سر کوچمون نونوایی داریم، رفته بودم ٥ تا نون لواش بگیرم ، قبل از اینکه برسم به سر کوچه از دور دیدم چند تا خانوم سر کوچه ، دارن دورهمی برگزار میکنن، یکیشون یه سگ کوچولوی پشمالو همراهش بود که سگه هم مدام شیطونی میکرد و این ور اون ور میپرید! رفتم تو نونوایی ، امکان نداره پامو بذارم تو نونوایی و به گرمایی که نونواها تو این گرما میکشن فکر نکنم! نه کولری نه تهویه ای! هیچی ! ساعتها ایستادن کنار تنور چه قدرتی میخواد؟ من واسه چند دقیقه کوتاهم که اونجا می ایستم نفسم بالا نمیاد! تو صف یه خانوم با پسر کوچولوش ، جلوی من بودن! پسرک با چه ذوق و شوقی از پنجره نونوایی به سگ اونور کوچه نیگا میکرد، انگار انرژی و شیطونی کردن سگ کوچولو به پسرک منتقل میشد، با یه خندهء شیرینی تند تند از مامانش میپرسید: مامان مامان اون چیه ؟ بعد از چند باری که پرسید ،مامانش که حالت صورتش کاملا خشک و بی حالت بود با یه صدای سردی گفت : اون اَهه. اه. :|
پسرک با شور و هیجان کاسته شده دوباره گفت چی هست؟ مامانشم با اکراه گفت : هاپوئه!
تو همین حین یه خانم مسن چادری خیلی حق به جانب اومد جلوی من اول فکر کردم با همون خانوم و بچشه بعد دیدم نه ! یهو برگشت گفت ببخشید اجازه میدین من ١٠ تا نون بگیرم برم؟ منم هزارتومنی تو دستم رو نشون دادم گفتم من خودم فقط ٥ تا میخوام!
نون بدست از نونوایی اومدم بیرون از کنار دورهمی خانومها که رد شدم ، شنیدم یکیشون میگفت من نمیفهمم حالا چرا نمیاید بالا بشینید، اما قشنگ معلوم بود که هیچ دوست نداشت هاپو کوچولو مهمونش بشه!
می دونی چند رووووووزه منتظر اون ستاره زرده ی تو وبمم که خبر از پست تو بدههههههه؟؟؟
می دووووووونی؟؟؟
:))))
حالا ک دونستی بزار برم پستو بخونم :)