حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
دی ۹۳
چیز جدیدی است، محکم است، سفت است... تیره و سنگین به نظر میرسد..نوعی رسوباتِ لایه لایه است که روی هم مدتها جمع شده است و جسم سختی را تشکیل داده است! قبلا اینجا نبود... چیزِ جدیدی است... دوست نداشتنی است! جا تنگ کن است! جای خیلی چیزها رو گرفته! جایِ چیزهایی که باید آنجا باشند اما حالا جایشان را داده اند به این جسمِ قُلمبۀ سیاهِ بد ریخت و قیافه...
 درمانِ سنگِ کلیه، خوردنِ مایعاتِ فراوان است... خانوادۀ پدری ام اکثرا کلیه های سنگ ساز دارند.. میدانم آنقدر باید آب خورده شود تا سنگها از کلیه دفع شود... اما برایِ جسمِ سختی در قلب چه؟ این همه آبِ روان شده از چشم، سنگِ قلب را دفع میکند؟ نه! نمیکند... اتفاقا بر عکس هر چه بیشتر اشکهایم جاری میشود، آن جسمِ سختِ سیاه بزرگتر میشود... انگار که پایِ گیاهی را آبیاری کرده باشی... هر بار که بیشتر گریه میکنم بزرگ و سیاهتر میشود، سخت تر میشود.. چیز جدیدی است، قبلا آنجا نبود!



عکس از روی نقاشی
گالری فرهنگسرای نیاوران
23 آبان 93


تا بحال نفرت را از نزدیک دیده اید؟ منم ندیده ام! اما به گمونم این همان نفرت باشد... نفرت که نمیرود در مثانه جمع شود که با آب دفع شود! نفرت میرود آن تهِ تهِ قلب نطفه میکند.. اولش نمیفهمی تا وقتی که بشود یک قلمبۀ سیاهِ سفت! بعد قلب درد میگیری... آن موقع است که تازه میبینی اش! میبینی جایِ خیلی چیزها را پر کرده است! متنفرم از همۀ آنهایی که در قلبِ دیگران تخمِ نفرت میکارند! تخمِ نفرت وقتی سبز شود و آن جوانه هایِ سیاه و زشتش سر در بیاورند، قلب درد میگیری بعد هم که بزرگتر میشود قلبت را پاره پاره میکند... متنفرم از همۀ آنهایی که تخمِ نفرت میکارند، آنها همه قاتلهای بالفطره هستن، قاتلِ قلبهایِ ساده ای که بی گناه ، بسترِ تخمِ نفرت شده اند!
۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۲۸ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۳
آزیتا م.ز
۲۷
دی ۹۳

کامنت خصوصیِ یه نفر


و این چنین است که من از فرطِ رنج از کمر درد ، دردِ خود در وبلاگ جار میزنم و حتی از تاریخچهء موروثیِ آن سخن گفته و شفاف سازی مینمایم اما همانا باز اذهانی اندک به چه سمت و سوهایی که نمیروند! خدایـــــا توبه... هر چند من هیچگونه اطلاعی در مورد صحتِ موردِ مطرح شده در این کامنت خصوصی ندارم اما شَمِ پزشکی ام این مطلب را اصلا نپذیرفته و میپندارم که چیزی جز ساختهء افکارِ عوام نمیباشد ،از آنجایی که شاید بشود به یک مریخی چیزی حالی کرد اما افکار عوام را نمیشود تغییر داد ، بر آن شدم که از همین تریبون با پوزش از حضار محترم اعلام کنم ای آقا و یا خانم "یه نفر" نه بنده و نه مادر و برادرم هیچگونه رابطی ای از قسمت آنال خود بر قرار نکرده و نمیکنیم جز روم به دیوار ، گلاب به رویِ همهء تان ، اجابتِ مزاج!! که آن هم متاسفانه مجبور به ایجاد می باشیم و اگر اجباری در کار نبود ، ترجیح میدادیم همین یک عمل را هم انجام نداده و آن قسمتِ حساسِ مبارک را آسوده تر گردانیم! 


