حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۵۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۹
اسفند ۹۲

امروز من اصن قصد نداشتم سفره بچینم ، از بس که فکر میکردم مطمئنا سفره خعلی زشت میشه!!! چون هیچ ظرف خوشگلی پیدا نمیشه!! اما ظهر یه دوست نازنینی با کلی انرژی بهم زنگ زد!! و کلی ترغیبم کرد، با حداقل امکانات سفره چیدم تا کنار شما و داداشم که تازه از گرد راه رسیده ، سال رو تحویل کنم :)

به سفره هفت سینمون نخندین بچه ها :)

مهم صفا و صمیمیته :)))


به افتخار همهٔ شما که به بی حفاظ رونق دادید :)

۳۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۲۷
آزیتا م.ز
۲۹
اسفند ۹۲
دیروز که داشتم تو خیابون راه میرفتم، سعی کردم به طبیعت اطرافم خوب دقت کنم!!! میگم سعی کردم واسه اینکه دیدنِ طبیعت بینِ این همه خونه و ماشین و شلوغی و آلودگی واقعا احتیاج به سعی و دقت داره!!! دیدم طبیعت چقد خوبه ، چقدر سختکوشِ، چقدر امیدواره!!! یه درخت هرچقدرم که تو سال گذشته روش دوده نشسته باشه، هر چندتا از شاخه هاش رو شکسته باشن ، هرچقدرم که با کلید روی تنش زخم ایجاد کرده باشن، اگه هنوز ریشه اش تو خاک باشه اگه هنوز زنده باشه، وقت بهار با حوصله جوونه میزنه، شکوفه میده!!!

 
۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
آزیتا م.ز
۲۹
اسفند ۹۲

از اونجایی که شواهد نشون میده، افرادِ زیادی این اطراف نیستن :)) ولی بنده با عزمی راسخ همینجا هستم و تند تند از خودم پُست در میکنم تا نشون بدم که یه وبلاگ نویسِ اصیل خخخخ وبلاگش مثل ناموسشِ :))) و هیچ مناسبتی هرچند مهمی نمیتونه کاری کنه که وبلاگش یادش بره!!!

خب میدونید من چند سالی بود که شب عید سبزی پلو با ماهی نخورده بودم!!! یعنی درست از وقتی که شبهای عید مامانم نبود که با پایبندیِ راسخ این سنت رو بجا بیاره!!! تقریبا پنج سالی میشه!!! یک خانوادهٔ از هم گسیخته یک دردِ کهنه است که معمولا تو مناسبتهای خاص سر باز میکنه و اما مقابله کردن با این حسِ بدِ القا شده، نیرویِ عظیمی میخواد!!! البته که من سالهاست تلاش خودم رو برای خوب و شاد بودن کردم و میکنم :) زین رو دیشب سبزی خریدم تا سبزی پلو درست کنم :) و از اونجایی هم که خواستم شخص شخیصِ ماهیِ تُن هم در شبِ عید من سهیم باشه ، سبزی پلو با کنسرو ماهیِ تُن نوش جان نمودیَم :D چیه مگه؟ ماهی، ماهیِ دیگه!!! حالا چه سفید چه شوریده چه تُن!! :))))

خب از اونجایی هم که برادرم شمال به سر میبره، منُ سبزی پلو و ماهیِ تُن عزیز، دور هم شب عید را سپری کردیم :)



شما شب عید رسم دارید چی بخورید؟؟؟ سبزی پلو با ماهی؟ یا چیزهای دیگه؟ هرچند انگار کسی این دور و بر وقت نداره اما اگه دوس داشتین بیاین تعریف کنید یا اگه عکسی گرفتید برام بزارید تا منم با سفره هاتون شریک بشم :)

۳۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۱
آزیتا م.ز
۲۸
اسفند ۹۲

تو این قسمت کلاه قرمزی اینا  خونه تکونی داشتن، یاد خونه تکونیِ خودمون افتادم :))))))




دریافت
حجم: 2.35 مگابایت

صداپیشگان:
آقای همکار
مستر لهجه
آزی
+اگه با گوش دادن این کلیپ لبخندی روی لبهاتون نشست، همون رو از طرف ما به عنوان عیدی قبول کنید :)


۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۳
آزیتا م.ز
۲۸
اسفند ۹۲

سلام سلام.....

