حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۲
دی ۹۳
از طرفهای ظهر اینترنت قطع بود تا همین الان ، کلا این دکلی که اینترنت ما بهش وصله ، هر دو روز در میون میپُکه ، تا هم درستش کنن ( مسلما با تُف چون دو روز بعد دوباره خرابه) یه هفت ، هشت ساعتی طول میکشه! 
صبح جمعه خود را با کوهی از کارهای آشپزخانه شروع کردم و با کوهی از غصه و سنگینی فشار اندوه بر ناحیهء قلب ادامه دادم و در حالی که ظرف میشستم و برنجها را در قابلمه در حال جوش هم میزدم و نگران بودم که مبادا  شوید پلو با شوید تازه ام شفته شود و سالار عقیلی تو گوشم آواز عاشقانه میخوند و گوجه ها رو میشستم که همشون کج و کوله بودند، یک دل سیر گریه کردم!  جواب سواله اینکه چمه رو میدونستم ، خوبم میدونستم، اما حیف که نمیتونستم بگم، میدونم اگه بگم هیچی بهتر نمیشه که ممکنه اصن بدترم بشه... پای ظرفشویی موقع گریه به این فکر کردم که چقد بده که من نمیتونم خیلی حرفهام رو حتی اینجا بنویسم! اینجام دیگه اونقد شخصی نیست که بتونم همهء تو در توی ذهنم رو توش داد بزنم... 
خودم ناهار نخوردم ، اشتها نداشتم، حوصله هم نداشتم! 
یهو یادم افتاد که دو روز پیش دو تا دونه فلفل دلمه ایه قرمز یا همون پاپریکا خریدم! چونکه اون پودر پاپریکایی که از تهران خریده بودمو با خودم آورده بودم مرتیکه کلاهبردار بهم انداخته بود و همش فلفل قرمز بود و تند بود و اصلا بدرد کار من نمیخورد و یادم افتاده بود که وقتی من رفته بودم تو مغازش و چند بار ازش سوال کردم که ١٠٠٪ این پودر پاپریکاش مرغوبه و اون یه چرتی جواب داده بود ، داشت با رفیقش راجع به این حرف میزد که شب قبلش رفته بوده واسه زنش آیفون ٦ بخره و به این فکر کردم که مرتیکه اینجوری ملت رو گول میزنه که بره واسه زنش آیفون سیکس بخره ایشالا که آیفونه بترکه! :/
فلفل دلمه ای ها رو شستم و خرد کردم و چیدم تو سینی و گذاشتم تو آفتاب! این روزها که زمستون اصلا خیال نداره این ورا پیداش بشه پس همان به که از آفتاب مدد جسته ، به کوریه چشم مرتیکه عطاره کلاهبردار پودر پاپریکا بسازیم!!


واسه گنجشگها تو باغچه غذا ریخته بودم، دسته ای اومده بودن و نوک میزدن، یکی ، دو تا، .... شاید ٤٠ یا ٥٠ تایی بودن! جست و خیز میکردن، بهشون زل زدم به همهء حرکات تند و سریعشون ، چقد چابک بودن ، چقد آزاد بودن ، دوباره بغضم گرفت، لعنت به من ! لعنت به من که تا اسم آزادی میاد ، بغضم همراهش میاد... 
بر عکسه هر جمعه هر چی به عصر نزدیکتر شد حالم بهتر شد... چند بار فکر کردم چه خوب شد که چند روز پیش از کتابخونه کتاب امانت گرفتم وگرنه این جمعه از اون روزایی بود که توانایی داشت منو تا سر حد جنونم بکشونه، اما پاپریکا و کتاب و چای و نسکافه بخیر گذروندن :) 
۲۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۲
آزیتا م.ز
۱۱
دی ۹۳

اگر خسته نیستید که احتمالا  طبق معمول هستید خخخخ، اگر حوصله دارید ، که احتمالا طبق معمول ندارید، اگر وقت دارید که اونم احتمالا ندارید، اگر دستتان به قلم میرود، اگر بر سر بنده منت میگذارید ، اگر از کارهای دسته جمعی خوشتان میاید و اگر معرفت دارید که احتمالا دارید :))) شما را دعوت میکنم به "شما بنویسید (3)"


اگر علاقه به خوندن شما بنویسید های قبلی دارید میتونید از دو لینک زیر اونا رو بخونید..


