حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۲
ارديبهشت ۹۳

 پستِ "شما بنوسید1 "که یه عکس گذاشته بودم و شما هم لطف کردید انشا ، داستان یا هر چی که به ذهنتون میرسید رو نوشته بودید که حتما یادتون هست...خداییش همتون در نوع خودش معرکه بودید من از خوندنِ تک تک نوشته های شما لذت بردم..الانم نیومدم برنده اعلام کنم ، چون نه مسابقه ای بود نه برد و باختی و نه حتی داوری...البته برندۀ واقعی من بودم که شما اینقد بهم لطف داشتید و واسم نوشتید :)

حالا خواستم امشب که شب تعطیلی و به عبارتی عیده خنده دار ترین داستان رو که خودم موقع خوندنش بلند بلند میخندیدم و احتمالا خیلیهاتون تو کامنتها خوندینش بذارم تا کسانی که نخوندن ، بخوننش و کسانی هم که خوندن باید بگم که خوندنِ دوبارۀ این قصه که از زبانِ شیرینِ تیام که بنده رو خاله صدا میکنه تعریف شده، خالی از لطف نیست :)

ناگفته نماند که حس من به نوشتۀ فرزانه جون از همه نزدیک تر بود... و بقیۀ داستانها و انشاهای خیلی قشنگ هم میتونید تو کامنتهای همون پست بخونید :)

ممنون از همتون به افتخار همۀ شمایی که شهامتِ نوشتن داشتی تمام قد می ایستمُ کف میزنم تنهایی :))))) مدیونم اگه نزنم خخخخ

و اما قصه... به بیانِ شیرین زبانِ خاله تیام :)






این متن جهت حرص دادن شما نوشته شده است و هیچ خاصیت دیگری ندارد ..
لطفا قبل از خواندن آن یک لیوان آب بنوشید !!!
=========================================

اندر حکایات آزی - این قسمت : خاستگاری محمد اعظم از آزیتا

آورده اند روزی روزگاری نه چندان قدیم .. دیاری بود خراب آباد نامی .. که در آن آزیتا نامی زندگی میکردندی .. و همگان برای رسیدن بدو دیار هفت خان ها میگذراندندی . حالا تا اینجا داشته باشین بریم یه دیار دیگه خخخ
روزی از روزها آزیتا بار و بندیل بستندی و شتران را آماده کردنی و به همراه کاروانی به سوی خانه خدا با پاهایی برهنه راه افتادندی . وقتی بدانجا رسیدندی چادر زدندی (آقای همکار گفت هرجا آزی مسافرت میره چادر میزنه به من چه) و اسبابشان را داخل چادر بردندی و برای زیارت از اهل کاروان جدا شدندی .. بسیار زیارت کردندی و برای خاله فدا ("من" خخخ) بسیار دعا کردندی (مرسی خاله :)) ) و راهی بازارچه شدندی و به تهیه سوغاتی مشغول شدندی !
(بقیه داستان رو خودتون میدونین .. البته اگه پست های قبل رو خونده باشین .. تا همینجا برا خودتون با همین زبون دری که گفتم تصور کنین بعدا خدمت میرسم) :))))


۴۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۵۷
آزیتا م.ز
۲۲
ارديبهشت ۹۳

سوالی که خیلی از من پرسیده شده جوابش اینجاست

:)

۷۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۶
آزیتا م.ز
۲۱
ارديبهشت ۹۳

91.08.21

طالقان

کلاسِ انشا یادتون میاد؟ مثلا یه تصویر میدادن میگفتن حداقل ده خط یا یک پاراگراف برایِ تصویر فوق بنویسید..