باتشکر 
ستاد مبارزه با اذهان منحرف


+ "یه نفر" درسته که این کامنت شما خصوصی بوده و من عمومیش کردم اما با توجه به اینکه شما کاملا ناشناس هستی و من حتی آی پیِ شما رو پاک کردم که در معرض دید عموم نباشه، فکر نمیکنم کار ناشایستی بوده باشه! و اینکه من خودم به شخصه به شما توهینی نکردم و صرفا جهت پاسخ به کامنت شما که خصوصی بود و هیچ راه ارتباطی ای هم موجود نبود ، این پست رو نوشتم! اگر هم بقیه دوستان در مورد شما الفاظی به کاربردند ، نظر شخصیه خودشون بوده! تمام! 
۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۳
آزیتا م.ز
۲۵
دی ۹۳

چند وقتیه که متوجه شدم "شاد بودن" واسه ما سخت شده. شاید واسه من سخت شده. خیلی چیزها و بهانه ها و حرف ها، آدم رو شاد میکنه. شاید یک آواز دلنشین، صدای رود و پرندگان جنگل، موج هایی که به سینۀ ساحل برخورد میکنند و نگاه عاشقانۀ یک دوست و ...

نمیدونم چی شماها رو شاد میکنه. نمیدونم دلیل شاد بودن برای شما چی میتونه باشه. نمیدونم چقدر شادی رو از خودتون دور میبینید و راه دست یابی بهش رو در چه چیزی میدونید. ولی این رو میدونم که "باید سعی کرد که شاد بود، باید!!!"


دلم میخواد یک دلِ سیر در رابطه با جمله زیر واسم بنویسید، چه موافق و چه مخالف! چه نا امید، چه پر امید!



۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۶
آزیتا م.ز
۲۴
دی ۹۳
مامانم همیشه میگفت از وقتی که سر تو حامله بودم ، دردش شروع شد و بخاطر سنگینی و فشاری که بهش اومده ، اینجوری شد! درست کِی؟ همون ٢٢-٢٣ سالگیش ! اما من چی؟ من که  حامله نشده بودم که درست تو همون سن درده منم شروع شد...
۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۳
آزیتا م.ز
۲۱
دی ۹۳

تا حالا چیزی کاشتید؟ تا حالا از کِشتۀ خود ،خوردید؟ و اگر نه که نصفِ عمرتان بر فناست... همانا بیل برداشته و به کشت و کار مشغول شوید ،باشد که رستگار شوید همی... خخخخخ

به نظر من یکی از لذتهای بزرگِ دنیا همین کاشتن و برداشتنه البته نه در حدِ مزرعه و اینا ، چون کارِ کشاورزی یکی از سخت ترین مشاغل دنیاست ، اما در حدِ همین باغچه و گلدون که باشه خیلی لذت بخش میشه، اولین باری که من این تجربه رو داشتم خیلی بچه بودم، حدودِ هفت یا هشت سال که با داداشم تو باغچۀ خونمون که اتفاقا برهوت هم بود لوبیا کاشتیم بعد اتفاقا لوبیاهه بزرگ شد و اتفاقاتر ازش یه مُشت هم لوبیا قرمز برداشت کردیم .. چقدم ذوق داشتیم که اون یه مشت لوبیا رو که محصولِ خودمون بود بریزیم تو آشی که مامانم یه روز داشت درست میکرد :)) ولی بعد از اون دیگه تجربه اش نکردم تا پام رسید خوزستان..

اینکه آدم سبزی خوردنش رو از تو باغچه یا گلدونِ خودش بچینه و بخوره خیلی لذت بخشه.. تازه از شرِ پاک کردنشون هم به نحوی خلاصی و جالبیش اینه که سبزی ای که از باغچه میاد راحت یه هفته هم تو یخچال سالم و سر حال میمونه بدونِ اینکه پلاسیده بشن...امسال تو بهار هم تو باغچه گوجه کاشته بودن.. موقعی که هر چند روز سر میزدی ببینی چند تاشون قرمز شدن که بچینیشون خیلی مزه میداد... خلاصه که زراعت کنید در مقیاسه کوچک حتی تو یه گلدون که زراعت روحتان را جلا میبخشد :)


وقتی بوی گیشنیز مست میکنه حتی :)

لکه های گِلی روی سبزیها ، چیزی نیستند جز جای قطراتِ بارانِ گل آلود دیروز و گِل به سر کردن بر زمین و زمان :|


حالا تو این چلۀ زمستون همه جا عکس برف گذاشتن و از سرما مینویسن، ما اینجا تو حیاط سبزی میچینیم :) بعله ما اینجوری به فکر روحیۀ شما هستیم خخخخ

