حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۱
اسفند ۹۲

اعتراف میکنم دلم برای خراب آباد تنگ نشده اما برای خونهٔ خودم چرا... دلم برایِ آقای همکار تنگ نشده اما الان حسِ این مادرهایی رو دارم که از بچهٔ خودشون راضی نیستن اما وقتی بچه شون میفته زیرِ دستِ زن بابا ، خیلی دلشون میسوزه....

نه اینکه دلم تنگ شده باشه هااااا ، نع! فقط با وجود این خانوم جدیده دلم به حالش میسوزه :) از بعضی خشونتهای رفتاریِ خودم، کمی فقط کمی نادم و پشیمانم...یه ذره ها نه بیشتر :)))))



Cute Sad Smiley emoticon


دریافت
حجم: 174 کیلوبایت


+احساس میکردم دارم زیر کامنتهای تایید نشده ، دفن میشم :) ببخشید که با تاخیر تایید شدن :)

+دیروز به خاطر حمل ساک کمی سنگین کتفم گرفته الان تا تکون میخورم آخ و اوخم میره بالا... کامنتهام که خودشون اندازه دمبِل زدن انرژی بردن تا تایید شدن خخخخخ

+این چند روز وقت نکردم به وبلاگهای مورد علاقم سر بزنم یا اگه زدم فقط خوندمُ کامنت نذاشتم... سر فرصت میام میخونمتون :)

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۱۸
آزیتا م.ز
۲۰
اسفند ۹۲

خب بعد از چند سال سپری کردنِ شب و روزِ تولد در سوتُ کوریِ مطلق و یا حتی تنهاییِ مفرط، امسال آدمهایِ دوست داشتنی تولدِ من رو رنگی و شاد و با طراوت کردن! کاری کردن که تولدِ 27 سالگی من بره تو لیستِ روزهایِ خاطره انگیز...

وجودِ تک تکِ شما گرما بخشِ این روزهایِ زندگیِ منِ! از خدا که پنهون نیست از شما هم همچنین، همه میدونن که من آدمِ تعارفی ای نیستم...پس مطمئن باشید که این رو از صمیمِ قلبم میگم...از همۀ شمایی که بهم تبریک گفتین..به یادم بودید و یا من رو سورپرایز کردید از تهِ تهِ اعماقِ قلبم ممنونم ... از شما دوستهایِ مشهدیِ خوبم که واقعا کاری کردید که تصمیمِ ییهوییِ مشهد اومدنم به یکی از بهترین تصمیماتِ زندگیم تبدیل بشه، خیلی خیلی ممنونم...شما بیشتر از اونی که من استحقاق (عجب کلمۀ قلمبه سُلُمبه ای خخخخ) رو داشتم بهم محبت کردید... گوجه سبزِ عزیزِ خوشمزه ام که کلِ وقت و همچنین کلی مایه از کیفِ پولش (آیکونِ شرمندگی در حدِ لالیگا) رو تو این سه روز برایِ من گذاشت...که گرمایِ محبتش رو که همیشه از دور احساسش میکردم، از نزدیک نثارم کرد... خانم هموستاتِ گُل که با سورپرایزش و کادوهایِ خیلی خیلی خوشگلش کاملا در حدِ تیم ملّی هیجان زده ام کرد... و النای مهربون با دخترِ گُلتر از خودش حانیه جون که امروز مدرسه رو پیچوند تا بشه که هم دیگه رو ببینیم و من بفهمم که آدمها هنوز هم خوبن...هنوزم مهربونن ...که اگه بابایِ من اصلا یادش نیست امروز تولدِ من بوده که اگه مامانم روزهایِ میلادی و شمسی رو قاطی کرده بود و فکر کرده بود تولدم دیروزِ...اما اونا با حضورشون با گرمای مهر انگیزشون نه تنها نذاشتن امروز دلِ من بگیره بلکه یکی از بهترین روزها رو برای من رقم زدن ....