ای بابا نزن عاغا....اون لنگه دمپایی حیفه دع پرت نکن!!! اوخ اوخ.... نزنید بابا !!!! بچه که زدن نداره حالا 24 ساعت نبودم!!! گناه که نکردم!!! عاغا من شرمنده ام اصن.... اوخ... حالا که یه لنگه اش رو پرت کردی بی زحمت اون یکی لنگه هم پرت کن ، لااقل جفت بشه بتونم استفاده کنم!!! فقط یه ذره آروم تر بزن، منو خدا زده دیگه، گناه دارم :)))))


خب جونم براتون بگه بنده دیشب مهمونی دعوت بودم با جمعی از دوستانِ بسیار با معرفت، گل، سنبل، دوست داشتنی و اهلِ حال!!! هر چی بگم کم گفتم اصن... :) به صرفِ خوشمزه جاتِ اساسی و چهارشنبه سوری و همچنین بزن و بکوب :دی خداییش جاتون خالی بود از ته دلم میگم ، تازشم همشم به فکرتون بودم (آیکونِ راستکی)

تو حیاط یه آتیش صمیمانه بود با کمی مخلفات:) البته یک عدد آقای شیطون هم تو جمع بود که علاوه بر دَر کردنیهای خوشگلِ بی صدا چند بسته کپسولی هم خریده بود که بعد از ترکاندنِ چند عدد ، موردِ خشم و غضب جمع قرار گرفت و کپسولیهایش توسط شخصِ شخیصی ضبط و بایگانی شد ;) سپس در قسمتی از تنِ بنده نیز عروسی شد خخخخخخ آیکونِ حال کردم!!! :دی


دیشب


الان که دارم این پست رو مینویسم، به ذهنم رسید که چه حیف شد دیروز بهتون نگفتم که همتون از چهارشنبه سوریتون عکسهای خوشگل بگیرید ، بعد واسم بفرستید تا یه پست با عکسهای شما بذارم!!! دلم میخواست ببینم شما چطور گذروندید... :)

حالا بریم که داشته باشیم قسمتی از چهارشنبه سوریِ دیشب را به روایتِ تصویر....

۳۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۲۶
آزیتا م.ز
۲۷
اسفند ۹۲

دیروز داداشم داشت تو کمد قدیمیش دنبال یه چیزی میگشت، یهو گفت آزی یه چیزی نشونت بدم کَفِت میبره!!! گفتم چی؟؟؟!! :دی

بعد یهو یه کاغذ داد دستم :)

گفتم عَعَعَعَعَعَعَعَعَـــــــــــــــــــــــــــ .....

۳۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۳۵
آزیتا م.ز
۲۶
اسفند ۹۲
امروز دوباره سواره مترو شدم، میخواستم برم هفت تیر! نه واسه خاطر خرید، بلکه تو یه دفتری که اونجا بود کار داشتم!! اولش یکم نگران بودم... از شلوغی هراسون بودم اما بعدش گفتم بی خیال این همه آدم میرن دیگه، منم یکی از اونا :) هندزفری رو گذاشتم تو گوشمُ راه افتادم!!! موقع رفتن تو مترو با کمالِ ناباوری جا گیرم اومد تا بشینم!!! امام خمینی خط عوض کردم!!! راحت رسیدم هفت تیر!! وقتی از مترو خارج شدم، یعنی چه عرض کنم میخواستم خارج بشم!!! اونقد جمعیت بود که نمیشد واردِ پیاده رو شد!!!! اینبار تصمیم گرفته بودم اگه تنه ای خوردم ناراحت نشم...از شلوغی کلافه نشم... آروم برم کارم رو انجام بدمُ برگردم!!! سعی کردم لبخند بزنم!!! به آهنگهایی گوش بدم که پشت سر هم پِلِی میشن، دستفروشها رو نگاه کنم!!! احساس آرامش رو تمام مدت تو وجودم پخش کردم و چقدر خوب بود!!!!حتی یه شلوار خریدم!!! شلواری که کلی جاها دنبالش گشته بودم!!! یهو جلوم ظاهر شد!!! :) به مردهایی که نگاهشون رو تنم سنگینی کرد اهمیتی ندادم، به متلکها توجهی نداشتم !!! هیچ چیز نتونست لبخند منو ازم بگیره!!! چون سفت بهش چسبیده بودمُ عمرا نمی خواستم کم بیارم! :)
موقع برگشت جمعیت داخل مترو سه برابر شده بود!! به زور سوار شدم!!! اونقدر فشار بود که حتی وقتی موبایلم زنگ خورد نمیشد از تو کیفم بیارمش بیرون!!!! اما من یه لبخند گنده گذاشته بودم رو لبام!!! :) انتهای واگن دوتا خانم دعواشون شد، یکیشون فحش میداد اون یکی کتک میزد البته ازدحامِ جمعیت اجازه نمیداد من چیزی رو ببینم اما صداشون میومد ولی برعکسِ همیشه که از دعوا ، پریشون احوال میشم اینبار خندم گرفته بود!!! وقتی لبخند زدم ، خانومی که روبه روم وایستاده بود و فقط 10 سانتی متر صورتش از صورتم فاصله داشت هم اخماشو باز کردُ خندید!!!
از مترو که پیاده شدم راحت تاکسی گیرم اومد اونم صندلی جلو که واسه وضعیت نشستنِ من که مجبورم مث خرچنگ کج بشینم همه جا، خیلی مناسبتره!!! از پلِ عابر دم خیابونمون که اومدم این ور، نظرم به طرف کوهها جلب شد، کوههایی که بادِ شدید سر ظهر غبار رو از تنشون برده بود!!! چقدر شفاف بودن!! وارد پارکِ جلوی خونمون که شدم ، موسیقی تو گوشم بودُ چشمم به کوهها ، ساعتی از روز بود که من همیشه عاشقشم، ینی پیش از غروب خورشید، پارک خلوته خلوت.....یه حسی داشتم!!!! با اینکه کتف و کمرم به شدت درد میکرد اما در یه حس خوب معلق بودم!!! اون لحظه میتونست بهترین لحظه ها باشه!!!! یه ندایی درونم می پیچید!!! سالِ روبرو سالِ خوبیه سالِ خوبیه...تو فقط لبخند رو رویِ لبهات نگه دار، همین! :)