قبلا گاهی که برنجی چیزی کمی اضافه میومد و دیگه قابل خوردن نبود میریختمشون واسه گنجشکها ، الان یه چند وقته که هر روز عادت کردم واسشون غذا بریزم شده یه مقداری از نون خشکها رو خُرد میکنم میریزم براشون، وقتی میان تو حیاط و حمله میکنن ، عاشقِ اینم که وایسم اون حرکات تند و تیزشون رو نیگا کنم... که البته به دقیقه نمیکشه که با اون جمعیتِ زیادشون غذا رو از رو زمین محو کنن و پر بزنن برن! همین گنجشکهای ناجنس بودن که اسفناجهای نازنینم رو که تو باغچه کاشته بودم نذاشتن یه نوک بزنن حتی، همچین تار و مارش کردن که با خاک یکسان شد... حالا هر روز بهشون غذا میدم ازشون خواهش کردم با این اسفناجهای جدیدی که کاشتم کاری نداشته باشن ، بذارن در بیان! ولی بعید میدونم اینا حرف حالیشون باشه... بیخود نیست یکی از غذاهای سنتیِ استانِ خوزستان کبابِ گنجشکه! از بس که اینا اینجا زیاد و حرف گوش نکنن :)



مهمونی گنجشکها توی حیاط :)


۴۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۱
آزیتا م.ز
۲۰
دی ۹۳

عروسکِ آقای آلوده رو یادتون میاد؟ همون که مثلا نقش منفی بود توی کارتون عروسکیه قطره که واسه صرفه جویی تو مصرفِ آب ساخته بودن ، خیلی سال پیشها... خیلی گشتم تو گوگل عکسش نیافتم! اگه یادتون میاد ، میخواستم بگم اگه بخوان واسش زن بسازن و اسمش رو بذارن خانومه آلوده باید از رویِ من بسازنش!!!!

روانشناسها میگن اینکه یه نفر دیر به دیر حموم بره، نشونۀ افسردگیه! خب در این موضوع که من نشانه هایی از افسردگی با خودم یدک میکشم هیچ شکی نیست ولی در هپلی بودنم  هم شکی نیست! :)))) یه دوستی داشتم دورانِ دبیرستان که منو میگرفت به بادِ انواع و اقسامِ فحشهایِ ناموسی و غیر ناموسی بخاطر اینکه حموم نمیرم! اما نه بخاطر اینکه کثیف بودم و احیانا اون از بویِ من در رنج بود ! نخــــــــــــــــــیر !! بخاطر اینکه به من میگفت کصـــــــــــــــــــــافد ،خدا در خلقتِ تو خیلی نامردی کرده، 10 روزم که حموم نمیری انگار نه انگار ،کثیف نمیشی ، خخخخخخخ شاید همین عامل منو در حموم رفتن، تنبل کرده، خب خیلی کم پیش میاد حتی عرق کنم ! همین که صورتمو میشورم زود تمیز میشم :)))) شایدم موهای وِزوزی ای که باید واسه شُستنشون کلی دنگ و فنگ رعایت کنم! از شامپو یک ،شامپو دو بگیر تا ماسک مو ، صابون صورت و صابون بدن تا روغن موی بعد از حموم.... خداییش با این همه عملیات انتظار دارید هر روز برم حموم؟ نه واقعا؟  البته ابن حس حموم نرفتن تو زمستون خیلی تشدید میشه..ولی جاهایی که هوا شرجی باشه تند تند میرم حموم هااااااااااااا مثلا مکه (خاطرات یک حاجیۀ خانوم دیوانه 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 )که رفته بودم ، تا روزی سه بارم میشد که دوش میگرفتم، یه بارم تو حموم بودم که شنیدم هم اتاقیم به اون یکی میگه اه خودشو کشت از بس رفت حموم ...حالا فهمیدید اونجوریا هم نیست که من میگم.. خیلی هم وخیم نیست وضعیتم :)

راستی از وقتی هم پام به خوزستان رسید، از اونجایی که اینجا اصلا و ابدا هوا خاک نمیشه و روی هیچجا هم خاک نمیشینه :| بنده مجبورم برای رفعِ زبریِ پا هفته ای یبارم از سنگ پا استفاده بنمایم! تازه ترشم اینکه نه از اون سنگ پاهای جیگول پیگولی ای که الان تو بازار اومده و اصلا هم بدرد نمیخورن از همین قدیمی هاش که حسابی به کفِ پا یه حالِ اساسی میدن :))


