
ها حتما :))))
ازی طولانی تر بنویس زودتر تموم شه.
پاسخ:
اولا که من نمینویسم ، خودکار سبز مینویسه دوما حوصله نداری نخون خب خخخخ ٨٧ سال میخوام طولش بدم خخخخ
خخخخخ .سکینه یا شادی مسـءله این است ؟¿
عجب اینا خیلی بدتر منحرف بودنا  حالا خوبه نت و ماهواره نداشتن وگرنه چی میشده
پاسخ:
اینا اینترنت نداشتن اینجوری بروز میدادن :)))
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۲ ریان عظیمی
 ماشالا چه پشتکاریم داره بچم
دو تا دوتا زن میستونه
هههههه

پاسخ:
ها حوصله دردسر داره خخخخ
عجب ااا خودکارسبز٬ چشم سبز چقدرم عالی 
پاسخ:
خخخخخخ
همیشه پای یک زن جدید در میان است :))))
این آقای شادی تو دوره زمونه ای با اون محدودیت ها زندگی میکرده انقدددددد کارای بد بد میکرده اگه تو این دوره زمونه بود چــــــی میخواست بشه خخخخخخخخخخخخخ :))
پاسخ:
میشد مثل بچه های الان نمیشد؟؟؟ :))) 
اولین قسمتو که خوندم فکر نمی کردم  این قدر داستان بامزه بشه
پاسخ:
جلب نظر شما مقوله ای بس گرانبهاست خخخخ
:))))
پاسخ:
:))
اوه اوه عصبانی نشو . خب من دوست دارم داستانایی که میخونم زود تموم شه
پاسخ:
عصبانی نشدم که :)
دیگه اینجوریه کاریش نمیشه کرد
چه خوش اشتها....واقعا اون قدیما از هشت سالگی آره؟؟؟؟

پاسخ:
نمیدونم والا حالا داستانه دیگه این خودکار سبزم با این سن پرویز واسه من شر درست کرد
آخی طفلی یه دل داره و دو دلبر یکی عَ یکی قشنگتر
پاسخ:
هموووون خخخخخخ :))))
تکلیف من چیه که نمدونم تو حیاط خلوت چی شده؟؟؟😁٬شفاف سازی کنین خوووو
پاسخ:
نتیجه: سن شما مناسب خوندن این داستان نیس خخخخ
:))))))))))))))))))))
آزی به نظرت واقعا بچه های اون زمون هم ازون کارا میکردن؟؟؟ :))))
پاسخ:
این غریزه ادمهاست کم و زیاد در طول تاریخ همراهیشون بوده :)
خخخخخ هاهاها خیلی باحاله :-)
پاسخ:
:؛))) باحالی از شماست 
مرسی بابت قسمت جدید. فقط یه نکته کوچولو:
این خط اول ۳ تا فعلش یکسانه و توی ذوق میزنه. یکم اهمیت به نثر نوشته بشه خوبه
پاسخ:
حق با شماست ممنون
Dilemma

+خودکار جان ما رو له کردی عامو! شادی اینقدر بدبخت؟! :))))
پاسخ:
خخخخخخ همین بدبختیاست که شادی میاره لابد پارادوکس
این داستان قراره همینجوری س*ک*س*ی و بی محتوا پیش بره؟بالاخره هر داستانی باید یه نکته ی آموزنده ای داشته باشه؟نکته ی آموزنده ی این داستان تا حالا خودشو نشون نداده...
پاسخ:
اولا کی گفته هر داستانی باید یه نکته آموزنده داشته باشه؟ 

دوما من نویسنده این داستان نیستم

سوما اگه دوسش ندارین نخونین :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">