شما بنویسید (1)


شما بنویسید (2)


13 فروردین 90

بابلسر- مازندران


کلاسِ انشا یادتون میاد؟ مثلا یه تصویر میدادن میگفتن حداقل ده خط یا یک پاراگراف برایِ تصویر فوق بنویسید..

:)

با اینکه خیلی این عکس رو دوست دارم اما تا الان هیچی راجع بهش ننوشتم.. حالا شما بنویسید..تنبلی نکنید بذارید هم من هم بقیه نوشته هاتون رو بخونن

خیلی هیجانزده و مشتاقم که انشاهای شما رو بخونم :-)

پیشاپیش از همکاریِ شما کمال و جمالِ تچکر را دارم




۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۷
آزیتا م.ز
۱۰
دی ۹۳

کلاغهای خبر چیــــــــــــــن ، میان هزار تا دسته ، با بالهای شکسته.... میگـــــــــــــن که عاشق تویی... نور حقایق تویی... (با صدای زیق و بی حاله لیلا فروهر خوانده شود لطفا)


19 اسفند 92

پارک ملت مشهد


خب این چیزی است که این روزها تا کلاغ میبینم تو سرم میپیچه :)))) بعد تازه بقیه اش هم بلد نیستم زین رو ادامه پیدا نمیکنه و میره رو مخم... بعد میگم ، حالا آهنگ قحطه ، این چیه رفته تو مخت... اما باز وقتی کلاغ میبینم ، دوباره پیداش میشه خخخخخ حالا یه بندۀ صالح خدا بیاد بقیه اش رو واسه من بنویسه لدفن.. که دفعۀ بعدی که کلاغ دیدم اینقدر رنج مضاعف نکشم خخخخ هر چند اینجا در جنوب کلاغ بسیار کم رویت کردم و آنچه فراوون است گنجشکه بی پدر ،مادر است که اگه تیرکمون داشتم حسابشون رو میرسیدم خخخخخخ،که اسفناجهای نازنینِ درونِ باغچه را تار و مار کرده و حتی دریغ از یک برگ که به ما برسد ،نرسید که نرسید :|لطفا نیاین مامور محافظت از حقوق حیوانات بشید ها... من خودم دلم قدِ گونگشکه (همون گنجشکه) تیرکمونم داشتم هیچ غلطی نمیکردم و همچنان گنجشکها به خوردنِ سبزیهایِ ما ادامه میدادن صد درصد :)))

یه چند وقتیه اونقد دلم هوایِ جک و جونور کرده که نگووو... همش دلم واسه طلا تنگ میشه، بعد واقعا نمیدونم چه جونوری بیارم تو خونه که دردسرش کم باشه و دیگر اعضای ساکن در خانه نیز توانِ تحملش را داشته باشن! اگر کسی پیشنهاد و تجربه ای از نگه داشتن یک حیوانِ خانگیه کم دردسر دارد لدفن بشتابد و آن را اینجا به اشتراک بگذارد تا باشد که مستفیض گردیمو حس مادریمان کمی آروم و قرار گیرد :)))...

+( موسیقیِ متن این پست چیزی نبود جز صدای زیق و بی حاله لیلا فروهر که میخوند کلاغهای خبرچیــــــــــــــــن) خخخ