میگن سنگ پا قزوین معروفه! راست میگن عایا؟ :)

۲۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۸
آزیتا م.ز
۲۰
دی ۹۳
اینجا هم برف می بارد
از جنسِ خُرده یونولیتهای ساختمانِ در حالِ ساختِ روبرویی!!
:|
۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۸
آزیتا م.ز
۱۷
دی ۹۳

یکی از تفریحات بسیار مزخرف و وقت تلف کنِ من اینه که از در و دیوارِ اینستاگرام بالا و پایین برم، اما یکی از تفریحاتِ مزخرفترم اینه که برم تو این پیجهایی که عکسهای جنجالی از آدمهای معروف یا نسبتا معروف رو میذارن! مثلا عکسهای کمتر دیده شده یا خانوادگی یا شخصیِ بازیگرها یا خواننده های مشهور این ورِ آبی یا اون ورِ آبی... تو این پیجها میرم نه بخاطرِ اینکه خیلی از این دست عکسها خوشم میاد...نُچ! میرمُ مثلا 1300 اندی کامنتی که ملت ایران زیر این عکسها گذاشتن رو میخونم! یه همچین آدمِ خُل و خودآزاری هستم! چرا خودآزار؟ واسه اینکه علاوه بر اینکه در پاره ای مختصر از اوقات به بعضی کامنتها خندم میگیره در بیشتر مواقع فقط افسوس میخورم! افسوس میخورم به حالِ ملت! ملتی که منم جزئی از اون هستم...

طرف عکس Katy Perry  رو با بیکینی وقتی به طور شخصی با قایق رفته بوده تفریح گذاشته تو پیج! اونوقت ملت ریختن زیرش کامنت گذاشتن : عووووووووق حالم بهم خورد ، عیییییییییی اینو ببین چقد معمولیه، اه اه استایلش رو ببین آدم حالش بد میشه، عععععععع تو رو خدا ببین بدنش چقد شُله! واه واه... این کلا از استایل تعطیله و الی آخر!! اولا یکی نیست به اینا بگه بابا کتی پری هم آدمه! مث همۀ ماها از مریخ نیومده که! بعدشم خیلی دلم میخواد بدونم اینایی که این کامنتها رو مینویسن، خودشون چه استایلی دارن؟ عایا همه از دم مدلهای شبکۀ فَشِن تی وی میباشند؟!!!

از اونجایی که من بسیاری پیجِ ورزشی نیز در اینستاگرام فالو کردم، بالا میرم ،پایین میام عکسهای ورزشی رو صفحم مشاهده میکنم... بعد مثلا دیده شده یه بنده خدایِ بیچاره که کلی زحمت کشیده و عرق جبین ریخته تا هیکلش ماهیچه ای و ورزشکار شده ، اومده عکسش رو گذاشته اینستا! و هموطنهای بسیار مهربانش واسش نوشتن : عیییییییییی خاک تو سرت اینم شد هیکل؟ عووووق فکر کردی خیلی استیلت خوبه؟ و الی آخر.. من حاضرم سر شرافتم شرط ببندم که 90% همۀ اینایی که این کامنتها رو میدن خودشون حال ندارن ،پیاده تا سر کوچه برن! اون وقت میان به کسی که مدتها زحمت کشیده این حرفهارو میرنن...و این مثالها در هر حیطه ای ادامه داره از هیکل و قیافه بگیر تا غذا پختن و ...


اثری از Angel Boligan 


شما چی فکر میکنید؟ فکر میکنید دلیلِ اینکه ما ایرانیها فقط بلدیم حرف بزنیم چیه؟ اینکه فقط بلدیم حسودی کنیم چی؟

۳۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۷ دی ۹۳ ، ۱۸:۴۱
آزیتا م.ز
۱۶
دی ۹۳

امروز وبلاگ من تو blog.ir یکساله شد... اما من براش سالگردی نگرفتم و نمیگیرم .. 15 دی پارسال روزی بود که " حرفهای کاملا بی پردۀ آزیتا" رو تبدیل کردن به " حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا" چون اصلا با این قسمتش حال نمیکنم ، واسش سالگرد نمیگیرم اما از اینکه از بلاگفای ملعون به اینجا هجرتِ اجباری کردم خیلی خرسندم :)


