حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۱۸
بهمن ۹۲

دیدم خیلی وقتِ خوشمزه جات نذاشتم، خیلی وقته هنرمو به رختون نکشیدم، خیلی وقته دهنتونو آب ننداختم! خیلی وقته عمه هام فحش نخوردن، خیلی وقته تو روحم صلوات نفرستادید! این شد! که این شد! :)






+ یه گارفیلدِ لازانیا خوار هم هست، زیاد این طرفها رد میشه! تقدیم به تو miss ! :)))

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۳۸
آزیتا م.ز
۱۷
بهمن ۹۲

سرد بود! باد می آمد...نا جوانمردانه می وزید هر چند همه جا سبز بود! اما هوا سرد بود! دماغم بی حس شده بود...لُپهایم سوزش میکرد! صدای برگ درختها در گوشم میپیچید! انگار میرقصیدند! باد بینشان همهمه میکرد! سرد بود! و اما سبز بودنِ درختان در این سرما عجیب مینمود! دستانم را در جیب کاپشنِ قرمزم فرو کرده بودم! به این فکر میکردم که این کاپشنِ قرمز در اکثر خاطراتِ سردِ من حضور داشته است! و من چه اغراق شده در میانش احساسِ آرامش دارم! دوستش دارم خب! اینکه عیب نیست...من حتی به وسایلم نیز دل بستگیهایِ خاص دارم! گاهی برایم لب باز میکنند و کلی باهم گَپ و گفت میکنیم! عجیب است، حتی مسخره است! اما دنیا جایی است که معمولا چیزهای مسخره، حقیقت دارند!! باد شدید بود و من به سختی سعی میکردم با پلکهایم از چشمانم در مقابلش ، محافظت کنم! یادم نیست من چرا ساعتها آنجا ایستاده بودم...یادم نمیاید چه کار داشتم یا منتظر چه کسی بودم! یادم هست به تو فکر میکردم! تو را در ذهنم تجسم میکردم ، بعد می نشستم به تماشایت! باد که میامد ،در گوشم میپیچید و صدایِ زوزه مانندی ایجاد میکرد! هر بار این اتفاق میفتد، با خودم میگویم، بقیه هم مثل من باد، درونِ گوشهایشان زوزه میکشد!؟ یا فقط گوشهایِ من اینجوری هستن!؟

گرۀ روسری ام شل بود و شدت باد مدام شُل تر و شُل ترش میکرد! کسی نبود! دلم میخواست باد موهایم را حیران کند! شاید بویِ صورتیِ تندش را به مشامِ تو برساند! اصلا میلی نداشتم که، دستهایم را از جیبم بیرون بیاورم تا روسری ام را مرتب کنم! روسری!!...بگذار اصلا باد ببردش....ببردش جایی که اصلا پیدا نشود! انگار باد صدایِ پنهانِ درونم را شنیده باشد، یکهو روسری را از سرم دزدید! خندیدم! اما بی روسری چه میکردم!؟ سرم را به سمت آسمان گرفتم! آنجا که قیامتی بود! ابرها با سرعتِ هر چه تمامتر میدویدند! سرم گیج رفت! چشمانم بسته شد! لبهایم به لبخند باز!


یادم نیست چه شد که قصد رفتن ، کردم! قدم زنان آمدم به طرف درِ باغ! پیش خودم گفتم کلاهِ کاپشنِ قرمزم را رویِ سر میگذارم! روسری میشود! هه! دیدم درختی روسری ام را از دستِ باد قاپیده است! خندیدم...ازش تشکر کردم! بی شک حتی او هم کمی، از من دور اندیش تر بود! :)

۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۵
آزیتا م.ز
۱۷
بهمن ۹۲

برای خالی نبودنِ عریضه بشنوید :)



دریافت
حجم: 146 کیلوبایت 

۵۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۳۵
آزیتا م.ز
۱۷
بهمن ۹۲

بیست و دو سال گذشته،22 سال میتونه در عینِ اینکه سالهای زیادی باشه، همون قدرم کوتاه باشه! اونقدر کوتاه باشه که هنوز خاطراتِ یه چنین روزی مثلِ یه فیلمِ رنگیِ با کیفیت HD جلو چشمت بمونه و میتونه اون قدر زیاد باشه، که یه پسرکِ خوردنی و پدرسوخته رو به یه مَردِ پشمالویِ سیبیل کلفت تبدیل کنه، که صدایِ قلمبه اش قادر باشه از پشت تلفن ، هرکسی رو غافلگیر کنه...


پسرکی که تمامِ این 22 سال عشقِ خواهرش بوده...پسرکی که حتی قبل از اینکه پا به این دنیا بذاره، خواهرش دیوانه وار دوسش داشته و بعد از اومدنش نه تنها از درجه اش کم نشد که هر روز بیشتر و بیشتر شده...


