حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۰۷
بهمن ۹۲


هیچی لذت بخشتر از کادو گرفتن از یه دوست نیست..چه برسه که کادو هم از اون سرِ دنیا بیاد...اوم...اون سرِ دنیا که اغراقِ ولی اون سرِ ایران...وقتی که یه دوست وبلاگی که چند بار بیشتر صداشو نشنیدی...و هیچوقت ندیدیش...اما تویِ تهِ تهِ قلبت جا داره...واست یه بسته خُرد و ریز و همراه با یه بمبِ محبت میفرسته....کاری رو میکنه ، که هیچ فامیل و آشنا و دوستِ صمیمی واست نکرده.... و من ، درآستانۀ ذوق مرگی میمونم با یه دنیا خوشحالی و یه کوه شرمندگی و .. :)))









و وقتی من از دیدنِ دستخطِ خیلی خیلی قشنگش...کِیفور میشم:)
و
عاشقِ این جیجیهایِ فسقلی میشم



و وقتی اون شکلکهایی که کشیده با من حرف میزنن خخخخخ


و تمام روز به این فکر کردم ، چقدر خوبه آدم دوست داشته باشه..یه دوستِ به این مهربونی...یه دوستی که با اینکه ندیدتش، تُند تُند دلش واسش تنگ بشه....
تمامِ مدتی که حالم بد بود و تو رختخواب دراز کشیده بودم علاوه بر این، به اینم فکر کردم که کشیدنِ یه گوجه سبز چقدر میتونه سخت باشه! خیلی میتونه سخت تر از زرافه باشه :) گوجه سبز برایِ کشیدن مشخصات زیادی نداره...مهم ترین مشخصۀ گوجه سبز ترش و خوشمزه بودنشه که اونا هم نمیشه کشید...هر کاری میکنی میشه ،شبیهِ یه سیب سبز....به هر حال گوجه سبز جونم دلم میخواست به مناسبت، این همه خوشحالیِ من، یه عکسِ یادگاری باهم داشته باشیم...بنابراین تو این جوجه زرافۀ مریض رو ببخش که این شکلی کشیدتت :))))))))))))))))) و این شما و این عکسِ یادگاریِ منو عقشم :)))))))))








+ راستی میگم من مریض احوالم، شما چر زانویِ غم بغل کردید، اینقدر پکرید؟؟؟ پاشید پاشید...یه آهنگِ شاد بزارید...همه دورِ هم یه قِری بدیم...البته من که حالم خوب نیس...شما یکم قِر بدید من تماشا کنم، احتمالا اینجوری حالم خوب میشه... :)))

+والا یه روز یکم کم انرژی بودم...ببین تو رو خدا...اینجوری باید از اینجا حمایت کنید...باشـــــــــــــــــــــــه...دارم واستون اصن خخخخخ
۳۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۵۴
آزیتا م.ز
۰۷
بهمن ۹۲

اونقد خوابیدم، که یادم رفته چجوری باید بیدار شم!!!!




+بچه ها من هنوز زنده ام به افتخارم یه کفِ مرتب!


+معذرت که دیر جواب کامنتهارو دادم،نگران گشتید....نگاه کردن به مانیتور اذیتم میکنه!،اگه دروغ بگم الهی سوکس بشم!


+دوستتون دارم...فاش میگویم و از گفته ی خود دل شادم. بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم. بوخودا :)


+اگر از حال ما میپرسید، حال ما خوب است، اما شما باور نکن... والاع!

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۳۳
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۲

من یه جوجه زرافهٔ گشنه ام که تا یه کروکودیلی ، کرگدنی ، نهنگی، چیزی ، باهام سر یه میز ،روبه روم نشینه و نلومبونه، اشتهام وا نمیشه...بهله....





+ میدونید که من چقدر حیوون دوس دارم! اینا همش استعاره های عاشقانه است! :)


+ آقا از همین جا اعلام میکنم جنسیتِ کسی که روبه روم، رو اون صندلیِ میشینه اصلا موهوم نیس.... خخخخ


+کارتون از خودم!:) امضارو توجه کنید :)

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۴۰
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۲

مریضی...با کمالِ بی حالی....پونزده دقیقه وقت داری که دراز بکشی....با کله میری تو رختخواب...دو یا سه دقیقه بیشتر نگذشته که یهو صدایِ اس ام اس گوشیت از یه جایِ نامعلومِ خونه در میاد! پیش خودت میگی شاید یه نفر، باهات کار داره! اما بعد بیخیال میشی  ، میگی هر کاری هست ،نمیتونه اینقد فوری، فوتی باشه! دوباره چشماتو میبندی...ویـــق ویـــق، یه اس ام اس دیگه میاد، یقین حاصل میکنی که حتما یه کاریِ....با اون حالِ خرابت بلند میشی، میری پیِ گوشیِ موبایلت! بعد میبنی، یکیش 8282 از طرفِ کلاه قرمزیِ که الان شش ماهه داره ، عواملِ مجموعه اش رو معرفی میکنه، یکیشم deliver یه اس ام اسِ که خیر سرت دیروز واسه یکی فرستاده بودی...و فقط اون لحظه با همون سر دردناکت....




