حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۱
ارديبهشت ۹۸

      قرار بود یه مقصد سرچ کنم که برای یه سفره یه روزه یا دو روز و یه شبه مناسب باشه..چند ساعتی تو اینترنت میگشتم، سمت لواسان ، سمت ورامین ، سمت گرمسار .. شمال از همون اول از گردونه خارج بود ، راهش نمی‌ارزید برای دو روز ... گرمسار و ورامین هم چون هوا گرم شده بودن روزها... سمت لواسان هم انگار برای دوروزه رفتن جذابیت نداشت.. یاد طالقان افتادم ، هم نزدیکه هم پر از جاهای بکر و آبشار و کوه و دره.. قبلا دوبار اون سمتی رفته بودم ، یبار تو ۱۵،۱۶ سالگی که یکی از خاطره‌های فوق‌العاده ام یکی هم حدود ۶ سال پیش آبشار کرکبود.. که تور زیاد میبرن .. نشستم سرچ کردن به جاهای دیدنی طالقان... اسم روستاهای دیدنیش یکی دوتا نبود.. بعد خوردم به اسم اورازان.. انگار به گوشم آشنا بود.. اورازان ، اورازن... دینگ...

 

 

اسم کتاب جلال نبود؟ سرچ کردم .. دیدم آره.. همون روستای اجدادی جلال آل احمد که در موردش نوشته ..وقت نداشتم کتابشو بخونم قبل از سفر اما مقصدمو انتخاب کردم.. میریم اورازان .. صبح ساعت ۸ و نیم اینا راه افتادیم به سمت طالقان ، تا اونجا راهی نیست ، نقشه میگفت ۱۲۰ کیلومتر، هوا ابری بود ، گهگداری بارون بهاری میزد.

تنقلات سالم بخورید :)

 

بعد از گذشتن از کرج و آبیک از خروجی طالقان خارج شدیم، جاده پر پیچ و خم و نسبتا باریکی بود.. انگار نه انگار به سمت یه شهر میری.. اما زیبایی از همون اولش شروع شد، ابرها کمتر شده بودن و آسمون صاااااف و شگفت‌انگیز..

 

 

نقشه تو دستم بود ، میخولستیم بریم ناهار رو تو اوراران بخوریم، راه زیادی نمونده بود ، یعنی با اعداد ارقام.. بعد از گذشتن از کلی روستا افتادیم تو جاده اورازان.

طالقان

 

صحنه‌های قشنگه بین راه

 

یه جاده که تهش بن بست بود تو نقشه... باریک و پر پیچ و خم، نصفشو سیل اخیر برده بود ، یجاهاییشم ریزش کرده بود، از دور کوهها پر برف بودن.. ۲۰ کیلومتر دیگه اورازان بودیم..وسط هفته بود هیچ ماشینی تو جاده ندیدیم..

 

آروم آروم وارد روستا شدیم .. اگه یه چندتایی حیوون اهلی نمی‌دیدیم، شک میکردیم اصلا کسی تو روستا باشه، همون اول روستا پیاده شدیم یه سر و گوشی آب بدیم، خوشحال شدیم چند تا مرد رو دیدیم مشغول بریدن کنده‌های عظیم چوب گردو، سوال کردیم چشمه کجاست؟ آبشار کجاست؟ مشکلی پیش میاد اگه شب اینجا چادر بزنیم؟ یکیشون خیلی خوشرو بود جواب سوالهامونو داد و گفت بهتره بریم پیش امامزاده اونجا میتونید بمونید اما شب سرده‌ها... راست میگفت انگار، زمستون هنوز از این روستا نرفته بود، درختها خواب بودن ، جوونه نزده بودن یا بعضیاشون خیلی کم، برفم هنوز تو گوشه کنار به چشم میخورد.. رسیدیم به امامزاده، سیدعلاالدین و سیدشرف‌الدین .. تو کتاب جلال نوشته بود که انگار این دو برادر اجداد اصلی کل اهالی ده هستند، بعدا اینو فهمیدم که چرا قبل اسم همه اهالی یه سیده یا سادات داره. به امامزاده رسیدیم که قبرستون هم همونجا بود ، زیبا و صلح‌آمیز بود، سکوت اونقدر زیاد بود که آدم دست و پاشو گم میکرد، بر سر موندن و رفتن توافق نداشتیم، قرار شد فعلا ناهار بخوریم تا خون به مغزمون برسه، همین که اومدیم بساط ناهار بپا کنیم تگرگ غافیلگیرمون کرد، یه ربع نشده قطع شد. ناهار که خوردیم یه خانواده رو دیدیم کلی خوشحال شدیم که بالاخره یه آدم دیدیم..

