حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۵۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۱
فروردين ۹۳

اولین باری که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده، تو 11 سالگیم بود! درست روزی که بابام یهو قاطی کرده بودُ فهمیده بود مامانم که ازش طلاق گرفته دیگه عمرا بر نمیگرده! چون هیچوقت مامانم رو جدی نگرفته بود! چون هیچ وقت زندگی رو جدی نگرفته بود! حالا بعد از 6 ماه گذشتن از طلاقِ مامانم، امر بهش مشتبه شده بود که هیچوقت بر نخواهد گشت! اون وقت بفکر افتاده بود که ما رو وسیله کنه! یعنی من و داداشم رو از مامانم بگیره تا شاید به خاطرِ وابستگیِ شدیدِ مامانم به ما ، برگرده به اون زندگیِ زجر آور!!! درست همون روز که بابام اومد دمِ خونۀ مامانم تا ما رو به زور بگیره...اولین بار بود که فکر میکردم دیگه ادامۀ زندگی ممکن نیست! تو وسطِ معرکۀ دعواهایِ بی پایانِ اون دو تا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اصلا امکان داره، ما بدونِ مامانمون بتونیم زندگی کنیم!؟؟ و فقط یه نــــــــــــــــــــــــــه گنده جوابِ این سوال بود! تمامِ اون روز رو تا شب با داداشم گریه کردیم...مثِ دو تا بچۀ یتیم که احساس میکنن هیچ کس رو تو دنیا ندارن! تمامِ مدت پایِ تلفن نشستیمُ زار زدیم! از هر کسی که فکرش رو میکردیم کمک خواستیم! ولی احتمالا هیچ کس عمقِ اون فاجعه ای رو که درونِ دو تا بچۀ 11 و 6 ساله رُخ داده بود درک نمیکرد! احساسِ بی پناهیشون رو همینطور! همه میگفتن خب پیشِ پدرتونید دیگه! پدر و مادر مثل همند! اما اونا نمیدونستن که چه روزها و شبهایی بوده که ما از ترسِ همین پدر ، تنها جایی که احساسِ امنیت میکردیم آغوشِ کوچولویِ مامانِ 55 کیلوییمون بوده! و زندگی کردن بدونِ حضور دائمیِ مادر، واسمون میتونه حکمِ خیلی سنگینی باشه! اونشب تا صبح پایِ تلفن زار زدیم تا تو بغلِ هم همونجا خوابمون برد!

۵۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۶
آزیتا م.ز
۳۰
فروردين ۹۳

خیلی جاهای خونه تار عنکبوت بسته بود... اما عنکبوتها کجان خدا عالمه!!! میگن هر آدمی تو زندگیش نمیدونم چندتا عنکبوت رو تو خواب میخوره! جدی میگم این قضیه علمیِ... بی خود نیست که الان کلی از جاهای خونهٔ من تار عنکبوت بسته بود اما عنکبوتهاش مفقود الاثرن دیگه! حالا از نظر من زیادم مهم نیس اگه خورده باشمشون یا در آینده بخورمشون، مهم اینه که متوجه خوردنشون نشم :دی

یه دوستی دارم ، تو همین خراب آباد زندگی میکنه بواسطهٔ شغل شوهرش...این فوبیای مارمولک داره! یعنی اگه مارمولک از صد فرسخیش رد شه رنگش مث گچ سفید میشه، دست و پاش میلرزه...اصن یه حالی میشه! من تا حالش رو ندیده بودم باورم نمیشد که قضیه اینقد جدی باشه... اون وقت آدم اینجوری باشه بعد مجبورم باشه تو یه همچین جایی زندگی کنه... یعنی همین دیروز که پام رسیده اینجا تا الان شیش، هفت تا مارمولک دیدم! کلا هوا که گرم بشه ، میشه همه جا در حالِ همه کار دیدشون! یعنی حیثیتم که ندارن ، یهو هوس کنن وسط راه پله و پارکینگم میپرند رو هم عشق و حااال :))))