شکلک خودزنی,شکلک سر به دیوار کوبیدن,شکلک خسته,,smiley self-immolation,smiley banging head against the wall,get tired,,مبتسم التضحیة بالنفس,مبتسم رئیس ضجیجا ضد الجدار,تتعب,



۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۰۵
آزیتا م.ز
۰۶
بهمن ۹۲

توجه کردید ، چند وقته چُس ناله نکردم....؟ نه توجه کردین؟ اینجوری که نمیشه.......


بچه ها خداییش ،اینبار بر خلافِ هر بار ، حال روحیم خوبه اما جسمی واقعا بد حالم....تا حالا اینقد بد نبودم....به طور مرموزی بدحالم و عجیبه که اینبار نمیتونم حدس بزنم چمه؟ اگه دوست داشتین یکم برام دعا کنید و انرژیهای خوف خوف بفرستید....



با تچکرات


آزی رو به موت.....

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۴۲
آزیتا م.ز
۰۵
بهمن ۹۲

از صبح که بیدار شدم هِی گیجی ویجی میرم....مثل آدمهایی که شب قبلش،بدمستی کرده باشن، حالِ مُخچشون هنوز سر جاش نیومده باشه...کلا راه نداره عمودی بشم،تا از حالتِ افقی خارج میشم،اون پام واسه این یکی لِزگی میرقصه!!!!اینجور مواقع است که میگن آش نخورده و دهانِ سوخته...بنده دیشب نه الکلی به بدن زدم،نه چیز دیگری استعمال کردم جز دو عدد بروفِنِ ناقابل که از فرطِ سر دردِ شدید طاقت فرسا نوش جان نمودم...تمام دیشب را دچارِ خوابهای خُزعبل بودم...و شیر قهوهٔ امروزم به دادم نرسید....

به من میگوید: "کاملیا وَنتاچی" میدانی چند روز است که دست به قلم نبُردی؟!؟! بعد من بهش میگویم...من؟!؟! من که صبح تا شب دست به کیبوردم....میگوید کاملیا مگر خنگ شدی؟ میگویم قلم....از آن قلمهایِ کربنی....همانهایی که از گرافیتِ مرغوب ساخته شدن از آنهایی که روی صفحهٔ سفیدِ نرمِ کاغذ خطوط نرم میکشند...حِس میکشند...از همانهایی که یک روز جانت به جانشان بسته بود...یادت هست؟؟ یادت هست، قول دادی ،چهرهٔ مرا بکشی؟!؟! کو؟ میدانی چند ماه است دست به قلم نبردی؟ میترسم بمیری، آخرم نکِشی....


من میگویم من؟!؟! راست میگویی، مدتی است مانند انسانهایِ برزخی شدم!!! میانِ آسمان و زمین...و اما تو؟ تو کی هستی؟؟؟ میگویی : کاملیا، منم دیگر...از کِی اینقدر خنگ شدی؟

تنها چیزی که صبح یادم است این است که ،این روزها خوابهایم پُر شدند از آدمهای غریبه ای که من نمی شناسمشان اما آنها چرا!!!! و اینکه ماههاست دست به آن قلمهایِ واقعی نزدم و اینکه کاملیا دیگر چه خریست؟هوم؟  لابد دیشب زیادی مشروب خورده بوده،که من امروز هنوز مُخچه ام سرجایش نیومده.... پووووف آشِ نخورده و دهانِ سوخته.....

۴۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۴۵
آزیتا م.ز
۰۴
بهمن ۹۲

 انتظارها به پایان رسید......




این شما و این قسمتِ جدید از سری خاطراتِ تاج الملوک :))


دریافت
حجم: 1.8 مگابایت
توضیحات: لبخند یادتون نره :)


+ این کلیپها فقط به عشقِ شما همراهانِ همیشگی ساخته میشود و انرژی ما از شما تامین میشود...با تچکر! :)

+باید خدمتتون عارض شم که، اون خانمی که تو لوگوعه، کاوِرِ هرچی که هست...خودوم میباشم... :)))

+باشد که شما گوشِ جان بسپارید و ما رستگار شویم!

