حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
۲۱
دی ۹۲

دلم براش تنگ شده...خیلی خاطره هارو حتی زمان هم نمیتونه کمرنگ کنه....دلم  میخواد الان بود، فقط بغلش میکردم، کله شو ناز میکردم ، اون کِیف میکرد، منم آروم میشدم...



با همۀ کثیفکاری هایی که میکرد و مزاحمتهاش ، یه حسی به آدم میداد که هیچ آدمی نمیتونه بده....دلم واسش خیلی تنگ شده...خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی. :(



اگه دوست دارید بیشتر راجع بهش بدونید اینجا رو بخونید.

طلادخترِ مامان

۵۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۳:۰۹
آزیتا م.ز
۲۰
دی ۹۲

دخترکِ نحیفی بود...پدرش مُدام بهش میگفت لاغر مردنی....از بس دستهایِ لاغر و کوچک و ناتوانی داشت، معمولا همه چیز از دستش میفتاد....مادرش گاهی عصبانی میشد..بلند داد میزد، دست و پا چُلُفتی!!! معمولا اخمو به نظر میرسید....اجتماعی نبود! حوصلۀ آدمهای غریبه را نداشت...حتی حوصلۀ آشناها هم نداشت، معمولا از افراد خیلی معدودی خوشش می آمد! آن هم کاملا به طورِ اتفاقی...هیچ وقت هم معلوم نمیشد دلیل دوست داشتنش چیست!! خودش میدانست یا احساسش میکرد اما محال بود ، به کسی بگوید که چرا فلانی را دوست دارد یا از آن دیگری بدش میاید!! اولین و مهمترین چیزی که میتوانست در قلبش نفوذ کند، نگاهها بودند...اگر در همان ابتدایِ آشنایی احساس میکرد کسی جوری نگاهش میکند که دوست ندارد،پرونده اش در قلبِ کوچکش بسته بود! حالا زمین و زمان هم میامدند و میگفتند که فلانی خوب است، مهربان است،از همه مهمتر تو را دوس دارد!!! امکان نداشت از خرِ شیطون پایین بیاید! فقط یک جمله میگفت که"نع فلانی منو چپ چپ نگاه کرد" و این چپ چپ ،خودش هزار و یک معنی داشت.... و عجیـــــــــــــب که در بیشترِِ موارد ارزیابیِ نگاههایش اتفاقا درست از آب در میامد! دخترِ لاغر مردنیِ دست و پا چلفتی ای که از موقعی که یادش میاید ،از همان سه سالگی،در نخِ نگاهها بوده و هست!گاهی از اینچنین بودنش خسته میشود!

کم کم که بزرگتر شد، سعی کرد منطقی تر باشد...مادرش مدام به او میگفت این خیلی مسخره است که تو از کسی بدت بیاید فقط به خاطر اینکه چپ چپ نگاهت میکند یا احساس میکنی که از تو خوشش نمیاید...یا بی دلیل کسی را دوس داشته باشی چون میگویی چشمهایش مهربان است! مدام بهت میگفت سعی کن این عادتِ آزاردهنده ات را کنار بگذاری!عادتی که بعضی وقتها باعث میشود، الکی دچارِ سوء تفاهم شوی...دخترک بزرگ و بزرگتر شد! به همان اندازه که دیگر چندان نحیف نبود،سعی کرد،اولویتِ خوش آمدن یا بد آمدنش از افراد را از نگاه بردارد!! از نگاهها نترسد یا حتی عاشق نگاهها نشود...دیگر یک ارزیابِ نگاه نباشد! دیگر بندِ دلش ،به نگاههای مردم بسته نباشد! که گاهی بتوانند با آن نگاهها، تحقیرش کنند، تنبیه اش کنند یا حتی مثلِ موریانه تمامِ روحش را بجوند...




22 اردیبهشت 90


او سالها سعی کرده که دیگر نگاهها برایش مهم نباشند!!! اما! امــــــــا.... او به کسی نمیگوید ،اما خودش ،خـــــــــــــــــــوب میداند که هنوز اسیرِ نگاهها است! یک نگاهِ خشم آلود، از طرفِ عزیزانش هنوز هم میتواند ،دنیایش را تیره و سیاه کند! یک نگاه میتواند کاری کند که او احساسِ بدبختی کند...درماندگی کند!یک نگاه میتواند برای او از صد تا فحش بدتر باشد! او ترجیح میدهد بلند بلند با کسی دعوا کند، اما سکوتِ یک نگاه آزارش ندهد! زندگی اش را نگاههایی ساخته اند که سالها سعی کرده ،خودش را در مقابلشان قوی کند و از آنها نترسد!! او سعی کرده اما هنوز به معنایِ واقعی موفق نشده...
دخترک هرچه فکر میکند یادش نمی آید آخرین بار کِی، با یک نگاه خوشحال شده است...کی آخرین بار او را به یک نگاهِ دلچسب و گوارا دعوت کرده است؟ او یادش نمی آید!!