و همۀ شماهایی که با اینکه همدیگه رو ندیدیم و یا حتی نشنیدیم...اما حضورِ تک تکتون واسه من اینجا مهمه حتی شماهایی که خاموشید...یا حتی اونایی که بی معرفتید:) که وقتی سر و کلۀ یکی تون پیدا نیست نگرانتون میشم بهتون فکر میکنم.. و یه جورایی از خیلی از اطرافیانِ نزدیکِ من به من نزدیکترید....مرسی که هستید مرسی که خوبید مرسی که من رو تحمل میکنید...مرسی که قضاوت نمیکنید مرسی که از زیباییهای روحتون به من هدیه میدید...مرسی که....مرسی که خیلی چیزها....الان چونه ام گرم شده هِی دارم فَک میزنم یکی بیاد منُ از برق بکشه !!!کمــــــــــــــــــــــــــک :)))

۳۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۱
آزیتا م.ز
۱۹
اسفند ۹۲

خُب من هیچ وقت از قدم گذاشتنم به این دنیا اونقدرها راضی نبودم!!! اما روزِ تولدم رو خیلی دوست دارم...همیشه از اینکه بگم بیستِ اسفند احساسِ خوبی بهم دست میداده...کلا بیست گفتن یکجور انرژی خاصی داره انگار...:)

از بچگی عاشق تولد بازی بودم، بیشتر از اونی که دلم بخواد صاحب تولد باشم دلم میخواست مهمونِ جشن تولد باشم...کلا نه اینکه فقط با روزِ تولدِ خودم حال کنم ها نه!!! با تولدِ همهٔ اطرافیانُ دوستانم حال میکنم!!! اصن به نظرم واسه کسی که روزِ تولدشه جشن میگیرنُ جنگولک بازی در میارن تا یادش بره یه سال به پیر شدن نزدیک شده و غصه نخوره خخخخخخخ ;) منم که استادِ جنگولک بازی :D

شاید این حسِ درستی نباشه اما من از 25 سالگی به بعد احساسِ در سراشیبی بودن بهم دست داده! البته ممکنِ مسخره به نظر بیاد اما همینه که هست...خب من امسال در شب تولدم بر خلافِ چند سالِ اخیرِ گذشته احساسِ اندوه و تنهایی ندارم...امسال میونِ دوستهای مهربونی مث شما...مث همهٔ شماهایی که به من لطفِ بی اندازه دارید، احساسِ خوبی دارم! مرسی که هستید مرسی که اینقد خوبید... دوستون دارم :-*

در ادامه مطلب عکس

۶۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۸
آزیتا م.ز
۱۹
اسفند ۹۲

عایا مسافرت آمدید؟ عایا زیارت آمدید؟ عایا به ماه عسل آمدید؟ عایا همهٔ اینها را باهم آمدید؟

پس

لطفا صبحانهٔ خود را با لبخند بخورید!

عایا با نمکدان دعوا دارید سرِ صبحی؟ عایا املت، خَبط و خطایی فجیع مرتکب شده است که نمک ندارد؟ به خدا ثواب دارد که در کوتاهی اش اغماض کنید ;)

لطفا اگر ماه عسل آمدید ، آن را با ماهِ زهرِ مار اشتباه نگیریرد، لااقل به فکرِ اشتهایِ این تنهاترین مسافرِ هتل باشید :) ای زوجهایِ جوان چرا به هم چپ چپ نگاه میکنید؟؟؟؟ نمی گویید همین کارِ شما تاثیراتِ منفی رویِ یک دخترِ جوانِ دمِ بخت میگذارد؟ (ارواح عمهٔ دخترِ جوان خخخخخ)

کلی مرباهای خوشمزه روی میز صبحانه قطار بود!!! عایا هیچکدام از آنها زورش نرسید کامِ تلخِ صبح شما را شیرین کند؟؟؟


به غورعان ثواب دارد سرِ صبح کمی لبخندِ شیرینِ مربایی بزنیم!!!!



+ یه دوستی دارم که خیلی جیگره، وقتی باهاش حرف میزنی اینقد خنده های خوشگل واست میکنه که اصن جیگره آدم حال میاد...(یه دوستِ) مهربونم غزالِ خنده مرباییِ من دوستت میدارم بسی :)

+آدم صبح اگه خوابشم میاد که تقصیرِ زمین و زمان نیست، بیاید اخم نکنیم، اینقده خوبه....

