حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۰
ارديبهشت ۹۳


جایی که نباید دخالت کرد

:)



کوتاه بشنوید


دریافت
حجم: 850 کیلوبایت

صداپیشگان:

آقای همکار

مستر لهجه

آزی


۳۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۴
آزیتا م.ز
۱۹
ارديبهشت ۹۳

دو روز هول ، هولی تو چلۀ تابستون که نشد شیراز رفتن ! خب داغِ شیراز رفتن تو اردیبهشت ماه به دل بنده موند...هِی حافظ خوندمُ هِی حافظ واسش تبلیغات کرد...دلم واسه حافظ تنگ شده...یه موقعی هر شب دیوانش موقعِ خواب دستم بود الان انگار که با ما قهر فرمودن حضرت حافظ...تا باهاش رفیق بودیم ما رو اردیبهشت ماه نطلبید بریم شیراز که ، الان که عمرا :)

حافظیه

مرداد 88

۴۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۸
آزیتا م.ز
۱۹
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 10
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان 1392 ساعت 14:2 شماره پست: 182

فردا موقع رفتن که شد ،سحر جا زد! انگار ترسیده باشه،هی میگفت بیخیال نریم!یارو یه ریگی به کفشش هست! هر کار کردم با من نیومد! منم تنها پا شدم راه افتادم! رسیدم،رسیدم فروشگاه! شاگردش تا منو دید گفت که میتونم برم تو دفتر!در زدم و وارد اتاق شدم! تیپش کامل عوض شده بود ،یحتمل به خاطر من که از دشداشه بدم میومد! تیپ اسپرت زده بود....اصن شده بود مثل بازیگرای هالیوودی! اصن با اون تیپ ننه بزرگیم جلوش احساس حقارت میکردم! وقتی خندید و دندونهای خوشگلشو نشون داد،تازه یادم افتاد که سلام نکردم! بهم گفت سلام العلیکم،سلام کردم !گفت دیشب منتظر بودم زنگ بزنی!چرا شام و از دست دادی؟! گفتم اگه رئیس کاروان بفهمه که قرنطینه میشم! وقتی بلند بلند میخندید دلم یه جوری میشد! اصلا از خودم تعجب میکردم که چطوری دارم میسُرَم ینی! با شیطنت کامل پرسید حالا که دشداشه نپوشیدم یه ذره دوسم داری؟!:) باورم نمیشد یه مرد سعودی اینجوری دلبری کنه;) گفتم که آره یه ذره شاید!

۵۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۳۱
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

و من درگیرِ علفهای سبزِ آن طرفِ پرچینم، شوق رسیدن هست اما پایِ رفتنم نیست! شاید من یک ترسو باشم با کلی آرزوهایِ قشنگ کوچک، آنقدر کوچک که مردمان شجاع به آن میخندند ، که به زبان نمی آورم آرزوهایِ کوچکی را که هر روز قلبم را از روزِ پیش فشرده تر میکنند... من یک ترسو ام ، ترسویی در آرزویِ رفتن و پریدن از رویِ پرچینهاست اما از آینده میترسد، درست به اندازۀ یک لکۀ سیاه عمیقِ بزرگ از آینده میترسد! آینده ای که همیشه برایش پر از اتفاقهایِ دلهره آور بوده...آینده ای که با آمدنش  مدام از آنچه بودم دورتر و دورتر و به آنچه میخواستم باشم نه تنها نزدیک نکرده که بلکه بیش از پیش ناامیدم کرده...


90.12.29

روستای بندِ پِی در مازندران

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۱۱
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

نه میدانم دوستش دارم ، نه میدانم که ازش خوشم نمیاید ...مُدام در این دو حال در نوسانم... ها.. منظورم همین آقای مو پشمکیِ شرکتمان است...آخه موهایش از فرطِ پرپشتی اما سفیدی بی شباهت به پشمک نیست :) کلا انسان عجیب غریبی است بعضی مواقع با خودت میگویی عَـــــــــــــــــــــــــــــ عجب انسانِ باهوشیه اما بیشتر مواقع فکر میکنی کلمۀ مخالفِ باهوش میباشد... اما هر چه که هست در زمینۀ اقتصاد مِقتصاد واقعا بی ذوق و بی هوش است... عرض میکنم خدمتتون حالا...اصلا بذارید سرگذشتش رو به طور مختصر براتون نعریف کنم...چون هر بار که میخواد یه حرف رو به زور به ما بقبولونه (عجب کلمه ای خخخ) میاد  هِی سرگذشتش رو واسه ما میگه که مثلا ما اعتراف کنیم ما نَبَفهمیم خخخخ

۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۷
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 9

+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان 1392 ساعت 14:46 شماره پست: 181

