حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۲
ارديبهشت ۹۳

و هویـــــــــــــــــــــــــــج

چیزی که باید آن را زیاد دریابیم که نمی یابیم

خخخخخخخ

تا میتوانید زندگیِ خود را هویجی کنید...(از جملاتِ قصارِ دکتر آزی)

از هویج پِلو بگیر تا آب هویج و مربایِ هویج و

کیکِ هویج

بلــــــــــــــه دوستانِ تنبلِ من آستینهایتان را بالا بزنید وجمعۀ خود را هویجی کنید...حال میده به غورعان :))


۴۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۹
آزیتا م.ز
۱۲
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 4
+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر 1392 ساعت 2:21 شماره پست: 173

ما عازم عربستان شدیم ، همراه با کلی لباسهای بسیار خنکی که مامانمان با دقت و وسواس خاصی همه را تهیه کرده بود ! لباسهای احرامی که مامانم خودش با جنس خنک و نازک دوخته بود ، چون جنس آماده یشان را پسند نکرده بود و میگفت کلفت و پلاستیکی بودند!،و یه کیسه خاکشیر برای جلوگیری از گرما زدگی!!! ما چادر به سر عازم عربستان شدیم!وقتی هواپیما به مقصد جده در پرواز بود دختری کنار دستم نشسته بود که تند تند در دفترچه یادداشتی،مینوشت!!!گفتم چه مینویسی؟ گفت سفرنامه!!!!دیدم ما هنوز پایمان به عربستان نرسیده نصف دفترچه اش پر شده است!!!!!بدانید و آگاه باشیدو هِی نیایید بگویید من در خاطراتم آب بسته ام!!;)

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۷
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

فقط چند تا لاک و یه خلال دندون

۲۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۳
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

اگه بگم زیاد با اینجور آدمها ارتباط داشتم دروغ گفتم، اما تا قبل از این هیچوقت یه برخوردِ نزدیک باهاشون نداشتم... الان پیش خودتون میگید چی دارم بلغور میکنم که اصلا معلوم نیس چی میگم ها؟... نمیدونم چی شد یادِ این خاطرم افتادم...کلا انگار هر چند وقت یه بار یادش میفتم ، گفتم واسه شما هم بگمش :)

همین دوستِ قدیمیِ من که بعضی از شماها به اسمِ سلام یا استاد سلام میشناسیدش ، یه مدتی واقعا استاد بود ، ینی تو چند تا دانشگاه تدریس میکرد. یکی از دانشگاههای جالبی که تدریس میکرد دانشگاهِ غیر انتفاعی ناشنوایان بود... خب اولین باری که اینو به من گفت منم تعجب کردم که سلام چطور با اونا ارتباط برقرار میکنه ، بهش گفتم مگه بلدی؟؟؟ که بعد فهمیدم تو همهٔ کلاسهاشون یه رابط یا مرتجم هست که زبانِ ما رو به زبانِ اشارهٔ اونا تبدیل میکنه تا اونا درس رو متوجه بشن... تو اون مدتی که سلام به اون بچه ها درس میداد، هر روزی که میدیدیمش با کلی داستان و خاطرهٔ بامزه آپدیت بود... منم کلی با تعریفهاش حال میکردم، اصلا انگار ندیده عاشقِ این جماعت شده بودم، عاشقِ اون سادگیهاشون اون شور و حالشون که اصلا شبیهِ آدمهایِ 19 یا 20 ساله نبود...مث بچه های کوچیکُ دوست داشتنی بود...


۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۴۵
آزیتا م.ز
۱۱
ارديبهشت ۹۳

92.12.19

حرم امام رضا

در حالی که من (سمت راست)داشتم با چادر دست و پنجه نرم میکردم و گوجه از دستِ چادر سر کردنِ من حرص میخورد :)

۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۷
آزیتا م.ز
۱۰
ارديبهشت ۹۳
بعد از مدتها دوباره ...




دریافت
حجم: 1.75 مگابایت
صداپیشگان:
آقای همکار
آزی
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۹
آزیتا م.ز
۱۰
ارديبهشت ۹۳