کوچه‌های اورزان

 

بافت سنتی کوچه‌ها

 

برف مونده از زمستون

 

امامزاده

 

ناهار سوسیس و تخم‌مرغ و قارچ 

از آقاهه پرسیدیم که میشه موند یا نه، گفت امنه و اگه وسایل دارید برای سرما مشکل نداره. تصمیم به موندن گرفتیم. بعد از یه چرت ملول ، چوب جمع کردیم برای آتیش، همون موقع یه خانمی رو که قبلترم دیده بودیمش ولی نشده بود باهاش حرف بزنیم دیدیم ، اینبار بدو بدو رفتم جلو سلام کردم، ازش سوال کردم ، خیلی مهربون و اجتماعی و راحت بود، کلی حرف زد ، اصرار کرد بریم خونشون ، از اون اصرار از من انکار که ما تازه چادرمون رو زدیم ، دلمون میخواد تو طبیعت باشیم، بالاخره به بهونه اینکه خونشون یاد بگیرم منو تا خونشون برد یه چایی خوردم ، فهمیدم که با شوهرش که چوپانه کل سال اینجا زندگی میکنن. بالاخره برگشتم کنار امامزاده، هوا گرگ و میش میشد، آتیش رو روشن کرده بودیم و هنوز درگیر چادر که یه صدایی از چند متری اومد، هیس هیس.. صدا رو میشنیدم اما چشمام چیزی نمیدید تا اینکه بالاخره دیدمش اول فکر کردم سگه ، همسفرم گفت روباهه، گفتم نه روباه به این گنده‌ای نیست وقتی صورتش رو برگردوند ، کاشف به عمل اومد که گرگه، به ما کاری نداشت، از همون دور عبور کرد و رفت.. هوا دیگه تاریک شده بود ، خنک و خنکترم میشد ، آتیشمون سرحال بود مشغول آشپزی شدم، برا شام نودل و قارچ به بدن زدیم، هوا سردتر میشد ، چند تا سگم که مهمونمون شده بودن کنار آتیش نشسته بودن و هر چند دقیقه یبار همشون باهم واق میکردن و به یه سمتی می‌دوییدن، دلمون خوش به چراغ روشن و درِ بازه امامزاده بود، ساعت ۱۱ بود که دیدیم سمانه چراغ‌قوه بدست اومد سر وقتمون... اصرار و ابرام که شوهرم اومده و گفته نذار بیرون بمونن بیارشون خونه ، دیگه جل و پلاس رو جمع کردیم . وقتی رسیدیم به خونه ، دیدیم عه! 