چند ساعت پیش
همین جا :)

۳۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۲
آزیتا م.ز
۲۶
اسفند ۹۲


دوستِ شاعر پیشهٔ من مرسی که یه ذره از روحِ لطیفت به من هدیه دادی ممنون Masi جونم


اگر خیابان شوی، من کوچه بن بست می شوم  تا در انتهای راه بهم برسیم...

تو اگر کوچه بن بست باشی من پنجره می شوم روبروی تو...

تو اگر پنجره باشی من درخت میشوم در مسیر باد و طوفانِ سمت تو...

تو اگر بادو طوفان شوی من غبار می شوم در دل تو...


 


آزیتا تو مث یک سنجاقک صورتی هستی... گاهی هم یک خورشید صورتی...گاهی یک بارون صورتی...

وسط سیاهی باغ خیال من...

بگم صورتیش از اون شبرنگیای خوشرنگه ک من دوس دارم...



+نمیدونم چقدر تاثیر داره؟ نمیدونم اصن واقعیه یا نه؟ نمیدونم با امضا کردنِ این دادخواست به کسی کمک میشه یا نه !اما من امضاش کردم ! شاید چون کار دیگه از دستم بر نمیاد....اگر گوشهٔ ذهنتون اون پنج سرباز ایرانیِ بیچاره رو دارید اینجا رو ببینید و اگه دوست داشتید امضا کنید!



۲۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۷
آزیتا م.ز
۲۵
اسفند ۹۲

درسته که امروز ناهار نخوردم اما عوضش عصرش داداشم یه حالِ اساسی بهم داد و مرا بعد از دو سال به مُراد دلم رسوند :)

یعنی راستش رفتیم دیزی بزنیم، تموم کرده بود....مجبور شدیم اینو بزنیم...مجبور شدیم، میفهمید؟؟؟؟ مجبــــــــــور! خخخخ



میدونید کِلَپچ از اون غذاهاییِ که دوستدارانش،فداییِ آنند و دوست ندارانش دچارِ حسِ انزجار به آن :D

یه سری به به و چه چه سر میدن یه سری اَخ و پیف خخخخخ

منم که اصلا تابلو نیس جزِ کدوم دسته ام؟ :))))

خداییش تو زمستونُ هوای سرد یا ملس ده برابر میچسبه...

موقع تناوُل به یادِ بر و بچِ کله پاچه خور بودم ;) از جمله حاجی و خانم مهندس :)

۳۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۹
آزیتا م.ز
۲۵
اسفند ۹۲

آزی: آقای همکار این متن رو ایمیل کرد واسم و گیر داد که بذارش تو وبلاگت.من اصلا برام اهمیتی نداشت که بخوام جوابی به کسی بدم، اما آقای همکار خواهش کرد منم قبول کردم!

بخونید

قضاوت با خودتون :)


سلام

من آقای همکار هستم.

واسه پست "گوشهای خود را به ما بسپارید (9)" یه بنده خدایی به اسم "رهگذر" این کامنت رو گذاشت: "خاک بر سر خودت و اون همکار گوه تر از خودت فک کردین خیلی با نمکین چندشای عوضی اینا حرفای بی پرده نیست اینا حرفای از سر زیادی فشار اومدن به شما عوضیاست".

این کامنت خیلی من رو ناراحت کرد و خواستم جوابم رو به ایشون داده باشم.