وقتی سه سال و نیمه شدم، نق نق رو به جونِ مامانم  شروع کردم، که من داداش میخام! دقت کنید رویِ کلمهٔ داداش شدیدا تاکید داشتم، شب و روز در آرزوی داشتنِ یه برادر به سر میبردم ... بازم تکرار میکنم روی برادر بودنش تاکید زیادی داشتم....و بالاخره این اتفاق افتاد! مامانم حامله شد و من شب و روز دعا میکردم که نی نی، داداش باشه!!!! اون موقعها سونوگرافی به دقتِ الان نبود، هیچوقت نمیشد جنسیتِ جنین رو با دقت 100% تعیین کرد!!! اونقدر من،داداش ،داداش میگفتم که مامانم میترسید اگه بچه دختر باشه، من ضربهٔ روحی بخورم! این بود که مدام از مزیتهایِ خواهر داشتن برام میگفت، منم همه رو با گوشِ جان میشنیدم اما....آخر سر با یه لحنِ کِشداری میگفتم، مـــــــامـــــــــان ولـــــــــی مــــــن میدونــــــــــــم ، پسره! :)

۷۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۹
آزیتا م.ز
۱۶
بهمن ۹۲

امروز رئیس دپارتمانِ ما که یجورایی اختیارِ تام تو واحد داره، اومده بود دفترِ ما:


آقای رئیس: یه ماموریت 4 روزه هست، باید یکی از شما دو نفر برید.


آقای همکار: مهندس، من تو ماموریتِ قبلی که پرواز کنسِل شد مجبور شدم از تبریز تا اینجا رو تو اتوبوس بشینم،عمرا دیگه نمیرم! این دفعه خانم م.زاده رو بفرستید!


آقای رئیس: خانم م.زاده پس این بار شما تشریف میبرید...


من: چشم...مهندس! کِی هست؟ کجا باید برم؟


آقای رئیس: بابتِ نظارتِ نقشه های در حالِ تدوینِ واحدِ جدید، باید تشریف ببرید، دفترِ پیمانکار در دُبی! حدودا اوایل اردیبهشت.


من:  animated msn big grin emoticon



آقای رئیس:   teasing smiley sticking tongue out emoticon



آقای همکار:   crybaby emoticon

۳۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۰۳
آزیتا م.ز
۱۶
بهمن ۹۲

من از آن دست آدمهایی هستم که احتمالا از یک جایی، اصل و نسبم میرسد به گربه سانان! نه آدمهایی که هر وقت از جلویِ قصابی هایِ سنتی رد میشوند، اَخ و پیف میکنند! برعکس... وقتی از جلویشان رد میشوم مثلِ یک گربه که یک هفته است غذا نخورده باشد، دماغم تیز میشود، چشمهایم زل میزند به آن گوشتهایِ خامی که از سقف آنجا آویزان است... تازه قضیه از این هم حاد تر است! ینی به قصابی ختم نمیشود! یک موردِ شرم آورِ دیگر هم هست! و آن بازارِ ماهی فروشهاست! واه واه... همان بازاری که 90 درصدِ آدمهایی که من میشناسم از آن فراری اند! حتی کسانی که ماهی دوست دارند و ماهی میخورند از بازارش متنفرند! بعضی حاضر نیستن برای چند دقیقه هم پایشان را آنجا بگذارند! میگویم بازار ماهی فروشها، نه از این مغازه های لوکسِ ماهی فروشی در شهرهای بزرگ ها! از این بازارِ ماهی به معنایِ واقعی... از آنهایی که وقتی هوا بارانی است و دریا طوفانی، کلا بسته است و کسب و کاری نیست! از آنهایی که وقتی واردش میشوی، پاچه هایت خیس میشود و کُلِ وجودت بویِ ماهی میگیرد!


چند وقتی است، آنقدر هوسِ ماهی و مخصوصا میگو کرده ام که حتی خوابش هم میبینم :) یادِ آن قسمت از سریالِ قصه های مجید افتادم که معلمِ ریاضی اش بهش گفته بود، میگو بخور، فسفر داره و واسه هوش خوبه! اما بی بی همه رو ریخت سطلِ آشغال!! و اون موقع; آی من حرص خوردم، آی من حرص خوردم! میگو از بچگی تا همین لحظه جزِ یکی از محبوبترین غذاهایِ من بوده! یادمه بچه که بودم به ندرت پیش میامد که میگو داشته باشیم! خب غذایِ اعیانی به حساب میامد اما مامانم سعی میکرد، شده سالی یکبار یا دوبار هم، اجازه دهد ما لذتِ خوردنِ میگو را ببریم! خیلی جالب بود ، وقتی سر سفره سه نفری می نشستیم، یعنی من و داداشم و مامانم!! (نپرسید پس بابایت کجا بود؟ بابایِ من در 99% مواقع زندگی من غائب بوده است و در آن 1% مابقی هم در حالِ دعوا کردن!) خب از بحث منحرف نشویم، وقتی سه نفری پای سفره می نشستیم! مامانم از قبل میگوها را شمرده بود، که معمولا از 20 یا 25 تا تجاوز نمیکرد! بعد به سه قسمتِ مساوی تقسیم میکرد تو بشقابهامون! یادمه همین پروسۀ شمردن و تقسیم کردن برایِ ما که بچه بودیم کلی هیجان انگیز بود! اما خب مامانم کلک میزد اول سهم اصلی اش را برمیداشت اما هر بار آخرش میگفت، من سیر شدم، بعد چندتایِ باقی مونده رو باز بین ما تقسیم میکرد!بعد ما شاکی میشدیم نه تو باید همۀ غذاتو بخوری و اینا... :) هیچ میگویی دیگه مزۀ همون هفت ،هشت تا میگویِ اون موقع رو نمیده! دلم برایِ جمع سه نفرۀ مان تنگ شده، خیلی تنگ شده!