۳۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۲:۳۶
آزیتا م.ز
۱۹
دی ۹۲

میدونید خیلی وقتِ پُستِ خوراکی نذاشتم....اصن یه حسِ بدی دارم....این پُستهای خوشمزه جات از آن پُستهایی است که مخالفان و موافقانِ زیادی دارد....

مثلا یکی مث حاجی که هنوز به خانۀ جدیدِ بنده قدم رنجه نفرمودن..شایدم فرمودن ،خبر ندادن شکلک های یاهو که کُلی با پُستهای معکوس (واژۀ آزیتا در آوردی به معنیِ عکسدار) مخصوصا خوراکی حال میکنن.....یکی هم مث آقای بُنفش....(با ضمه بخوانید) هِی میاد دعوا میکنه هر دفعه چرا عکسِ غذا گذاشتیشکلک های یاهو

حالا بماند که همین خوراکی ، ناموسِ سرهنگ عزیزِ بنده نیز هست...و نطقش با همینجور چیزهاست که باز میشود....شکلک های یاهو


پس بر آن شدم که از شاهکار دیگری پرده برداری بنمایم (آیکونِ خودشیفته فراهانیشکلک های یاهو)



کالزون



خب این غذا مالِ چند روزِ پیش است....و اون ناخونی که مشاهده میفرمایید الان مصدومِ و در بیمارستان بستری میباشدشکلک های یاهو

بعدشم اسمِ این غذا رو نمیدونم ،چون هویجوری الکی از خودم در آوردم اما بعد که بهتر نگاش کردم دیدم،یه چیزی شبیهِ کالزونِ....کالزون هم دیگه خودتون برید ببینید چی هست...من با این دستِ مصدوم که نمیتونم ،مباحث آشنایی با غذاهایِ جدید تدریس کنم....همین بس که از دیدنش لذت ببرید و به غار و غور بیفتید..شکلک های یاهو


+عاغا این آرشیو گذاشتن ،خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی سخته!!!خیـــــــــــــــــلی...الان به قسمتهایِ سختشم رسیدم.....واااااای بچه ها انرژی بدین خوشکلک های یاهو


+بعد میگم برایِ رفع مشکل عدم وجودِ شکلک برای کامنت گذاری، شما میتونید همین شکلکهایی که من در پُست و پاسخِ کامنتها استفاده کردم رو،در کامنتتون کُپی پِیست نمایید...و اجازه دهید که بنده حالش را ببرم....بهــــــــــــــــــــله!!


+گوجه سبز جونم خیلی ناراحتم که نمییتونی کامنت بذاری!! خیلیشکلک های یاهو آب دهان به روزگار....اصن شکلک های یاهو


+یادش بخیر اون موقعهایی که آپ میکردم....گُر گُر عینِ مور و ملخ سرازیر میشدن تو وبلاگم...صدقه سریِ چیزی بنامِ وبلاگِ دوستان...اما موهوم نیس...من هرگز به بلاگفا بر نخواهم گشت.....ازش بدم میاید .... بـــــــــــــــــــــــد!



جایی برای دیده شدن

دو تا فراخوان است...یکی جذبِ نیروی کار یکی هم ایده های ناب برای شغلهای خانگی، ببینید بد نیست :)


۵۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۱۲:۵۷
آزیتا م.ز
۱۸
دی ۹۲

اصن میخوام یه وبلاگم بسازم به اسمِ

چُس ناله هایِ آزیتا

والا

خوب گاهی دلم میخواد !

نمیشه اینجوری که!



+دستم درد میکنه ،تقریبا از کار افتاده! کل بدنم کوفته است...کبود کبود.....اینا همه به درک!!! ناخونام که شکسته رو بگـــــــــــــــــــــو.......

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۷:۰۹
آزیتا م.ز
۱۸
دی ۹۲

دستم درد میکنه....یعنی بخوام دقیق بگم...هَمَم درد میکنه....یعنی لِه لِه ،داغونم! نتیجه میگیریم که دست و دلمم به نوشتن نمیره!


در نهایت یک ماساژور مهربانم آرزوست! ولا غیر!





+اوضاع دستم و کوفتگیِ بدنم ماجرایِ مفصل و مسخره ای داره...که اینجا نمیگمش تا ثبت نشه....همون بهتر که ندونید...

