شب بود ، ماه پشت ابر نبود! بادی نبود. کولر عوعو میکرد اما خنک نبود ! زن خسته بود، شب برای خستگیهایش کم بود. زود صبح میرسید، بی موقع ،بی محل. یادش می آمد عاشق خورشید شده بود وقتی بچه بود ، الان خیانت میکرد ، شب را بیشتر دوست میداشت ! شب که میرسید آغوش برایش باز میکرد ! اما شبم برایش کم بود شب دیر می آمد زود میرفت ! زن مالیخولیا داشت ، بچه که بود با رویاهایش میخوابید ، بزرگ که شد به امید دیدن رویاهایش میخوابید! هر شب دعا میکرد وقتی میخوابد ، خواب خوبی ببیند ، خواب آرزوهایی که هر روز دورتر میشدند! زن با خوابهایش زنده بود ،، زن شبها از قفسش با بالهای خیالش میپرید ،فقط شبها درِ قفسش باز میشد.. فقط شبها بلند بلند فکر میکرد فقط شبها ...شب باید میماند ، باید کِش میامد .بیشتر از همیشه تاریکتر از همیشه...
همین الان
پنجره