هر شهری که برم خیلی دوس دارم یک تورِ گردشگری بروم بازارِ ماهی فروشهایش را ببینم! حتی اگر قرار نباشد ماهی بخَرم! اگر خواستید یک روز مرا خیلی سورپرایز کنید، دستم را بگیرید، ببرید در بازارِ ماهی فروشهایِ شهرتان بگردانید و مرا خیلی کیفور بفرمایید :)


عکسیجات در

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۸
آزیتا م.ز
۱۵
بهمن ۹۲

من بارها به موزۀ آثارِ استاد فرشچیان رفتم...بارها آن مینیاتورها را دیدم، بارها بهشان دقیقه هایِ طولانی زُل زده ام! بارها و بارها دیدمشان اما هر بار که این تابلوهایِ خارق العاده را میبینم ،پنداری که اولین بار است! هر بار مرا شوکه میکنند! هر بار مرا غرق میکنند...مرا به سمتِ خودشان میکِشند ، میبلعند و محو میکنند! شاید عجیب باشد! اما هر بار این اتفاق رخ میدهد! خیلی وقتها شده است دستِ دوستانم را گرفته ام و برده ام آنجا! آنها اولین بارشان بوده که این تابلو ها را میدیدند اما تند تند از جلویشان رد میشدند اما من مثلِ مسخ شده ها گاهی جلویِ بعضی از آنها میخکوب میشوم، میروم داخلِ آن همه جزئیاتِ دیوانه کننده و از زمان و مکانم جدا میشوم! یک اثری آن میان هست، که شاید از خیلی هایِ دیگر ساده تر به نظر بیاید! شاید اصلا جزئیاتی ندارد ،شاید زیاد، رنگی ندارد! اما من که روبه رویش می ایستم احساس میکنم جلویِ یک آینه ایستاده ام.. نامِ این اثر "او هنوز میخندد" است...و او هنوز با آن همه شکستن، میخندد، او میخندد هر چند کِدِر شده است، او میخندد ،او چیزی ندارد جز همین لبخند !  و در آخر چیزی مهم نیست، جز همین خندۀ شیرینی که با تلخی میامیزد و میجنگد!





+اگه تابحال راجع به این موزه نشنیدید یا شنیدید اما ندیدید...برایِ کمی آشنایی با آن و محیطش اینجا را ببینید :)


۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۲۶
آزیتا م.ز
۱۵
بهمن ۹۲

داشتم آرشیوِ وبلاگِ تاج السلطنه را زیر و رو همی کردندی، که دیدم سرکار علیه، به مناسبتِ روز فناوریِ فضایی که دیروز باشد، مطلبی در وبلاگش به ثبت رسانده! از این رو بر آن شدیم تا این مطلب را به سمع شما مخاطبان همیشه در صحنه و با وفا و یا بعضا ،بعضی موقعها در صحنه و بی وفا برسانم.... :)



دریافت
حجم: 1.72 مگابایت



+قسمتی از این کلیپ برگرفته از واقعیت و منبعِ آن کتابِ "ایران در قرن 15/21" میباشد.

+برای اینکه بدانید مَلکَم خان کیست کلیک کنید.:)


۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۱:۵۸
آزیتا م.ز
۱۴
بهمن ۹۲


بچه ها این همه کلیپ های صوتی "تاج السلطنه" رو گوش میکنید، خوبه که یکمی هم راجع به شخصیت واقعیش بدونید چونکه اگر در زمان قاجار اینترنت بود، از یک همچین زنی بعید نبود که واقعا وبلاگ نویس باشه.



+ من تو حافظه تاریخیم فکر میکردم که اسم این دختر معروف ناصرالدین شاه "تاج الملوک" هستش و چند تا فایل صوتی ای رو که هنوز نذاشتم رو هم با اسم "تاج الملوک" پر کردم ولی اسم اصلیش "تاج السلطنه" است.


۲۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۷
آزیتا م.ز
۱۳
بهمن ۹۲


عاغا دیدید، بعضیها مینی مال نویسن؟؟ آره دیدید؟ خب یا دیدید یا ندیدید دیگه! اونایی که ندیدید که هیچ، اما اونایی که دیدید باید خدمتتون عرض کنم که این شما و این اولین مینی مالِ صوتیِ این وبلاگ :)



دریافت
حجم: 128 کیلوبایت
توضیحات: :)




۳۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۵۵
آزیتا م.ز