+دارم یواش یواش آرشیو رو میذارم...با این وضعِ دست دردم،کارِ طاقت فرسایی محسوب میشه...اما من کم نمیارم منو که میشناسید!

+هِی  نیاید بگبد چی شده ها.........به هیژگی نمیگم! حتی شما دوست عزیز :)))

+عنوان هم به سبکِ آقوی همساده بخوانید لطفا :D

+نظرهام بازه :)

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۸
آزیتا م.ز
۱۷
دی ۹۲

آهای خدا....آهــــــــــــای....بله ،بله با خودِ شما هستم...آقایِ خدا نه ،  نه خانمِ خدا......نـــــــــــــه...هیچ کدوم اصن....میگم خدا خیلی بده که نمیشه با یه عنوانی، چیزی صدات کرد ها!!!! کُلِ کائنات رو نر و ماده آفریدی! بعد خودت نشستی اون بالا به ریشِ این بدبختها میخندی، که چطوری دارند با همین مشکلاتی که نصفشون رو اختلاف جنسیتی بوجود آورده مابقی هم شما واسه شوخی خنده جلو پاشون گذاشتی، دست و پنجه نرم میکنن....هیچی اصن...من خوش دارم بهت بگم آقای خدا!!! واسه شما که خدایی که این چیزها فرقی نداره!حسابی ازبحث منحرف شدم!!!

میگم آقای خدا خان، همین دیشب بنده با تمامِ اطمینان،یقین حاصل کرده بودم که شما عمرا وجود نداری....یادت هست که بلند بلندم وسطِ اشک و گریه ام داد زدم گفتم! اما باز امروز صبح افتادم به شک!!! خیلی مسخره است! اصن چه معنی میده شما هی آدم رو به شک میندازی؟ خب قشنگ یه طور رفتار کن ، یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ! آدم بفهمه یا هستی یا نیستی...اینجوری وسطِ زمین و هوا اصلا خوب نیست ها!!! از ما گفتن!!! بد میگم دیشب من چند تا فحشم به شما دادم با عرضِ پوزش، ینی به زبون که نیاوردم ولی از ذهنم گذشت! البته میگن واسه شما مهم نیست چیزی به زبون بیاد یا از تو فکرِ آدمها بگذره میگن چه خوب چه بد باشه ،شما نکته رو میگیری!!! حالا تکلیفِ اون فحشِ که از تو کلّۀ من گذشت چی میشه...؟ عایا میره لایِ پرونده ام؟؟ نمیره؟؟؟ کجا میره؟ چه بلایی سرش میاد؟ سر من میاد؟من سوکس میشم عایا ؟نمیشم؟ قبلا شدم،خودم خبر ندارم؟ کلا یه ندایی بده،من روشن شم آق خدا!!!

یه عرض و طولِ دیگه ای هم خدمتتون داشتم اونم این بود که،این قضیۀ سرنوشت و اختیار ما آدمها آخر سر چیه؟ ینی میگم در هر صورتش انگار یه نتیجه میده! میگیری چی میگم؟ یا فکر میکنی دارم هذیون میگم؟؟؟ نه بابا!!! بذار توضیح بدم! میگم ینی اینجوریِ که وقتی ما تو زندگیمون میرسیم سرِ دوراهی و قرارِ انتخاب کنیم و پُر واضحِ که قرارِ اشتباه رو انتخاب کنیم ،قشــــــــــــــــــــــــنگ حق انتخاب و اختیار رو میدی دستِ خودمون!!! خوب این ینی اینکه بعدا به گُه خوردن میفتیم و کاسه چه کنم چه کنم دست میگیریم! که معمولا تو این زمانها هم شما گوشیتو خاموش میکنی یا میزاری رو انسِرینگ و میری تعطیلات! میرسیم به حالت دویّوم که اینه که وقتی هم قرارِ یه انتخابِ تُپُل انجام بدیم که اوضاع بر وفق مراد شه، مه و خورشید و فلکت رو بکار میندازی که به اسمِ سرنوشت باز مارو بندازی به غلط کردن و فلاکت!!!!!



