حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۳
ارديبهشت ۹۳

درسته حالا من خیلی وقتِ نبودم سر کار ولی دلیل نمیشه که!

عــــــــــــــــــــــه!!!

دِهَ!

دریافت
حجم: 238 کیلوبایت

صدا پیشگان:

آقای همکار

آزی

بچه ها قبل از گوش دادن، خواندن تقلب محسوب میشه و تقلب ممنوعه! دِهَ نیگا نکن بچه! :)

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۹
آزیتا م.ز
۰۳
ارديبهشت ۹۳
بچه ها خانم "سوسن حسنی دخت" رو میشناسید؟؟؟ اگه میشناسید که هیچی اگه نمیشناسید ، اشکال نداره منم اول نمی شناختمشون، حالا چی شد شناختمشون...یه بار که داشتم با دکمه هایِ کنترلِ تلویزیون موسیقی مینواختم و هِی از اول میومدم تا آخر از آخر میرفتم اول! یهو برایِ اول بار بود که دیدم یه خانومِ خوشگلی داره خبر میگه :)) گفتم به به چه عجب تو تلویزیونِ ما خانمِ خوشگلِ خوش صدا هم دیده شد! خلاصه که متاسفانه ایشون در حال گفتنِ خبرهایِ زمخت و بدرد نخورِ سیاسی بودن اما بنده چون قوۀ تخیلم خیلی قویِ فرض رو بر این گذاشتم که خانم خوشجله (نه خانم خوجگلۀ خودمون تو فایلهایِ صوتی ها، بلکه همین سوسن خانم) داره مثلا یه متنِ باحال  رو با اون صدایِ خوبش میگه، مثلا یه متنِ طنز یا یه خبرِ دل انگیز! خخخخ خلاصه که بنده یه همچین آدمِ دیوونه ای ام ...


خانم سوسن حسنی دخت

از این ماجرا خیلی وقت گذشت تا اینکه یه بار خانم حسنی دخت یه متنی رو  نوشته بودند که پایه و اساسش راجع به برنامۀ محبوبِ دلها ینی کلاه قرمزی بود که من خیلی خوشم اومد! حالا اولش من این متن رو به خاطر وجودِ کلاه قرمزی خوندم اما بعد از اینکه خوندمش دیدم نــــــــه واقعا چه حرفهایِ خوبی توش گفته شده...بعدشم که تصمیم بر این شد که این متن رو تو وبلاگم بذارم و از اونجایی که شما بهترین کامنت گذارای دنیا هستید و خودتونم میدونید که چقدر خوب نقد و بررسی میکنید راجع به این متن خانومه حسنی دخت یه نظر به عنوان یه شهروند ایرونی بذارید و مطمئن باشید که این نظرهای شما رو خانومه حسنی دخت میخونه.

من هم قول میدم که تلاشمو کنم تا این متن رو ایشون با صدای خودشون بگن و تو وبلاگم بذارم تا امثال من به آرزوشون که شنیدن صدای لطیف ایشون به غیر از خبر سیاسیه، برسن.

متن رو با دقت بخونید و رو سفیدم کنید ها!

یه خواهش هم دارم که اصلا بحث رو سیاسی نکنید و نظراتی که جنبه سیاسی پیدا کنند به خاطر خانوم حسنی دخت سانسور میشه!

در ادامۀ مطلب میتونید متنِ ایشون رو بخونید.

۲۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۰۴
آزیتا م.ز
۰۲
ارديبهشت ۹۳

مسابقۀ داستان نویسی بود در سطح منطقه. من هم یک داستان نوشته بودم. طولانی نبود اما کوتاهم نبود! اون روز که خبر دادند که در منطقه اول شدم، از خوشحالی در پوستِ خودم نمی گنجیدم! حالا بماند که جایزه اش چه چیز مزخرفی بود و قبلا راجع بهش نوشتم اما الان هر چه میگردم پیدا نمیشه! خلاصه اون موقع بود که فهمیدم که من درست فکر میکردم ، کفشها خیلی مهم اند!



مطمئنا یه همچین کفشی هیچوقت منو تحت تاثیر قرار نخواهد داد!

از اینجور کفشها چندشم میشه حتی :دی

کفشهای یکی از پسر داییام :))


از نظر من کفشها آدمها را لو میدهند! شخصیت و حتی طبقۀ اجتماعی ، طرز فکر و خیلی چیزهای دیگر آنها را... شاید سلیقه و حس زیبایی شناختیِ آدمها را بشود از رویِ لباسهایشان هم حدس زد اما کفشها جارچیهایِ خوبی هستند! باور کنید من سالهاست این فرضیه رو امتحان کردم و بارها جواب گرفتم!!! کفشها! کفشها...

۲۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۹
آزیتا م.ز
۰۲
ارديبهشت ۹۳

یک آدمهایی هستن که عاشقند... یکجورایی عاشق واقعی! آدم عاشق که باشد از خود گذشته هم میشود... نه مثل این کسانی که تو بوق و کَرنا میکنند که آهای ما عاشقیم و این حرفها اما پاش که بیفتد معلوم میشود ، عاشق خودشانند نه هیچ کس یا چیز دیگری...