۴۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۱
آزیتا م.ز
۰۸
دی ۹۳
چِش سفید چیست؟ یا بهتر است بگویم کیست؟ یک وقت نپندارید که منظورم از کیست جسمی بسته و بخشی کیسه مانند که پر از ماده ای مایع ، گاز یا نیمه جامد است و جز ساختار بافت اصلی حساب نمیشود... نه نه اصلا ذهنتان به آن سمتها نرود... منظورم از کیست، چه کَسی است، هست! مبحث خیلی علمی شد بهتر است از آن خارج و دوباره به قسمت اصلی دخول کنم!! زین رو چش سفید کیست؟
چش سفید شخصی است که مثلا دوست تو است و اتفاقا از نوع صمیمی و اتفاق تر اینکه از نوع خیلی خیلی صمیمی، این نوع دوستی یعنی چه؟ یعنی دو نفری که اونقدر باهم دوست هستن که بقولِ معروفِ چالِ میدانی اش از تو ک.ونِ هم نیز با خبرند (بر من ببخشایید، برای رساندنِ لپ کلام واژۀ بهتری نیافتم) باز از بحث دور شدم، اوووووم ... ها چش سفید کیست؟ چش سفید شخصی است که مثلا دوستِ تو است از نوع خیلی خیلی صمیمی و یکباری بیخود و بی هیچ جهتی به تو بزرگترین خیانتِ تاریخ را میکند، نه اینکه منظورم این باشد که این حادثه بزرگترین خیانت تاریخ بوده ، نه! منظورم از نظر جنس خیانت است، در تاریخ بشریت انواع و اقسام خیانتها مشاهده میشود اما این یک قلم خیانت بدترین نوع خیانت به حساب میرود، دیگر وارد جزئیاتِ چندش آورش نمیشوم ، لطفا آن قسمت از ذهنتان را که حسابی منفی گرا است روشن کنید و حدس بزنید که چه خیانتی این وسط صورت گرفته! پس تا اینجا چه شد ، لطفا تکرار کنید ببینم یاد گرفتید؟
چش سفید کیست؟ چش سفید شخصی است که مثلا دوست خیلی خیلی صمیمیِ تو است و بزرگترین خیانت تاریخ بشریت را به تو میکند و تا قبل از اینکه تو بروز دهی که متوجه شدی که او چه غلطی کرده است انگار نه انگار میپندارد و به روی خودش نمی آورد اما به محض اینکه از آگاهیِ تو نسبت به قضیه مطمئن میشود ، شروع به شیون و زاری و ابراز پشیمانی میکند و مدتهای مدیدی این حالت شرمساری را در گفتار و کردار خویش و در هر جمعی با خود حفظ میکند، اگر چند ماه یکبار در جمعی میبینی اش سرش را پایین می اندازد و بخود یک حالت بغض مانند میگیرد، آنقدر این روند را پیش میبرد که تو ناگهان به خودت می آیی و میبینی دلت برایش تنگ شده است و عین احمقها یکهو تمامِ نفرتی که از او به دل داری ، آب میشود و عین احمقتر ها زارت هم میروی بهش میگویی که من بخشیدمت! Never Mind و دیگه غصه نخور... و در یک اقدام حماقت جویانه دیگر وقتی یک روز در جایی بهش بر میخوری و باز هم چهرۀ شرمنده اش را میبینی برای اینکه احساس بهتری پیدا کند و مطمئن شود که تو، او را بخشیده ای، میروی و مثل قبلترها صمیمانه باهاش حرف میزنی و او عین ابر بهار گریه میکند و گوله گوله اشک میریزد و ابراز میکند که چقدر کؤدن بوده است که بخاطر هیچ و پوچ بهترین دوستش را از دست داده است، بعد تو دستت را روی شونه اش میگذاری و میگویی، خیلی خب ، حالا گریه نکن! اما اینجا پایان کار نیست، پایان کار وقتی است که تو میفهمی در اولین فرصتِ پیش آمده بعد از این گفتگو مثلا دوستِ مثلا گرامیِ به ظاهر بسیار پشیمان، درصددِ تکرار خیانت خود برآمده و عین آب خوردن میخواهد رنگ قهوه ای بزند به تمامِ این معانیِ عمیق از جمله ،رفاقت و بخشش و پشیمانی و از این دست...

«اینجا عکس یک "مار" بود که به علت چندش آور بودن حذف شد»