3 اردیبهشت 88


از اینکه آدمها و محیط اطرافم منو وادار کردن که بیشتر از اونی که خودم  دلم میخواد ، خودم رو سانسور کنم یک نوع رنج دائمی همیشه همراهمه... من هر روز و هر ثانیه تو گوشۀ پنهانِ ذهنم آزادی رو مزه مزه میکنم، چه بقیه خوششون بیاد چه نه.. قسمتی از روحِ من بسیار عصیانگره و من از اینکه کسی بخواد اون قسمت رو ذره ذره هم که شده از بین ببره اصلا خوشم نمیاد... شبها تو خواب ، لبۀ تیزی در دست، تمامِ تار و پودهایی که منو محدود کردن میدرم... به روزی که خوابهایم در بیداری تعبیر شوند امید بستم... امیدی که انرژیِ ادامه دادنِ من است!


+این پست دیروز نوشته شده بود اما بعلت قطعیه اینترنت تا همین الان انتشار پیدا نکرده بود... اوه وات ده فاک اینترنت......

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۰
آزیتا م.ز
۱۴
دی ۹۳

هدف از نوشتن این پست چیزی نیست جز اینکه به اطلاع شما برسانم ، من بالاخره از خمیره بسیار Cool و باحاله یوفکا استفاده کردم و نتیجه بسیار امید بخش بود ... و اینکه چندی است قسمت خوشمزه جات این وبلاگ تار عنکبوت بسته :)))

خیلی وقت است که این خمیر روانۀ بازار شده و از اونجایی که بنده شخصا بسیار به محصولات کارخانه ای بدبین و بددل میباشم ، هر بار برای خریدنش دودل شده و آخر سر هم نخریدم! اما چند روز پیش هنگامِ مغازه گردی دل به دریا زده و یک بسته از این خمیر رو خریدم... 

جالبیه امروز این بود که اول خواستم رول گوشت درست کنم و موادش رو حاضر کردم و طبق دستوری که روی خودش نوشته بود رولها رو آماده کردم و پیچیدم...بعد دیدم من که الان دست به پیچیدنم خمیر هم که یخش بازه و آماده است بذار بقیه خمیر ها هم رول پنیر و سبزی درست کنم... مواد اونم آماده کردم و چند تا رول دیگه هم پیچیدم... آخر سر فقط سه تا لایه خمیر مونده بود، گفتم اینم ارزش نداره دوباره بذارمش تو فریزر یکم گردو رو کوبیدم و با دارچین و شکر قاطی کردم و اون سه تا خمیر هم با این مواد رول کردم ... آخر سر هم همه رو گذاشتم توی فر....



سمت چپ رول پنیر

سمت راست رول گوشت


کلا کار کردن با خمیر و درست کردنه غذاهای خمیری یکم دل و جرأت و بسیاری حوصله میخواد! ولی نتیجۀ خیلی دل انگیز و با کلاسی میده! از اونجایی که من عادت دارم همه چیز رو خونگی درست کنم و خمیر پیتزا هم خودم تو خونه آماده میکنم و خیلی هم عالی میشه... مدتها فکر درست کردنِ خمیر هزارلا رو در سر میپروراندم.. اما درست کردنِ خمیر هزارلا و خوب در اومدنش یکی از سخت ترین کارهایی که یه آشپز میتونه انجام بده ... کلا چالش بزرگیه! یبار که داشتم از یه شیرینی فروشی ، شیرینی میخریدم به آقاهه گفتم شما چطوری این خمیر رو به این خوبی درست میکنید ، چون من عاشق  شیرینی پاپیونیِ شهددارم اما نمیشه تو خونه درستش کنم... اونم گفت که ما دستگاه داریم واسه درست کردنه این خمیر و تو خونه امتحان نکن که خیلی سخته و خوب در نمیاد... 

حالا به نظرم اینن خمیر یوفکا بتونه جایگزینه خوبی واسه خمیر هزارلا باشه، دفعه دیگه میخوام باهاش شیرینی پاپیونی درست کنم، نتیجه متعاقبا گزارش میشه...

به هر حال رول پنیر به نظر من خیلی خوشمزه تر از روله گوشت شده بود...اون رولهای دارچینی هم که هنوز امتحان نکردم .... بعله من یه همچین آدمِ با اعتماد بنفسی ای ام که برای غذایی که اولین بار خودم دارم میپزم هم دستور جدید اختراع میکنم خخخخ لیست مواد داخل هر کدوم رو میتونید تو ادامه بخونید. 

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۵
آزیتا م.ز