اول بهمن 1390، اطرافِ شوشِ دانیال


حالا بنده خدمتتون عارضم که،با این اوصاف مارا چه میشود؟ شما را چه میشود؟ کلا چه میشود که اینچنین میشود؟ بعضی میگن ما باید از نقطه های افولِ زندگیمون یه درسی رو بگیریم که تا اون درس رو فرا نگیریم همین آش و همین کاسه است و اتفاقی که تحملش برایِ شخصِ ما از همه رنج آور تره بارها و بارها، به صورِ مختلف تکرار میشه تا یا ما بیاموزیم یا اینکه عمرمون سر بیاد و خر اومدیم، گاو از دنیا بریم!!! حالا غرض از مزاحمت ،این که اگه میشه امکانش برایِ شما هست یه راهنمایی کوچیک به بنده بکنید ، که منه خِنگِ کودن بفهمم این درسی که من باید از این زندگیِ که از عنفوانِ کودکی شروع شده و تا بحال به سگی بودنِ خود ادامه داده چیه؟ باشد که بنده نکته رو بگیرم و رستگار شوم !والاع!!

بعد آق خدا شنیدم، شما روی همین کُرۀ زمین،حالا جاهای دیگه رو خبر موصَق ندارم...دستیار، زیاد داری...میگم ببین کدومشون یکم سرش خلوت تره....یه طوری ،حالا پارتی بازی،هرچی، هولش بده بیاد دَم پره ما قرار بگیره ! بنده به شخصه قول میدم حداقلِ آزار و اذیت و مزاحمت رو برایِ ایشان درست کنم! فقط در حدِ رفع رجوع از اوضاعِ وخیمِ بنده!! والسّلام...



با تچکر

امضا یک عدد آزیِ مفلوک،مصدوم،مغشوش،مخدوش و معدوم

۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۸
آزیتا م.ز
۱۶
دی ۹۲

از دست دادنِ دلخوشیهای کوچک زندگی غصه خوردن ندارد...غصه ای نیست....اشکی نیست....از دست دادنِ بزرگتر از اینها هم حتی غصه خوردن ندارد...اندوهی که به دل مینشد، بابتِ فاصله هایی است که به عمد میانِ آدمها میندازند....

نوشتن برای من دغدغه نیست....نوشتن برایِ من مثلِ شیر قهوه ای است که هر روز مینوشم...لذتی مضاعف است...بی قهوه نخواهم مُرد بدونِ نوشتن و خوانده شدن هم نمی میرم! اما زنده بودن کافی نیست...دلخوشی هایِ کوچک اند که زنده بودن را به زندگی کردن تبدیل میکنند...زنده بودن بدونِ زندگی کردن ارزشی ندارد....رنگ و بویی هم ندارد!

قرارِ بود 24 دی وبلاگم پنج ساله شود...خوب نمیشود...به درک! تمامِ دیشب را به این فکر میکردم که مدتی ننویسم اما الان مجبورم کردن به آغازِ دوباره...آغاز دوباره کمی ترس دارد! من اهلِ کوچ کردن نیستم...من به محلهای قدیمی ام به خانه ام اُنس میگیرم...اما کوچ اجباری خودش شاید موهبتی باشد برای شکستنِ روزمرگی ها....من یک زمستانی ام....من به بهار در زمستان، آغاز در زمستان عادت دارم...


شکوفه

13 فروردین 90

روستایی در حوالیِ بابلسر


درختان هم زمستانها پنداری عاری از زندگی میشوند، اما از شروع دوباره و شکوفه دادن در بهار و به بار نشستن، ترسی ندارند....دوباره همانقدر زیبا خواهند بود که قبل از زمستان بوده اند....اما شاید آرامتر، بی صدا تر و افتاده تر باشند!