و در نهایت از دانشمندان محترم بی اندازه خواستارم تا دستگاه چش سفید سنجی را اختراع بنمایند تا احمقهایی مثل من بتوانند به راحتی ،قبل از اینکه تا این درجه از حماقت پیش بروند، مورد چش سفید را شناسایی و قبل اینکه شخص مذکور با اقدامات چش سفید جویانۀ خود ما را به فا...نه چیر  ف..  به فنا بدهد ، او را از لیست دوستانِ خود خط زده و خود را از شرش برهانیم، پیشاپیش تشکر خالصانۀ خود را ابراز میدارم...
حالا که خوب فهمیدین "چش سفید کیست" تا برنامه و دروس آموزشیِ بعدی شما را به خدای بزرگ میسپارم، خدانگهدار!!!!!
۲۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۰۸:۱۹
آزیتا م.ز
۰۶
دی ۹۳
گوجه ها رو دیدم و یادم افتاد که زندگی کار خودش رو میکنه و چه ما خوشحال و راضی باشیم چه ناراحت و بی قرار و سردرگم منتظر مرگمون نشسته باشیم ، به خودمون ربط داره، زندگی به کارهای خودش ادامه میده و کَکش هم نمیگزه ، گوجه ها رو میشستم و انگار این حرفها رو یکی تو گوشم میخوند! 
این گوجه ها رو از اون پسره که وانت آبی داره و سر چهارراه وسط بازار می ایسته و وقتی ازش پرسیدم کیلو چند ، کلی فکر کرد و گفت ٢٥٠٠ وقتی خریدم که ساعت ٧ از خواب بیدار شده بودم و بعد از ٢ ساعت و نیم تخلیهء انرژی تصمیم گرفته بودم پیاده از باشگاه برم بازار تا از داروخونه کِرم بخرم! کرم خریدن جز کارهاییِ که کیلو کیلو انرژی مثبت به آدم تزریق میکنه! آدم احساس میکنه که خودش رو دوست داره که خودش واسه خودش مهمه! اما بعدش چشمم اون قلمبه های سفید رو دید ، هیچ جوری نمیشد ازشون گذشت ،پس یه کیلو هم قارچ خریدم! سبزیهای دست فروش سر خیابون هم خیلی تازه و سرحال بودن ! باید با خودم یکم ازشون رو میوردم خونه! درست همینجا بود که تازه چشمم به گوجه ها افتاد!

 

اینترنت تمام مدت قطع بود و من وقت کردم حموم برم، سبزی پاک کنم و بشورم و در آخر گوجه ها رو می شستم و یکی تو گوشم میگفت هر چقد هم که ما حس بدی داشته باشیم ، هر چقدم که دلیل برای غصه خوردن داشته باشیم ، دنیا کار خودش رو میکنه دنیا هنوز هم گوجه ها رو همونجوری خوشگل تحویل ما میده ! اینقد خوشگل که دلت نیاد حتی بخوریشون! یجوری که فقط بدرد تو عکسها بخورن! باید تصمیم بگیریم جزء گوجه های خوشگل باشیم ،. هیچ کس از گوجه های گندیده عکس نمیگیره ، اونا میفتن تو سطل آشغال ، نه تو ظرف سالاد! 
۳۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۳
آزیتا م.ز
۰۵
دی ۹۳
گرمای لذتبخشی که پایین میرود به این امید که کسالت را دور کند، شیرینیِ خوش طعمی که تلاش میکند بعدازظهرهای لعنتیِ جمعه را مزه دار کند! صدای فنِ هیتری که زور میزند ، اتاق را گرم کند و پاهای یخ زده و پلک های من که سنگینیِ دوست نداشتنی ای پشتشان جمع شده!! و شماهایی که کم پیدا شده اید و تنبل! دست و دلتان به کامنت گذاشتن نمیرود، رنگ دکمهء ریفرش رفته از بس فشارش دادم، اما این روزها کامنترها هم چینی شده اند !!! 

چای دبش و توت مرغوب

 
این ساعتها شده اند از اون ساعتهایی که از صد تا پنیر مرغوب پیتزا هم بیشتر کش می آیند! لطفا کمی لعنتی نباش، جمعهء عزیز! 

۳۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۱۶:۳۸
آزیتا م.ز
۰۵
دی ۹۳

از غرب تا شرق و تا همین جنوب ،من دنبالِ یه کتاب گشتم و از اونجایی که شعار من این بیت از سعدی جان است که : "دست از طلب ندارم تا کامِ من بر آید ....یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید " تا پیداش نکردم بی خیال نشدم! اما وای از اون روزی که به جانان برسی و ........... :))))