+من امروز صبح یه لشگر آدمِ اخمو دیدم که با خودشون ،همسرشون و صبحانه شون دعوا داشتن، واسه تقویت روحیهٔ من شما واسم یه لبخند خوشگُل بزنید اقلا ;)

۲۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۲
آزیتا م.ز
۱۸
اسفند ۹۲

لطفا دست به گیرنده هایِ خود نزنید، صدای آزی را از مشهد میشنوید.... بعله بعله به گوشهای خود شک نکنید... اینجا مشهد است و بنده هم آزی هستم :) کوچیکه شما :)

خوب اینکه من الان مشهد هستم هیچ ربطی به هیچی نداره جز ارتباط مستقیمی که با تصمیماتِ ناگهانی و دلِ خجسته ام دارد!!! بعله!!! همین که من ییهو دلم برایِ دوست جونم گوجه سبز ، پر زد و خودم سر از مشهد در آوردم... :)


خب همین الانه الان که مناز هتل در خدمتتان هستم، بنده از ساعت پنج صبح یک کله بیدارم و بعد از پریدن از فرودگاه مهرآباد و رسیدن به مشهد نیز کُلی مشهدگردی کرده ام... و بهترین قسمتش این بود که شخصی رو برای اولین بار تو زندگیت ببینی اما باهاش اونقدر احساسِ صمیمیت، دوستی و نزدیکی کنی که انگار صد سالِ میشناسیش :) من گوجه سبز رو خیلی دوست داشتم مثلِ خواهرِ نداشته ام... اما الان خیلی خیلی خیلی بیشتر دوسش دارم :) امروز به طور قطع یکی از بهترین روزهای زندگیم بود ;)

در ادامه میتوانید گوشه ای از امروز را ببینید :)


ناهار به صرفِ جیگر ;)


۶۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۶
آزیتا م.ز
۱۷
اسفند ۹۲

خودم دلم واسه پستهای غذاییم تنگ شده، عررررررررر....ینی دلم واسه آشپزیِ با حال و حوصله تنگ شده... وقتی میام تهران دلم واسه غذایِ خونگی تنگ میشه...البته اینجام آشپزی میکنم اما نه مثلِ موقعی که خونۀ خودم هستم هر روز و هر شب :) 

آخی گفتم غذایِ خونگی یادِ آقایِ همکار افتادم بیچاره ...چه روزها که حسرت میکشه این بدبخت :)))) حالا باور ندارید خودتون گوش کنید اصن :)



دریافت
حجم: 346 کیلوبایت

ادامه مطلب یادت نره :)

۲۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۹
آزیتا م.ز
۱۷
اسفند ۹۲

یک هفته ای بود که سوراخها پیدایشان شده بود... همینجور گُله به گُله ، جا به جا پر شده بود از سوراخ!!! خب اولش با دیدنشان خوشحالم شده بودم... گفتم به به چه آینده نگر... تُند تُند سوراخ کنده اند که موقع پر کردنشان دچار معضل نشوندُ همهٔ کارها زود تند سریع پیش بره!!!! همش تصور میکردم که روز پنجشنبه ، پونزده اسفند کُرور کُرور درخت است که میایدُ چاله ها را پر میکند... اما امروز که دو روز از روزِ درختکاری میگذرد، هنوز تمامِ پارکِ جلوی خانهٔ ما سوراخ سوراخ است!!! هیچ خبری هم از لشگر درختانِ تازه نمیباشد... پیش خودم گفتم نه به اون همه عجله و آینده نگری نه به این سوراخهای وامانده... تنها چیزی که خیلی سریع هر سوراخِ موجود ، در زمینها را پُر میکند آشغال است...ینی انگار که این سوراخها را کَنده باشند که هر کَس از کنارشان رد شد، زِرت آشغالش را بندازد اون تو....آقا، خانم خواهش میکنم تو هر سوراخی به جز سوراخِ سطل زباله، آشغال نریزید، به غورعان هر سوراخی را بهرِ کاری ساخته اند....حالا گیریم که مُرورِ زمان همهٔ امورِ ما را  بگیرد... نباید که بریم آشغال بریزیم توش...والا :)))


همین امروز

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۳۱
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۲

عاغا از عصری میخوام این پُست رو بنویسم نه اینکه اینجا تولدی به پاست برای عسل بانو هِی گرفتارم با مهمونداری و تولد بازی :دی

خب عصری رفتم یک گردش عصرگاهی ، ینی گردش که نه!!! ینی تو اینترنت دیده بودم خیریه زینب کبری که از قضا بسیار به خونهٔ ما نزدیک است، طبق معمولِ هر سال  یک بازارچه خیریه راه انداخته...منم شال و کلاه کردم برم ببینم چه خبره دیگه...