آقا یا خانوم رهگذر
نمیدونم چرا امثال شما تا میخوان دو کلمه حرف بزنن چهار تا فحش و بد و بیراه هم قاطی جملاتشون میکنن! به هر حال شمایی که ادعای نجابت و دینداریت میشه لطفا این حدیث امام رضا رو فراموش نکن که: "نزد خداوند، کافر خوشرو از مومن ترشرو عزیزتر است!"
خوبه به جای جمع آوری دوستان تو این محیط صمیمی بریم تو فیسبوک و امثال فیسبوک، عکس های لخت خودمون رو بذاریم و با هم بلاسیم؟ تا تفکرات امثال جنابعالی وجود داره و تا با این لحن صحبت میکنید معلومه که میریم تو سایت هایی که نیاز به آنتی فیل.تر داره تا از لحن صحبت امثال شماها دور باشیم.
به جای اینکه به یه فایل صوتی که خودمون با کلی اغراق بهش گفتیم +15 فحش بدی، برو یه سری به سایت ها و وبلاگ های +18 بزن تا بفهمی دنیا دست کیه! تا بدونی ما اینجا دور هم جمع شدیم تا غم ها و شادی های همدیگه رو با هم تقسیم کنیم. تا کمی مشکلات زندگی رو فراموش کنیم و بفهمیم زندگی هرچند هم سخت باشه ولی میشه خندید! تا کماکان امید داشته باشیم و امیدوار زندگی کنیم.
امثال من و خانوم م.زاده(آزی) از صبح تا شب داریم تو یه خراب آبادی که بیش از 1000 کیلومتر از تهران فاصله داره جون میکنیم تا امثال شماها دلشون خوش باشه که چرخ صنعت و تولید مملکت در حال چرخیدنه! حالا به نظر جنابعالی اینجا به دور از همه امکانات، به دور از یه ذره آسوده آرمیدن، به دور از حسرت یک لحظه زندگی بدون استرس بابت از سرویس خارج نشدن واحدهای تولیدی، به دور از آسایش و رفاه با دوستان و آشنایان بودن، داریم جون میکنیم تا باعث افتخار باشیم، عوضی بودنه؟! گه بودنه؟! حالا تو این شرایط سخت نیایم یه سرگرمی درست و حسابی درست کنیم تا دلمون خوش باشه؟! نیایم خودمون خودمون رو بانمک فرض کنیم تا لحظه ای استرس های کاری فراموش بشه؟! تا کماکان با امید کار کنیم و روحیه خودمون رو برای تولید و افزایش تولید حفظ کنیم؟.

هیچ میدونی روزی چند تا کامنت خصوصی دریافت میکنیم که "به جای رفتن و لاس زدن تو فیسبوک اینجا سر خودمون رو گرم میکنیم"، "به جای زانوی غم بغل کردن از شماها امید رو یاد گرفتیم و تلاش میکنیم"، "مرسی که من رو از تو خیابون علاف بودن و سوار ماشین پسرها شدن، پای سیستمم میخکوب کردید" "مرسی که از افسردگی بعد از طلاق نجاتم دادید" و ... !!!

به نظرت من واسه چی میام ادا در میارم؟ فکر کردی خوشم میاد؟ فکر کردی شخصیتم اینجوریه؟! نه عزیز من، فقط و فقط به خاطر اینکه خانوم م.زاده چند تا از این کامنت ها رو به من نشون داد که بفهمم بهتره اون خشک بودن و اتو کشیده بودن و ادعای شخصیت شدنم رو بذارم کنار تا یک دل دردمند شاد بشه!

ببین دوست عزیز، خواهشا وقتی حرفی میخوای بزنی و احتمالا "نهی از منکر" کنی، فحش نده! چون این دوره زمونه وقتی یکی کم میاره، سخن به ناسزا میگه! پس اگه میخوای تو زندگیت کم نیاری و موفق باشی نذار کسی بفهمه که کم آوردی.

سخن آخر اینکه "فکر میکنید به من فشار اومده"؟! راجع به این حرفت کلی واست نوشته بودم ولی بهتره سکوت کنم. سکوت خیلی معنا داره، خیلی !


و اما سخنی با خوانندگان این وبلاگ: "من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم! ولی اگه روزی خانوم م.زاده گفت که آقای همکار از ایران رفته و از فایل صوتی تو وبلاگ من و افزایش تولید تو شرکت هم خبری نیست، بدونید به خاطر امثال این دوست عزیزمون، خانوم یا آقای رهگذر بوده! به قول خانوم م.زاده کمی خودشیفته فراهانی میشم و میگم که اگه مغزی دیگر اینجا را ترک کرد، فقط و فقط به خاطر ناسزاهایی بوده که شنیدم. من نه از اوضاع سیاسی گله دارم و نه از اوضاع اقتصادی و نه از اوضاع فرهنگی. ولی چند نفری بودن که به من خیلی توهین کردن و متاسفانه این کامنت "رهگذر" هم اون خاطرات رو برای من زنده کرد".


ادامه مطلب هم، کلامی از "حاج آقای همکار"!

۴۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۰
آزیتا م.ز