ماجرا از این قرار بود که یکی از دوستهای من اسم یه کتابی رو بهم گفته بود که دلش میخواست بخونه و سپرده بود اگه پیدا کردمش براش بخرم! من چند تا از کتاب فروشیهای بزرگ کرج روگشتم بعدش هم که واسه کتابهای دیگه ای رفته بودم انقلاب بازم گشتم اما نبود که نبود! اما دیشب که با رفقا رفته بودیم اهواز ، یه کتاب فروشی بزرگ به چشمم خورد ، گفتم بذار برم اینجا هم بپرسم که اتفاقا زدن تو کامپیوتر و دیدن یدونه موجودی دارن... بعد از من پرسیدن چه نوع کتابیه؟ منم که دوستم بهم گفته بود رمانِ نوجوانه ... همینو بهشون گفتم! خلاصه که مدام قفسه های رمانهای نوجوان رو میگشتن اما پیدا نمیشد که نمیشد... دیگه خودمو دوستامم رفته بودیم کمکشون... هعی آقاهه میگفت مطمئنی رمانِ نوجوانه... منم هعیییییییی میگفتم 100% ... بعـــــــــــــــــله! بعد از نیم ساعت دیگه ناامید شدیم و داشتیم از مغازه میرفتیم بیرون که آقاهه از تهِ فروشگاه دوان دوان اومد با یه کتاب کوچولو که 10 تا ورق بیشتر نداشت، تو دستش! گفت بفرمایید ، پیداش کردم! اگه بدونید اون لحظه بخاطر اون همه پافشاریم روی رمانِ نوجوان بودنِ اون کتاب، چقد شرمنده شدم منتها اصلا و ابدا به روم نیوردم :| خخخخ تشکر کردم و واقعا دلم نیومد که اون کتاب رو نخرم.. کتابی که از شرق تا غرب از شمال تا جنوب رو دنبالش گشته بودم یجورایی خخخخخخخ دروغ نگم از اسمشم خیلی خوشم میاد! :) خلاصه که "بابای من با سُس خوشمزه است" یک کتاب مخصوص ردۀ سنی خردسالان میباشد ... هنوز نخوندمش اما میخوام بخونمش :)))



من در حال گشتن در قفسه های رمانهای نوجوانان :))))
4 دی 93


۲۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۹
آزیتا م.ز
۰۴
دی ۹۳

آیا میخواهید ته احساسات آقای همکار و عشق در کردنش به همسر فهیمۀ محترمۀ مکرمۀ ایشان را ببینید؟

اگر جواب شما مثبت است، پس گوش جان بسپارید به کوتاه بشنوید (18) خخخخخخ



دریافت
حجم: 1.66 مگابایت


صدا پیشگان:

آزی

آقای همکار

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۳
آزیتا م.ز
۰۳
دی ۹۳

میدونید خیلی از بچه ها عاشق کریسمس هستن، اصلا یجورایی کریسمس جشنیِ که بیشتر واسۀ بچه هاست :) منم وقتی بچه بودم جز همون بچه ها بودم! انگار از همون موقع هم زیاد به فلسفلۀ پشتِ جشنها یا مناسبتها اهمیتی نمیدادم، همین که بهونه ای پیدا میشد که آدمها و مکانها رنگی رنگی بشن واسه من کافی بود تا عاشق اون مناسبت بشم! از نیمه شعبون بگیر تا کریسمس و عید نوروز :) همیشه هم مشکلم این بود که چرا ما نباید کریسمس داشته باشیم؟ خخخخ  اون موقع یادمه همسایمون ماهوارۀ ترک گذاشته بود که یه سیمم واسه ما فرستاده بود، این حرکت خیلی هم عجیب نبود اون زمونها خیلی هم رایج و متداول بود :) خب در نتیجه ما محکوم به دیدنِ چیزهایی بودیم که اونا انتخاب میکردن برای دیدن! اگه شانس میوردی سلیقت با سلیقۀ همسایت جور بود که خوش بحالت میشد اگه هم نه که هیچی مدام در حال حرص خوردن بودی که چرا تا برنامۀ مورد علاقت رسید ، کانال عوض شد! :| یادمه مامانم از خانم همسایمون خواهش کرده بود که موقعهایی که نمیخوان برنامۀ خاصی رو تماشا کنن بذارن رو کانالی که کارتون پخش میکنه :) موقع کریسمس که میشد، کانالها همه رنگی پنگی میشد، کارتونها همه کریسمسی پر از درختهای تزئین شده و بابانوئل :) خلاصه که من و داداشم دلمون بال بال میزد که از اینجور جنگولک بازیها در بیاریم خخخخ