۴۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۵
آزیتا م.ز
۳۰
آذر ۹۲
دو روزِ که میخوام یه پُستی رو بنویسم ، اما وقتی میام اینجا ، شروع میکنم یه چی دیگه مینوسم....نمیدونم چرا اینجوری میشه اما شاید به خاطرِ اینه که اون پُستی که میخوام بنویسمش....سر منشأ تمامِ احساساتِ مأیوس کنندۀ این روزهایِ منِ! و این خیلی سختِ که آدم فونداسیونِ بُحرانی ترین قسمتِ زندگیشو بکِشه بیرون و بریزه رو دایره! احتمالا همینِ که نوشته نمیشه، فک نکنید دستو دلم به نوشتنش نمیره ها! نع! دلم میره منتها دستم نمیره...احتمالا باید واسش دربست بگیرم که بِره! :)
حالا مثلا من بیام جملۀ لوس یلداتون مبارک رو بگم! عمرا اگه بگم....باید خدمتتون عرض کنم که،خوردنِ آجیلِ زیاد آن هم در شب، بسیار برایِ سلامتی مضر است...حالا هِی نگویید یه شب است و فلان است و بهمان...در ضمن خوردن میوه ای مثل هندوانه در آغاز فصلِ زمستان از لحاظِ طبِ سنتی خریتِ محض است...چرا؟ چون میتواند به راحتی تعادل طبعِ شما را در تمامِ طولِ زمستان بهم بزند و شما مدام سردتان شود و ویروسها با خیالِ راحت به سیستمِ ایمنیِ بدنتان غلبه کنند...حالا از من گفتن و از شما نشنیدن! اگر میخواهید چیزی بخورید فقط انار نوشِ جان کنید آن هم با گُل پر! مثلِ پنیر که میگویند بی گِردو نخورید،انار هم بی گُلپر نخورید خیلی بهتر است! به هر حال شاید حرفهایِ من به نظرتان مسخره بیاید...اما اگر از حکیم آزی میپرسید جایِ مضرجاتِ امشب، دور هم گل گاو زبان و بهارنارنج و لیمو عمانی دم کنید...اگر دیابت میابت ندارید ، نبات هم اضافه کنید و دور هم بنوشید و گُل بگویید و گُل بشنوید...اصلا دورِهم بشینید و بازی کنید...کارهایِ جالب انجام دهید شایدم مسابقه دادید...اصلا چه معنی میدهد که این روزها تا دور هم جمع میشویم ، مینشینیم به لُمباندن و دود کردنِ مضرجات!!! 
اَیی چقدر نصیحت مصیحت کردم!!! اصن هر کار دوست داشتید انجام دهید...والاع! :)
من و حافظِ جان ..انار و گُلپر و گُل گاوزبان خواهیم خورد و به او برای شما تفالی میزنم و در دلم آرزو میکنم که همۀ تان در هر حالی که هستید...شادی در دلتان وول وُول بخورد!

+ میخواستم تو این پُست، غرغر کنم که تمامِ زندگیم خالیِ بوده از یلداهایِ خوب و دل انگیز ، اما دست و دلم نرفت :)

+من یه روزی عاشق سنتهای این چنینی بودم اما از وقتی هر سال بیشتر از پیش، سنتها تنهاییمو پررنگتر جلوه دادن، سعی کردم بهشون محلِ سگ نزارم تا اونها هم زورشون به من نچربه :)

+بعدا به این پُست عکسِ امشب ضمیمه خواهد شد!

+عمرا اگه بگم، یلداتون مبارک.....اَییییییییییی......اصن میگم امشب و شبهای دیگر خوش :)

+ دیدن لوگوی گوگل به مناسبتِ اولین روزِ زمستون، هم خالی از لطف نیست ...اینجا

خواستم فقط بیام این عکسهارو ضمیمۀ پُستِ قبل کنم، دیدم نمیشه، یکم دیگه حرف مونده تو دلم باید بیام بزنم..:)


چند ساعت پیش یادم افتاده بود که شلغم و کدو حلواییِ پخته هم نه تنها واسه امشب بلکه واسه کُلِ فصلِ زمستون خوردنیهای بسیار خوبی اند! الکی هم اَخ و پیف نکنید...شلغم رو موقع پختن یکم نمک بریزید تو آبش تا طعم شوری تو جونش بره بعدشم موقع خوردنش هر ادویه ای دوس داشتید ، بهش بزنید تا خوش خوراکتر بشه، مثل فلفل یا آویشن یا حتی کمی سرکه...اون وقت میبینید که خیلی هم خوبه....کدو هم اگه بی طعمِ و واستون دلچسب نیست روش عسل بریزید اون وقت هم آب میندازه و لطیفتر از قبل میشه هم خیلی دل انگیز و مقوی!! امروز من زدم کانالِ سلامت هیچ کاری هم نمیتونید بکنید، خخخخخ




من و دوستم، سبزِناز خانوم، امشب باهم ....موسیقی و دمنوش گل گاوزبون و لواشک و رقص ...به یادِ تویی که باید باشی و نیستی...اصلا به این اهمیتی نمیدم که نیستی، میزنم زیرآواز ....وقتی هم PMC حریق سبزِ ابی رو پخش میکنه، صداشو تا آخر بلند میکنم...فقط وقتی دچارِ یاسِ دوچندان شدم که رفتم سراغِ حافظِ محبوبم که دیدم نیست....فکر میکردم دیوانِ حافظم رو از تاراج چند ماه پیشِ کتابخونۀ عزیزم نجات دادم...اما نیست! و این خیلی دلسرد کننده بود! ممکنِ دیگه هیچ دیوانِ حافظی نتونۀ جای اون کتابِ زِوار در رفته رو تو دستای من پُر کنه...اون با دستهای من آشِنا بود! قصۀ کتابهامو یه وخت دیگه میگم الان جاش نیست....نپُرس نمیگم!بعدا...  :)
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ آذر ۹۲ ، ۲۰:۱۲
آزیتا م.ز