 اولا که خیلی شلوغ پُلوغ بود یه وضی... بعد یه در میونم که فقط غرفهٔ غذا بود که ریخته بود...بعد یه آقای پیرِ مو پشمکیه خیلی جیگری اومده بود داشت آکاردئون مینواخت، من دوربینم رو در آوردم که عکس بگیرم ییهو شونصد نفر انتظاماتِ گُنده ریختن سرم که خانوم عکس نگیر ،گفتم فقط یه دونه...گفتن نه نمیشه...آقا هر چی التماس کردم که یه دونه واسه وبلاگ میخوام نذاشتن ...عکاسی ممنوعه ..همینجور وایستاده بودیم که یهو کی اومد؟ رضا یزدانی تند تند اومد یه مقدار پول به خیریه کمک کردُ بدو بدو از میانِ انبوهِ جمعیت متواری شد... بعدش خانمِ فاطمه گودرزی اومد همون  بازیگر گوگولیه...بگید شال و مانتوی چه رنگی پوشیده بود؟؟؟؟ بعله بنفش :) اونقده ناز بود...بعد به خیریه کمک کرد اما بدو بدو متواری نشد...کلی تو بازارچه گشت و خرید کرد :)

منم که هیچی دیگه چند باری از سر بازارچه رفتم تهش و بالعکس...بعد یه خانومِ خیلی مهربونی که ازش جوراب خریدم ، بهم هِی پیشنهاد خریدِ بیشتر میداد که منم هِی رد میکردم...بعد گفت خانوم به این خوشتیپی چرا خرید نمیکنی؟ منم گفتم جیبِ خالی پُزِ عالی :)))))

نتیجهٔ این گردشِ من این شد که اگر جیبتان کم پول است لطفا پا به داخل بازارچه های خیریه مگذارید مخصوصا اگر مکانِ آن خیریه ها در شمال شهر تهران باشد...آن وقت ممکن است کمی ، فقط کمی دچار یأسِ فلسفی شوید... :)


این هم تنها عکسی که توانستم به طور یواشکی بگیرم... خخخخخخ


۲۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۴۲
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۲

و امروز باز هم جمعه است... من تو کُل زندگیم معمولا جمعه های خوبی داشتم...خوب ینی یه موقعی بود که جمعه واسم با روزهای دیگه حال و هواش فرق نمیکرد، تو دوران دبستانم که بودم جمعه ها رو دوست نداشتم ، چون مدرسه تعطیل بود....خخخخخ چی فکر کردید یه همچین بچه ای بودم من :) همیشه میگفتم نمیشه جمعه ها مدرسه رفتن رو دلبخواهی کنن هر کی خواست بره هر کی خواست نره;) لابد باید معلمِ شیفتِ جمعه هم میذاشتن با این اوصاف.... :)))

اما خب بزرگتر که شدم...تو دورانِ دبیرستان ، 90 درصد از روزهای جمعه یا تعطیلاتِ رسمی که معمولا هم عزاداری هستند رو میزدم به دل کوه...حالا با هر کسی که پایِ کوه رفتن میشد...چند هفته در میون مامانم میومد، گاهی همکلاسی هام یا دوستام، گاهی بچه های فامیل...خب عضوِ تکرار شوندهٔ این کوه رفتنها همیشه مسلما یک آزیِ بزِ کوهی بود :D چند باری هم شده بود تنهایی رفته بودم...که خداییش تو کوه آدم تنها نمیمونه! خیلی از حالتِ صمیمی ای که اون بالا حکم فرماست خوشم میاد...البته الان خیلی ساله که نرفتم اما اون موقعها اونطوری بود ننه :دی

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۰۱
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۲

به یکی دیگر از قسمتهای خاطرات تاج الملوک گوش جان بسپارید :)



دریافت
حجم: 1.31 مگابایت


صداپیشگان:

آقای همکار

آزی

۴۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۹
آزیتا م.ز