از آنجا که در مدینه سوغاتی درخور اهمیتی برای خاصترین فرد زندگیم نخریده بودم،قصد داشتم در مکه این مهم را به انجام برسانم!اصلا فکرتان را منحرف نکنید،خاصترین فرد زندگی در تمام عمرم تا امروز یه نفر بوده اونم داداشمه!بعله داداشم! دلم میخواست چیزی برایش بخرم که هم خیلی مورد استفاده اش باشد هم دوست داشتنی!! یه روز با سحر داشتیم در یکی از پاساژها میگشتیم که یک فروشگاه خیلی بزرگ بِرندِ NIKE را دیدیم!یک کوله پشتی قرمز و مشکی پشت ویترینش بود که من خیلی ازش خوشم آمده بود برای برادرم! خوب از آنجایی که پول زیادی همراه نداشتم سعی کرده بودم تا اینجای سفرم از حراجیها خرید کنم و کیفیت هم اصلا فدای کمیت نکنم! امیدی نداشتم که بتوانم آن کوله پشتی را با قیمت مناسب از فروشگاه نایک که حراجم نزده بود بخرم!به هر حال وارد شدیم و من از فروشنده خواستم که کوله پشتی را بدهد دستم! براندازش کردم خیلی خوب بود فروشنده هم داشت آپشنهایش را توضیح میداد و سر آخر هم قیمتش را گفت که الان دقیق یادم نمیاید اما حدود 250 هزار تومن بود! در همان حالی که مشغول بررسی اش بودم احساس میکردم که کیفِ یه بویی میده!چند بار به فروشنده و سحر گفتم اما هیچکدومشون احساسش نمیکردند اما هرچه بیشتر میگذشت میفهمیدم که بوی خیلی بدی میده!!!متاسفانه یا خوشبختانه هم از آن مدل همان یکی مونده بود! سر آخر گفتم با این بوی گندی که میدهد اینقدر نمی ارزد اگر یک تخفیف تُپُل میدهید ببرم! فروشنده مستاصل شده بود و به من گفت صبر کنم تا برود صاحب اصلی فروشگاه را صدا کند تا ببینیم او چه میگوید!

۳۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۳
آزیتا م.ز
۱۷
ارديبهشت ۹۳

پس از بیست روز اکنون انتظارها به پایان رسید ...

خداییش همش بیست روز بود ها ، شما همچین بنده رو فیتیله پیچ نمودید که بهم دوماه گذشت :)

بنده تا دقایقی پیش نیز همچنان برای این پُست عکس دریافت کردم..

اونایی که مخصوص این پست به زحمت افتادن و عکس انداختن واقعا ما رو چوبکاری کردن دستشون درد نکنه..

و همچنین اونایی که هویجوری عکس فرستادن، کلا از همۀ شمایی که شرکت نمودید کمال تچکر را دارم :)

خدایی دو روزِ آماده سازیِ این پُست با این سرعتِ هندلی اینترنت، جانِ بنده  به لب رسید، باشد که خوشتان بیاید !



 و حالا این شما و این نوبت شمای سه :)



دریافت
حجم: 10.3 مگابایت
فایل صوتیِ مرتبط



 
برید ادامۀ مطلب ببینید هرکی چه شکلیه؟ :))

۲۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۵۶
آزیتا م.ز
۱۷
ارديبهشت ۹۳

شیر هم شیرهای قدیم ، وقتی میخواستن خراب بشن اول شروع میکردن دقیقه ای یه بار چکه کردن که با یه خیلی سفت کردنِ معمولی اوکی میشد ، بعد از مدتی چکه هاشون تندتر و بیشتر میشد اون وقت اگه سفتشونم میکردی بازم چکه میکردن اما کمتر، بعد از اونجایی که ما عمرا بهشون توجه نمیکردیم این چکه بیشتر و بیشتر میشد ، تازه عَ رو که نمیرفتیم ، پا میشدیم آچار میاوردیم سفتشون میکردیم... یه قانونی تو شیرها هس که میگه هر چه سفتتر ، هرزی بیشتر، همین آچار میشد بلایِ جونِ مغزیِ شیر تا بالاخره هرز میشد و مث شیر سماور ازش آب میریخت اون وقت بود که ما بر آن میشدیم تا مغزی بخریمُ شیر رو درست کنیم!!! خوبیش این بود که با یه مغزی هم همه چی حل میشد... تازه این پروسه ممکن بود از سه ماه تا حتی یه سال طول بکشه اما ... اما چی؟ هیچی!

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۳
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳
هوا گرمه
تاکسیه هم بو طالبی میده!
از نوع گندیده
:دی
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۹
آزیتا م.ز
۱۶
ارديبهشت ۹۳
هوا گرمه
تاکسیه هم بو طالبی میده!
از نوع گندیده
:دی
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۹
آزیتا م.ز