+توصیه میکنم اگه هدفون در گوش دارید، کمی ولوم را پایین بیاورید...فردا نیاید شاکی بشید...عمه ما رو مستفیض کنید خخخخخخ


+از کسانی که دوست دارند، در کلیپها دیالوگی داشته باشند، خواهشمندم که بیشتر کامنت بگذارند تا هم بنده و هم دیگران بیشتر با طرزِ کامنت گذاشتن و روحیاتشون آشنا بشیم و این به بهبود کیفی کلیپها بسیور کمکِ شایانی خواهد کرد :)
۵۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۵۸
آزیتا م.ز
۰۳
بهمن ۹۲

اومدم برم بیرون، بوتمو پوشیده بودم که یادم افتاد موبایلم تو خونه جا گذاشتم، یه لنگشو در آوردم، فکر میکردم که گوشیم رو مُبلِ...لِی لِی تا مبل اومدم دیدم نیست...کُل خونه رو لِی لِی کُنان..گَز کردم تا یافتمش!


حالا به نظرتون این چه نوعی از گشادیسمِ که طرف حاضرِ کُلِ خونه رو لِی لِی کنه، اما یه بار کفششو در نیاره دوباره پا کنه!؟ :))))))))



+عاغا همکار گرامی خر شد!!! به افتخارش یه کفِ مرتـــــــــــــــــب :)))) و احتمالا فردا ضبط داریم، و شب به سمع شما میرسد!

۳۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۳۸
آزیتا م.ز
۰۳
بهمن ۹۲

عاغا من ، واسه هر موضوعِ انشایی که خیلی باهاش حال میکردم می نشستم یه انشایِ توپ مینوشتم! ینی از هر چی درسِ علوم و ریاضی هم که بود این موضوعِ انشایِ محبوب، بیشتر، مغزِ بنده رو درگیر میکرد! سر آخر هم یک شاهکار، تحویلِ معلم میدادم که هر بار سر کلاس میخوندمش....اول یکم چپ چپ نگاه میکرد بعد با یک صدایِ غضب آلودی میگفت: م.زاده ، چند بار گفتم خودت بشین انشا بنویس، میدهی بزرگترت بنویسد به چه دردِ من میخورد...؟؟!! هر بار هم من با لب و لوچۀ آویزون و کشتیهایِ غرق شده میومدم می نشستم سر جایم!

از یک روزی دیگر تصمیم گرفتم خوب ننویسم، چرت بنویسم...اصلا در انشاهایم فقط زر بزنم! و این شد که الان شما مجبورید این چرت و پرتهای آزیتا م.زاده را بخوانید...

هر بار اینجا میایید ،میتوانید هر چه دلتان میخواهد نثار روحِ اون معلمِ انشای ما کنید که بنده را از یک خالقِ شاهکارهایِ ادبی به یک چرت و پرت نویس تبدیل کرد، باشد که جیگرمان همگی دورِ هم حال بیاید :)))))




+بنده با تمامِ قوا مشغولِ پاچه خاریِ همکارم میباشم، باشد که ایشان قبول کرده و کلیپهای صوتیِ بیشتری از Bihefaz Production راهیِ بازار شود! شما هم اگه مشتاقید دست به دعا شید تا این متنهایِ آمادۀ بی زبونِ من تبدیل به صدا شوند :)


+بچه ها خدایی حال نکردید از شرِ اون شماره های ملعون هنگام نظر گذاشتن ،خلاصتون کردم؟؟؟ حالا هِی بیاید بگید اینجا بده ،برگرد بلاگفا! مث اینه که به طرف بگید، بیا ماشینتو ول کن، موتور گازی سوار شو... خخخخخخخخ

۳۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۰۶
آزیتا م.ز
۰۲
بهمن ۹۲

کلاس دوم دبستان بودم، نمیدونم چی گم کرده بودم که با کمالِ نا امیدی رفته بودم کشویِ گم شده های مدرسه رو بگردم که شاید پیداش کنم! مستخدمهای مدرسه هر چیز جامونده تو جامیزها  یا این ور اون ور افتاده رو پیدا میکردن، میبردن میذاشتن تو یه کشوی چند طبقۀ فلزی که زیر پله قرار داشت، معمولا توش پُر آت  وآشغالهایی بود که هیچکس حاضر نشده بود به جیب بزنتشون چون ، چیزهای به درد بخور قبل از اینکه به اون کِشو راه پیدا کنند ، توسط یک سری افرادِ فرصت طلب که در چشم بهم زدنی یک شئ بی صاحاب رو هَپولی هَپو میکردند برداشته میشدند....مثلا حتی اگه واسه چند دقیقه شئ زبون بسته تنها میموند! خب به هر حال من با نا امیدی رفتم سراغِ کشوی گم شده ها که همیشه هم یک سری ساکنینِ دائمی داشت مثلا یه کلاه کهنه اونجا بود که ماها همونجا بود، فکر کنم صاحبش اصن عمدا گمش کرده بود، یا یه سری خودکار و مدادِ بیک اسقاطی که احتمالا حتی صاحبشونم یادش نمیومد که اینها رو گم کرده!