من خونه قبلی که بودم اونجا پاتوقِ مارمولکها بود... بعد یدونه کوچولو هم اومده بود تو خونهٔ من رفته بود تو اتاق پشتی... منم زیاد از اون اتاق استفاده نمیکردم ، بیشتر انباری شده بود!! خلاصه مارمولکی رو ولش کردم به حال خودش ، اونم واسه خودش تو همون اتاق سکنا گزیده بود! گاهی صبحهای زود که هنوز یادش نیفتاده بود بره قایم شه چشمم به جمالش روشن میشد... خلاصه این مارمولکی همونجا بووووود تا روزی که من میخواستم از اون خونه اسباب کشی کنم ... اتاق که خالی شد اینم ترسید پرید وسط خونه....عاغا گنده ای شده بود! گنده ای شد بود که نگووووووووووو....قشنگ اندازش پنج برابر شده بود... اینجوریه که به همه میگم مواظب باشن هر کی بیاد خونه من کنگر بخوره ، لنگر بندازه، موقع رفتن مطمئنا با اضافه وزن میره! از من گفتن بود :)))))

۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۴
آزیتا م.ز
۳۰
فروردين ۹۳
یعنی این آقای همکار نمیذاره به دقیقه برسه آدم بره سر کار، بعد آدم رو حرص بده!
خودتون بشنوید!
:))



دریافت
حجم: 376 کیلوبایت


صدا پیشگان:

آقای همکار

آزی


متن نوشتاری در ادامه مطلب. برای بچه هایی که قابلیت دانلود را دارند پیشنهاد میشود "قبل از گوش دادن" تقلب نکنند :)

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۱۱
آزیتا م.ز
۲۹
فروردين ۹۳

خب اگر هنوز هوای بهاری را لمس میکنید ، اگر هنوز از رگبارهایِ بهاری لذت میبرید، اگر هنوز شبها احساس خنکی میکنید و ممکن است یک ژاکتِ نازک کنار دستتان باشد! بدانید و آگاه باشید که خوشا بحالتان، همانا شما از سعادتمندانید :))) و اما اینجا در 29 فروردین رسما تابستان است :|

سیستمِ منم بطور دیفالت برای کار در فشار هواهای نسبتا کم و مناطق مرتفع تنظیم شده! این مورد بارها به کَرّات امتحان شده! زین رو من بعد از هر بار رجعت به خراب آباد فشار سنج بدنم بهم ریخته و دچار حال نا خوشی میشوم! کارایی و چابکیم به شدت پایین میاد! نفس کشیدنم سخت و ...

حالا من اینجا زیر کولر گازی دراز کشیدم و در حالی که احساس میکنم داره از کف پام آتیش در میاد به این فکر میکنم که ماساژ پا چقدر میتونه چیز خوب و مفیدی باشه....ماساژ پا!!!!!! پاااااااا!!!!!!

در نبود من خراب آباد پیشرفتهایی هم کرده مثلا یک جیگرکی و چند تا مانتو فروشی باز شده!خجسته باداااااا :))))))
یافتن بقیهٔ پیشرفتها در دست احداثِ :دی

۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۴۳
آزیتا م.ز
۲۹
فروردين ۹۳

دو رنگ بود، نصفش قرمز بود نصفش آبی!وقتی میومد بالا کُلِ دستم رو پُر میکرد! عاشقش بودم یجورایی بهش اعتیاد داشتم، مث لاتهای سر کوچه که به زنجیر تو دستشون اعتیاد دارند ! منم به یویوم اعتیاد داشتم صبح تا شب تو دستم بالا پایین میرفت! اونقد به خودم چسبوندمش تا یه روز نخش پاره شد! بعد انداختمش یه گوشه که نخ جدید براش وصل کنم! یه مدتی گذشت یه نخ نو بهش وصل کردم اما انگار خوب نبود باهاش جور نبود دیگه مث قبل تو دستم بازی نمیکرد! بعدش دیگه افتاد گوشه کمد! از اون به بعد دیگه هر چی یویو دیدم دلم نخواست بخرمش! بعدم یواش یواش یویو به نظرم مسخره اومد! که چه هی بره بیاد ، بره بیاد! هیچ هدف خاصی هم نداشته باشه!!

اون دو رنگِ گرد کُل دستمو پر میکرد نه کوچیک بود نه بزرگ! ساخته بودنش واسه دستِ منُ راهی که میرفتُ میومد! کی فکر میکرد یه روزی زندگیِ اون بچه هشت، نه ساله که به یویو معتاد شده بود بشه مث یویو! بچه ای که همیشه از مسافر گونه و موقتی زندگی کردن بدش میومده اما الان یویو وار گَهی عازم رفتِ گَهی عازمِ برگشت! عاخ که اون روز که این نخ پاره بشه ،چه روز خوبیِ!