یادمه یه روز همین روزهای کریسمس بود ، با داداشم شروع کردیم کریسمس بازی ، شاید یبار خاطرات بازیهای من و داداشم رو براتون گفتم ، ما یجور بازی سریالی داشتیم که نقشهای اصلیشو خودمون دوتا بازی میکردیم خخخخ بعد رفتیم یکی از میلهای ورزشی بابام رو که چوبی بود برداشتیم آوردیم تو اتاقمون و بجای درخت کریسمس تزئینش کردیم :))) منم با ماژیک روش کلی عکس بابانوئل و زبل خان و ستاره مِتاره کشیدم! خلاصه که میل بابام شد ، درخت کریسمس ما و کلی واسه خودمون دورش خوشحالی کردیم. ولی بعد از اتمامِ بازی ، وقتی مامانم دید که روی میل ، کلی نقاشی کشیدیم که پاکم نمیشه ، یکم دعوامون کرد :| اون میلهای ورزشی هنوز تو خونۀ بابام اینا هستش ، با همون شاهکارهایی که من روی یکیشون خلق کردم خخخخخ منتها حیف الان بهش دسترسی ندارم ازش عکس بگیرم :))




:)

خواستم بگم فکر نکنین، من بزرگ شدم این حرفها رو میزنمُ واسه خوشحالی دنبالِ بهونه امُ همینجوری نزده میرقصم :))) من از بچگی این مدلی بودم . هستمُ خواهم بود :)))
به هر حال امشب شب کریسمسه و خیلی از آدمهای دنیا جشن دارن، شاید یجورایی کل کرۀ زمین شادن ، پس بیایم اجازه بدیم این شادی تو روحِ ما هم نفوذ کنه، مهم نیست که چرا و چگونه مردم جشن دارن ، مهم اینه که ما شادی رو به قلبِ خودمون راه بدیم ...


اینم لوگوی امشب گوگل ... که خیلی هم بی ریخته :))) میبینم که بابانوئلم سیبیلش رو رنگ کرده خخخ

حرفهام امشب زیاد بود ، تموم نشد... 

۲۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۲۲
آزیتا م.ز
۰۲
دی ۹۳
شب که سرم رو میذارم رو بالش و چشمام رو میبندم، حروف و کلمات بهم حمله میکنن! مغزم میشه یه صفحۀ ارسالِ مطلب جدید که تند و تند سطورش پر میشن از حرفهایی که مدتهاست دلم میخواد اینجا بنویسم ! یه عالمِ حرفهایی که شاید گهگداری یه گوشه ازشون گفتم و اونقد کوچیک بوده که کسی هیچ توجهی نکرده ! اما صبح که میشه، انگار اشعۀ خورشید همۀ جملات رو با خودش پاک میکنه، همه چی محو میشه! بعد به خودم میامُ میگم خب که چی بشه که من از عقاید و اعتقادات و طرز فکرم اینجا بنویسم همون بهتر که پیش خودم بمونن! اما بالاخره یه راهی پیدا میکنم که حرفهام رو جوری بزنم که اونایی که باید بفهمن و اونایی که نباید چیزی ازش سر در نیارن! خلاصه که مدتهاست مورد حملۀ کلماتی هستم که فریاد زدنشون جرم محسوب میشه! کاش میشد خودم رو با کابل به همین کامپیوتر وصل کنم اون وقت بدون مدد گرفتن از کلمات، شما زبانِ دلِ من رو میخوندید و خلاص...


دی ماه 87
بندر گناوه


قسمتِ بزرگی از من حجمِ پُرِ تاریکی است! تاریک نه از فرطِ بد بودن که از فرطِ ناشناخته بودن! تاریکی جزئیات رو در خودش حل میکنه! از تمامِ کلماتِ پیچیده فرار میکنه! ساده میمونه! که از سادگیِ زیاد از گفتنش عاجز میشیم... حرفهای زیادی برای گفتن دارم، اما تاریکی زیاده! خیلی زیـــــــاد!
دیشب موقع خواب با همۀ شما حرف زدم ،در حالی که خدا با ما بود! به مرگ فکر کردم و از فکرهای ترسناکه خیلیها خنده ام گرفت.. به مرگ فکر کردم که چه دور و در عین حال نزدیک است... خدا را در گریه هامون جستجو نکنیم که خدا در خنده های ما جلوه گری میکنه! میدونید باز من موندم و یه کوه حرف و یه عالمه تاریکی...
۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۱۷:۱۲
آزیتا م.ز