در کشوها رو دونه به دونه باز کردم و خرت و پِرتهارو این ور اون ور کردم، اما اون چیزی که یادم نیس چی بود که دنبالش میگشتم و پیدا نکردم! یهو چشمم خورد به یه جا مدادیِ خیلی باکلاس! از این جا مدادیهایی که زیپ میخورد و مثل کتاب چند ورق داشت و توی هر صفحه انواع اقسام ماژیک و مداد رنگی و مدادهای مختلف و تراش و پاک کن و کلی لوازم التحریر های متنوع مخصوص به همون جامدادی توش قرار میگرفت...مارکش LYRA بود..که مطمئنا اون موقع لیرای اصل آلمان بود...اون جا مدادی در اون زمان حکمِ یه گنج رو داشت! جدی میگم! هر بچۀ معمولی ای نمیتونست یه همچین چیزی داشته باشه..حتی همین الانشم میتونه چیز خفنی باشه! خلاصه با دیدنِ یه همچون چیزی...خیلی وسوسه شدم که برش دارم! هی برش داشتم توشو نیگا کردم...همۀ زیپهاشو باز کردم...ینی نوع بود و کامل! چند لحظه ای فکر کردم! زنگ تفریح تموم شد! گذاشتمش تو کِشو و درشو بستم و بدو  رفتم سر کلاس! یادمه کُل مدتِ کلاس رو به این فکر میکردم که برم و برش دارم یا کارِ درستی نیست!؟ از طرفی هم مطمئن بودم که من هرگز نخواهم تونست یه همچون چیزی رو داشته باشم و از طرفی هم میدونستم اگه من برش ندارم، احتمالا اینکه صاحبِ واقعیش بیاد و برش داره خیلی کمه! و احتمالا یه شخصِ سومی این کارو خواهد کرد! خلاصه دوباره زنگ خورد و من رفتم سراغِ کشو و خوشحال شدم از اینکه هنوز اون جامدادی اونجاست! برش داشتم و آوردم گذاشتمش تو کیفم! کل کلاسِ بعدی ،دل تو دلم نبود که بیام خونه و بازش کنم و همۀ وسایلشو امتحان کنم!

وقتی رسیدم خونه ، اولینکاری که کردم این بود که بردم و نشون مامانم دادمش! یهو گفت ازکجا آوردی؟ گفتم از تو گم شده ها پیداش کردم! مامانم یکم لب و لوچه اش این ور اون ور کرد اما وقتی ذوق منو دید هیچی نگفت ! لابد پیش خودش کلی غصه هم خورده بوده که چرا خودش نمیتونه یه همچین چیزی واسه من بخره که دخترش اینطوری واسه چیزی که مال کسی دیگه ایِ ذوق نکنه! یه چند ساعت گذشت! مامانم اومد کُلی باهام حرف زد که خوب نیست آدم از وسیله دیگری استفاده کنه و احتمالا الان صاحبش خیلی ناراحته و اینا! در آخرم بهم گفت امروز رو میتونم ازش استفاده کنم و با وسایلش ور برم اما فردا باید ببرم بذارمش سرِ جاش تو گمشده ها! منم دیگه تا شب خودمو باهاش خفه کردم! اونقدر با مداد رنگیهاشو ماژیکهاش نقاشی کشیدم و ازشون تو مشق نوشتنم استفاده کردم ،که دلم بیاد فردا بزارمش تو اون کشویِ کذایی!



فردا که شد، بردم گذاشتمش سرجاش!! تا 5،6 روز هر زنگ تفریح بدو میرفتم سرِ کشو ببینم، کسی اومده برش داره یا نه!؟ که بالاخره فکر کنم بد از یه هفته دیدم که دیگه اونجا نیست! اونقد اندوهناک شدم که نگو! و از حسم هم مطمئن بودم که صاحبش اونو بر نداشته! چون اگه صاحبش دنبالش بود نمیذاشت اینقدر طول بکشه! یه کسی که واسش گم کردنِ یه همچین چیزی مهم باشه، از همون روز اول میاد و تو گم شده ها رو میگرده! اما خب...همچنان طعمِ شیرینِ اون یه شب رو که با اون لوازم التحریر لوکس و آنتیک سر کردم زیر دندونم دارم!شد یکی از خاطراتِ رنگی رنگیِ من که چاشنیِ گَسی بهش اضافه شده :)

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۴۳
آزیتا م.ز