اما آدمهای عاشق از خودشان میگذرند تا به هدفشان نزدیک شوند حالا خواه این معشوقشان شخصی باشد یا نه علم باشد یا نه عاشقِ بشر باشندُ خدمت به بشریت...

شاید هفت هشت سال پیش بود که اسمِ این باکتریِ دهن سرویسِ را شنیدم، همون موقعها که همدان دانشجو بودم و حالت تهوع و دردِ معده امانم را بریده بود! خب از آنجایی که تصمیم به دکتر رفتن گرفتم باید فهمید که واقعا چقدر حالم بد بوده... چون آزی با دکتر جماعت میونهٔ خوبی ندارد!! بعد از انجامِ آزمایش، معلوم شد که بعـــــــــــــــله، مقدار هلیکوباکتری در معدهٔ بنده بیش از حد نرمالِ و همان است که همین است... خب یکسال آیندهٔ این قضیه بنده مشغول خوردنِ دوا موا بودم برای مقابله با این موجودِ مزخرف، بعدها فهمیدم عاملِ خیلی از ناراحتیهای معدهٔ همهٔ ماها وجودِ همین باکتریِ و اما از اون جالبتر کاریِ که یک آدمِ عاشق برای شناختِ بهتر این باکتری و اثبات دلیلِ زخمِ معده کرد.

بری مارشال (Barry Marshall)

۲۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۰۵
آزیتا م.ز
۰۱
ارديبهشت ۹۳

اردیبهشت اومد و من باید چشمهایم را ببندم تا بپندارم که اردیبهشت است! که مثلا این باد خنکی که میاید از کولر نیست که از نسیمِ عشق پروره اردیبهشت است، که بپندارم "مستیِ من از توست نه از نوشابهٔ مشکی"*!!!

اردیبهشت که باشد باید دست عشقتان را بگیرید، عشق ندارید دستِ دوستتان را بگیرید، نبود، دستِ خانواده یتان را بگیرید، پایِ نبودند که دستشان را به شما بدهند، دست بزنید به کمرِ خودتان ، بلند شوید ، همت کنید ، بزنید به دلِ طبیعت... بیخود که اسمش را اردیبهشت نگذاشته اند، بروید از زمینی که شبیهِ بهشت ، مطبوع شده است لذت ببرید، نفس تازه کنید و حالش را ببرید! روی سبزه ها دراز بکشید زُل بزنید به آسمون بعد اگر در جای خلوتی بودید داد بزنید وگرنه در دلتان فریاد بزنید کونِ لقِ این دو روز دنیا!!!!! گیریم که یازده ماهش جهنم است لا مصبِ نامروّت اما یک ماهش که بهشت است...این یک ماه را صفا کنید... شما را قسم به عمه هایِ داشته یا نداشتهٔ تان این یک ماه را صفا کنید. :)))))


90/02/9

روستای آهار

۳۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۱۸
آزیتا م.ز
۰۱
ارديبهشت ۹۳

حالا هِی بیاید خاطرخواهِ این آقای همکار و مستر لهجه بشید...

آع...

:)))


دریافت
حجم: 1.87 مگابایت

صداپیشگان:

آقای همکار

مستر لهجه

آزی

متنِ کلیپ در ادامهٔ مطلب ؛ که خواندنش قبل از گوش دادن ممنوع میباشد :)

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۲۱
آزیتا م.ز
۰۱
ارديبهشت ۹۳

خب اینجا جایی است که انسان ، صحنه های عاشقانه زیاد میبیند، باز با باز ، کبوتر با کبوتر، ملخ با ملخ، پشه با پشه،پروانه با پروانه، سوسک با سوسک، جیرجیرک با جیرجیرک، واه واه واه سوسک با جیرجیرک، مگس با مگس و  مارمولک با مارمولک را که خدمتتان عرض کردم! مخصوصا که الان فصل بهار است البته اینجا همه چیزش اغراق آمیز است زین رو بهارش کمی آتیشش تند است و زیرش زیاد است، زیرش زیاد است که میدانید یعنی چه؟ هوم؟

از آنجایی که اینجا بهارش خیلی شور است ، جانوران نیز تحت تاثیر قرار گرفته ، تند تند عاشق میشوند. میگویم جانور، بدانید و آگاه باشید که انسان هم مستثنی نمیباشد! کلا خاصیتِ اینجا اینجوری است ... بعله :)


۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۵۷
آزیتا م.ز
۳۱
فروردين ۹۳

اولین باری که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده، تو 11 سالگیم بود! درست روزی که بابام یهو قاطی کرده بودُ فهمیده بود مامانم که ازش طلاق گرفته دیگه عمرا بر نمیگرده! چون هیچوقت مامانم رو جدی نگرفته بود! چون هیچ وقت زندگی رو جدی نگرفته بود! حالا بعد از 6 ماه گذشتن از طلاقِ مامانم، امر بهش مشتبه شده بود که هیچوقت بر نخواهد گشت! اون وقت بفکر افتاده بود که ما رو وسیله کنه! یعنی من و داداشم رو از مامانم بگیره تا شاید به خاطرِ وابستگیِ شدیدِ مامانم به ما ، برگرده به اون زندگیِ زجر آور!!! درست همون روز که بابام اومد دمِ خونۀ مامانم تا ما رو به زور بگیره...اولین بار بود که فکر میکردم دیگه ادامۀ زندگی ممکن نیست! تو وسطِ معرکۀ دعواهایِ بی پایانِ اون دو تا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اصلا امکان داره، ما بدونِ مامانمون بتونیم زندگی کنیم!؟؟ و فقط یه نــــــــــــــــــــــــــه گنده جوابِ این سوال بود! تمامِ اون روز رو تا شب با داداشم گریه کردیم...مثِ دو تا بچۀ یتیم که احساس میکنن هیچ کس رو تو دنیا ندارن! تمامِ مدت پایِ تلفن نشستیمُ زار زدیم! از هر کسی که فکرش رو میکردیم کمک خواستیم! ولی احتمالا هیچ کس عمقِ اون فاجعه ای رو که درونِ دو تا بچۀ 11 و 6 ساله رُخ داده بود درک نمیکرد! احساسِ بی پناهیشون رو همینطور! همه میگفتن خب پیشِ پدرتونید دیگه! پدر و مادر مثل همند! اما اونا نمیدونستن که چه روزها و شبهایی بوده که ما از ترسِ همین پدر ، تنها جایی که احساسِ امنیت میکردیم آغوشِ کوچولویِ مامانِ 55 کیلوییمون بوده! و زندگی کردن بدونِ حضور دائمیِ مادر، واسمون میتونه حکمِ خیلی سنگینی باشه! اونشب تا صبح پایِ تلفن زار زدیم تا تو بغلِ هم همونجا خوابمون برد!

۵۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۶
آزیتا م.ز
۳۰
فروردين ۹۳

خیلی جاهای خونه تار عنکبوت بسته بود... اما عنکبوتها کجان خدا عالمه!!! میگن هر آدمی تو زندگیش نمیدونم چندتا عنکبوت رو تو خواب میخوره! جدی میگم این قضیه علمیِ... بی خود نیست که الان کلی از جاهای خونهٔ من تار عنکبوت بسته بود اما عنکبوتهاش مفقود الاثرن دیگه! حالا از نظر من زیادم مهم نیس اگه خورده باشمشون یا در آینده بخورمشون، مهم اینه که متوجه خوردنشون نشم :دی

یه دوستی دارم ، تو همین خراب آباد زندگی میکنه بواسطهٔ شغل شوهرش...این فوبیای مارمولک داره! یعنی اگه مارمولک از صد فرسخیش رد شه رنگش مث گچ سفید میشه، دست و پاش میلرزه...اصن یه حالی میشه! من تا حالش رو ندیده بودم باورم نمیشد که قضیه اینقد جدی باشه... اون وقت آدم اینجوری باشه بعد مجبورم باشه تو یه همچین جایی زندگی کنه... یعنی همین دیروز که پام رسیده اینجا تا الان شیش، هفت تا مارمولک دیدم! کلا هوا که گرم بشه ، میشه همه جا در حالِ همه کار دیدشون! یعنی حیثیتم که ندارن ، یهو هوس کنن وسط راه پله و پارکینگم میپرند رو هم عشق و حااال :))))

من خونه قبلی که بودم اونجا پاتوقِ مارمولکها بود... بعد یدونه کوچولو هم اومده بود تو خونهٔ من رفته بود تو اتاق پشتی... منم زیاد از اون اتاق استفاده نمیکردم ، بیشتر انباری شده بود!! خلاصه مارمولکی رو ولش کردم به حال خودش ، اونم واسه خودش تو همون اتاق سکنا گزیده بود! گاهی صبحهای زود که هنوز یادش نیفتاده بود بره قایم شه چشمم به جمالش روشن میشد... خلاصه این مارمولکی همونجا بووووود تا روزی که من میخواستم از اون خونه اسباب کشی کنم ... اتاق که خالی شد اینم ترسید پرید وسط خونه....عاغا گنده ای شده بود! گنده ای شد بود که نگووووووووووو....قشنگ اندازش پنج برابر شده بود... اینجوریه که به همه میگم مواظب باشن هر کی بیاد خونه من کنگر بخوره ، لنگر بندازه، موقع رفتن مطمئنا با اضافه وزن میره! از من گفتن بود :)))))

۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۴
آزیتا م.ز
۳۰
فروردين ۹۳
یعنی این آقای همکار نمیذاره به دقیقه برسه آدم بره سر کار، بعد آدم رو حرص بده!
خودتون بشنوید!
:))



دریافت
حجم: 376 کیلوبایت


صدا پیشگان:

آقای همکار

آزی


متن نوشتاری در ادامه مطلب. برای بچه هایی که قابلیت دانلود را دارند پیشنهاد میشود "قبل از گوش دادن" تقلب نکنند :)

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۱
آزیتا م.ز