اگر روزی دختری داشته باشم، حتما قبل از اینکه به سنِ عشق و عاشقی برسد، کتابِ داستانِ زندگیِ خودم را خواهم نوشت! آن وقت کتاب را بطور خام و بدون سانسور دستش خواهم داد تا بخواند. خوشم نمیاید از آن مادرهایی باشم که مدام در گوشِ بچه هایشان نصیحت زمزمه میکنند ... که مطمئنا بچه ها برایِ نصیحتها تره خُرد نخواهند کرد که هیچ...آن وقت مادرشان هم به چشمِ یک زهرماری نگاه میکنند که ره به ره در حالِ حالگیری میباشد...مینویسمُ دستش میدهم تا خودش بخواند که ببیند وقتی دلِ آدم جوان است چقدر احمق است...که وقتی دلِ آدم جوان است چقدر تشنۀ محبت است ، درست مثل بچه ای که با یک آدامس خر میشود...با یک کلامِ محبت آمیز خر که هیچی عاشق میشود...که آن روزها که آدم جوان است چقدر عشق جدی به نظر میاید..چقدر خوشایند خود نمایی میکند..که آدمها مثل آب خوردن عاشق میشوند و میپندارند با این عشقشان میتوانند دنیا را فتح کنند ...درست در آن لحظات چنان قدرتی در خودشان احساس میکنند که خیال میکنند کُل کائنات فقط در حالِ چرخیدن به دور محورِ همین عشق هستند..عشقی که اگر باشد همه چیز است و اگر نباشد هیــــــــچ! آدمها وقتی جوانند فکرهایِ خامی میکنند...در کتابم خواهم نوشت که من هم روزی چقدر عاشق بودم ، مینویسم که همه حق دارند عاشق شوند...همه حق دارند در یک حماقتِ خودخواسته غوطه ور شوند و از آن لذت ببرند و حتی خود را تباهِ آن کنند..مینویسم که مادرت این چیزها را میفهمد..که مادرت هم روزی عشقِ جوانی اش را جدی گرفته بود..که چه شبهایی برایش زاری کرده بود که چقدر برایش دعا کرده بود که فکر میکرده اگر این عشق نباشد او هم نیس..که فکر میکرده با این عشق ، بی شک خوشبخت ترین دخترِ دنیا خواهد بود!! اما چه.. اما عشق زیبا بود ، دل انگیز بود..مثل غروب خورشید که از طلوعش زیباتر است...که آدم را مسخ و مسحور میکند اما بعد از هر غروبی تاریکیِ شب است...دخترم به غروبها دل نبند با غروبها عاشق نشو...بعد از غروب همه چیز در تاریکیِ عمیقی فرو میرود..و من طاقت رنج کشیدنِ دلِ کوچولویِ تو را ندارم!


شوش دانیال
90.11.1



در ادامه میتونید شعری از خودم با صدای خودم رو به سمع و بصر برسونید...

۴۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۱۷
آزیتا م.ز
۰۹
ارديبهشت ۹۳
خُب میریم که داشته باشیم قسمت دوم از سری خاطراتِ "یک حاجیه خانم دیوانه" به این قسمت دو تا پستِ دیگه لینک شده که هر دو تازه به اینجا اضافه شدن و جز آرشیو وبلاگِ قبلی بوده...محض اطلاع گفتم که اگه دوست داشتید بخونیدشون :)
۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۴۴
آزیتا م.ز
۰۹
ارديبهشت ۹۳


دعوا میکنیم، بحث میکنیم، فحش میدهیم ، جیغ میزنیم ، خشتک هم دیگه را در میاوریم ، گاهی حتی کتک میزنیم ، کتک میخوریم ، حالمان از طرفمان بهم میخورد و گریه میکنیم ، دلگیر میشویم ، دلخور میشویم، متنفر میشویم ، دنیا به کاممان تلخ میشود.....

فقط

به خاطر اینکه این دنیایِ لامصب را از دو زاویه متفاوت میبینیم....

این زاویه هایِ لعنتی....



خوشا آن روز که تو بیایی و تویِ من شوی.. تویی که زاویه ات چنان با زاویهٔ من مُماس باشد که مو لایِ درزش نرود... آن وقت تو دیگر تو نباشی ، منم دیگر من نباشم، بشویم یک ما به چه بزرگی با یک زاویه!!! بعد چهار چشم شویمُ دنیا را از همان زاویه ببینیمُ با هم صفا کنیم، همچین خوش بگذرانیم ، همچین از آن تفاهمِ مطبوع لذت ببریم که آنجایِ عالم و آدم بسوزد...

بگذار روانشناسها و جامعه شناسها و رفتارشناسها حرفهای خودشان را بزنند ، ما هم برویم با خودمان و همان یک زاویهٔ مان حال کنیم!

۲۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۶
آزیتا م.ز
۰۹
ارديبهشت ۹۳

امروز سر صبحی، مدیرعامل شرکت میخواست زنگ بزنه دفتر رییس مجتمع ازش بپرسه واحد تولیدی تو سرویس هست یا نه؟! شماره اتاق ما با اتاق رییس مجتمع خیلی شبیه به همه. آخر شماره ما 630 و شماره رییس مجتمع 360 می باشد!. مدیرعامل زنگ زد به اتاقِ ما و آقای همکار گوشی رو برداشت(حالا فکر کن آقای همکار دیشب رو تا صبح مشغول کار بود و داشت دفتر رو به من تحویل میداد):


آقای همکار: بفرمایید!
مدیرعامل: مهندس "بوق" هستم، واحد تو سرویسه!
آقای همکار(که فکر میکرد یکی داره سر کارش میذاره): خوب من هم زنگنه(وزیر نفت) هستم، نخیر واحد دهنش سرویسه خودش سرویس نیست!


مدیر عامل: thumb down smiley


آقای همکار: crying with laughter emoticon

بعدش مدیرعامل عصبانی میشه میگه این اُسکُل کیست تو شماره 630؟حالش رو بگیرید!


قیافه آقای همکار وقتی بهش میگن "خره طرف واقعا خودِ مدیر عامل بوده!":    crybaby emoticon

و من وقتی دارم موقع ناهار تو رستوران شرکت این ماجرا رو واسه خانومایی که از آقای همکار متنفرن تعریف میکنم: happy friends emoticon

۳۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۵۲
آزیتا م.ز