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۰۵
آزیتا م.ز
۲۸
فروردين ۹۳

امروز آبدارچیمون موقع گذاشتن چایی  رویِ میز آقای همکار، متوجه فیش حقوقیش میشه و برش میداره و میفرسته واسه من ، بعد من فردا دارم بالاخره اگه خدا بخواد بر میگردم سر کار و الان کلی خوف برم داشته که من با چه موجودی همکار بودمُ خودم خبر نداشتم

:-&

آقـــــــــــــــــا من نمیــــــــــخوام برررررررم

عررررررررررر


۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۸ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۰۴
آزیتا م.ز
۲۷
فروردين ۹۳

دو نفری هستن که زندگیشون واسم خیلی جالبه! یه جورایی من رو به فکر فرو بردن و تفکرات فلسفی و انسان شناختی گوناگونی رو در پس ذهنم به وجود آوردن [آیکون آزی فیلسوفه هوشمند می شود] :(این یک لبخنده آلبالویی نیست، بلکه ماتیکه :D )

ماجرا از اونجایی شروع شد که در دوران نوجوونی که به نقاشی علاقه بسیور بسیور زیادی داشتم با این آقا آشنا  شدم:


ونگوگ، نقاش نامدار هلندی

(این یک خود نگاره از خودش در سال 1888 است)

۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۴
آزیتا م.ز
۲۷
فروردين ۹۳

سبیل که نه ٣٠ بیل داشت! از آن چخماقی ها، نه از آنهایی که الان مُد شده است! بالای دیگ وایستاده بود ، تا دسته ، دستش را در حلق یک گوسفند فرو کرده بود تا زبانش را در بیاورد، بعد با دو تا بناگوش بگذارد در بشقاب! هی از تو دیگ آب گوشت بریزد رویش و خالی کند! بعد در همان حین اصلا نه تنها به حقوق مشتری احترام نگذارد که به حضور برادر مشتری نیز هم! هِی با آن چشمهای ریز هیزش زُل بزند به آدم! بعد شریکش که موهایش خیلی چرب است بیایدُ غذا را روی میز بگذارد! بعد ما بخوریمُ صحبت کنیم که چقد بد است که کله پاچه فروش سبیل داشته باشد آدم یکجوریش میشود مخصوصا که موهایش چرب باشد! بعد برادرم بگوید اینها پای دیگ موهایشان چرب میشود بخاراتِ کِلپچ است!اما من مطمئنم که همانطوری که هفته ای یه بار روپوششون رو میشورند خودشان هم حمام میروند! وگرنه هیچکس یک روزه اینقد چرب نمیشود! اما عب ندارد که مرد چرب باشد لابد مهم این است که خیلی سی بیل داشته باشد! و با داشتنِ یک همچون ســــی بیلی حتما حق دارد که خیلی هیز باشد، خیلی!

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۲۰
آزیتا م.ز
۲۷
فروردين ۹۳

این والک پلو از اون غذاهای اصیلِ تهرونیِ که خیلی مهجور واقع شده! والَک ! بعله یه گیاهِ خوشگلِ پر خواص با بویِ نه چندان خوب که تو همین روزهایِ بهاری سر از کوهای شمرون در میاره! البته یکم بعدتر که هوا گرمتر میشه ، تو ارتفاعاتِ کردستان هم والک در میاد اما از قدیم ندیم میگن هیچی والکِ شمرون نمیشه!!!



والک پلو

امروز ناهار


آره دقیقا تو همین روزها اگه یه سر به بازارچهٔ سرپُل تجریش بزنی کنار چاقاله بادومُ گوجه سبز و باقالی سبز میتونی والکُ شِنگُ قازیاقی و هفت سبزی هم ببینی... 

۳۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۲۴
آزیتا م.ز
۲۶
فروردين ۹۳

بچه ها برنامه نوبت شما (3) به زودی ساخته میشه. موضوع برنامه این قسمت "عکس شما!". مثل عکس آقای همکار که در ادامه مطلب میبینید! عکس های خود را برای ما بفرستید تا فایل صوتی نوبت شما (3) رو بسازیم!

 

 

آقای همکار بی صبرانه منتظر عکس سوگلی جونش است!

شاید جو گرفتش و تو فایل صوتی "نوبت شما (3)" سوگلیش رو پرده برداری کرد! (عین حرف خودش بود که تکرار کردم!)

۶۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۱۹
آزیتا م.ز