همونجایی که قرار بود بمونیم

 

داخل امامزاده خیلی ساده 

 

چای اونا ، دمنوش من :)

 

در خونۀ ساده اما صمیمی‌شون

شوهرش همون آقایی بود که موقع ورود راهنماییمون کرده بود، شب مهمون سیدجلال و سمانه بودیم، خونه بوی نوستالژی نفت میداد ولی گرم بود، راحت خوابیدیم ، صبح هم شوهرش زودتر رفت ، قرار بود سمانه بعد از غذا دادن به خرها ، راهنمای ما بشه که یکم اطراف رو بگردیم.. بقیه تو پست بعد :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۲/۲۱
آزیتا م.ز

نظرات  (۱۰)

به به 😊😊
پاسخ:
واقعا فوق العاده بود
تازه من عکسها رو نتونستم ببینم و فقط تعریفهاتون اینقدره خوب بود :) و الان دارم عکسها رو می بینم :) همیشه به خوشی و شادی


+ چای اونها از دمنوش شما خوشرنگتره هاا 🙈
لاک قشنگی زدین :) و اون آقای سید جلال حنا زده
میگن حنا سرده فکر کنم برا تابستون و اینها خوب باشه با توجه به اینکه میگن کل بدن روی پا نقطه داره
پاسخ:
اتفاقا دمنوش من هم خوشرنگتر بود هم خوشمزه تر تو عکس شاید اینجور باشه :)
ممنون
آره همون شبم باز حنارو تجدید کرد میگفت ضرب پارو میکشه سوی چشمم هم بهتر میکنه 
دلم برای ساده نویسیت تنگ شده بود
پاسخ:
مرسی :)
دلم خواست ازی
پاسخ:
دل خودمم خواست والا خخخ
سلام و خوش آمد :)

ممنونم از این سفرنامه !
پاسخ:
وای ببین کی اینجاست :))) سلاااام 
ممنون ازینکه خوندید
حس خوبی داشت پستت
پاسخ:
مرسی :)
سلام
و بهشت در دست توست با نعمتهای وعده داده شده همانجا که ندایی آمد و گفت و التین، و قسم به انجیر اونم از نوع خشکش
وای این روستا و این معماری و این حال و هوا آدمو دیوونه میکنه و البته قلم تو هم داره تاثیر شگرررررف میذاره میفهمی شگررررف
به نظرم اگه شیشلیک یه طرف باشه و چنجه طرف دیگه با وجود این نون محلی و سوسیس و تخم مرغ و قارچ لب زدن به اونا حرام است هههه
خوب شد توی روز این پستو ندیدم وگرنه کفرم در میومد هههه
عه خب میرفتین توی امامزاده مگه میخواستین خودکشی کنین؟!
وای دم سمانه جون گرم واقعا
فضای امامزاده آشناس به نظرم توی فیلم برزخیها، فردین توی همین امامزاده میومد چون یه قبری اون وسطه بودش که دقیقا همینجوزری یه پارچه ی سبز روش بود...
چه فضای نوستالژیک و خوب و دوس داشتنی بوده خداییش
غذا دادن به خرا؟ ههههه

در کل پست عالی
عکسا عالی
حس و حال و فضا عالی
هوایی شدم اونجا باشم و این ینی انرژی مثبت
ممنون بابت همه ی انرژیهای خوبی که دادی و منتظر پست بعدی میمونم
پاسخ:
خنده‌ام گرفت با اون قسمت شیشلیک و اینا:))) ولی خدایی این غذای ساده از کباب بیشتر مزه میده.. من که تقریبا وجترین شدم مدتهاست کباب نخوردم خداروشکر هوسم نمیکنم
نه بابا میرفتیم تو امامزاده آبم از آب تکون نمیخورد تازه هیتر هم روشن بود ؛)
فیلم برزخیها رو ندیدم
اره دیگه مگه خر غذا نمیخواد؟ 
منم خودم دلم میخواد برم دوباره زودی هواش تو سرم مونده
متشکرم :)))
پاسخ:
قربان شما :)
ضرب پا رو می کشه می دونید یعنی چی؟ من متوجه نمیشم
پاسخ:
والا بنظرم منظورش این بود که انگار خستگی ، سودا و سموم بدن رو از پا میکشه... 
ایووووول سفرنامه! *________* ^___________^
پاسخ:
:)))))
دعا کن هی برم سفر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">