:)

خودم از این عکس خیلی خوشم میاد ، یجورایی وقتی نگاش میکنم انگار یه حسی در من رو فریاد میزنه اما بارها خواستم راجع بهش چیزی بنویسم که نشده... حالا شما بنویسید..تبلی نکنید بذارید هم من هم بقیه نوشته هاتون رو بخونن

خیلی هیجانزده و مشتاقم که انشاهای شما رو بخونم :-)

پیشاپیش از همکاریِ شما کمال و جمالِ تچکر را دارم

خخخ


+برای بزرگتر دیدن عکس روی آن کلیک کنید

۷۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۵۶
آزیتا م.ز
۲۱
ارديبهشت ۹۳

یک وقتهایی آدمهایی میایند در زندگی ما... هر کدامشان به نحوی میایند و گاهی عجیب غریب از زندگیِ ما سر در میاورند گاهی هم نه! خیلی نامحسوس و زیرپوستی وارد میشنود...بعد ما به خودمان میاییم میبینیم که چقدر به این آدم نزدیک شده ایم بعد گاهی هم میشود که همین آدم میشود 90% از فکر و ذهنِ و زندگیِ ما! اصلا مهم نیست که مرد باشد یا زن! پیر باشد یا جوون...مهم فعل و انفعالاتی است که بینِ ماها رخ میدهد...

۵۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۱۳
آزیتا م.ز
۲۰
ارديبهشت ۹۳


جایی که نباید دخالت کرد

:)



کوتاه بشنوید


دریافت
حجم: 850 کیلوبایت

صداپیشگان:

آقای همکار

مستر لهجه

آزی


۳۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۴
آزیتا م.ز
۱۹
ارديبهشت ۹۳

دو روز هول ، هولی تو چلۀ تابستون که نشد شیراز رفتن ! خب داغِ شیراز رفتن تو اردیبهشت ماه به دل بنده موند...هِی حافظ خوندمُ هِی حافظ واسش تبلیغات کرد...دلم واسه حافظ تنگ شده...یه موقعی هر شب دیوانش موقعِ خواب دستم بود الان انگار که با ما قهر فرمودن حضرت حافظ...تا باهاش رفیق بودیم ما رو اردیبهشت ماه نطلبید بریم شیراز که ، الان که عمرا :)

حافظیه

مرداد 88

۴۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۰۸
آزیتا م.ز
۱۹
ارديبهشت ۹۳
خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 10
+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان 1392 ساعت 14:2 شماره پست: 182

فردا موقع رفتن که شد ،سحر جا زد! انگار ترسیده باشه،هی میگفت بیخیال نریم!یارو یه ریگی به کفشش هست! هر کار کردم با من نیومد! منم تنها پا شدم راه افتادم! رسیدم،رسیدم فروشگاه! شاگردش تا منو دید گفت که میتونم برم تو دفتر!در زدم و وارد اتاق شدم! تیپش کامل عوض شده بود ،یحتمل به خاطر من که از دشداشه بدم میومد! تیپ اسپرت زده بود....اصن شده بود مثل بازیگرای هالیوودی! اصن با اون تیپ ننه بزرگیم جلوش احساس حقارت میکردم! وقتی خندید و دندونهای خوشگلشو نشون داد،تازه یادم افتاد که سلام نکردم! بهم گفت سلام العلیکم،سلام کردم !گفت دیشب منتظر بودم زنگ بزنی!چرا شام و از دست دادی؟! گفتم اگه رئیس کاروان بفهمه که قرنطینه میشم! وقتی بلند بلند میخندید دلم یه جوری میشد! اصلا از خودم تعجب میکردم که چطوری دارم میسُرَم ینی! با شیطنت کامل پرسید حالا که دشداشه نپوشیدم یه ذره دوسم داری؟!:) باورم نمیشد یه مرد سعودی اینجوری دلبری کنه;) گفتم که آره یه ذره شاید!

۵۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۳۱
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

و من درگیرِ علفهای سبزِ آن طرفِ پرچینم، شوق رسیدن هست اما پایِ رفتنم نیست! شاید من یک ترسو باشم با کلی آرزوهایِ قشنگ کوچک، آنقدر کوچک که مردمان شجاع به آن میخندند ، که به زبان نمی آورم آرزوهایِ کوچکی را که هر روز قلبم را از روزِ پیش فشرده تر میکنند... من یک ترسو ام ، ترسویی در آرزویِ رفتن و پریدن از رویِ پرچینهاست اما از آینده میترسد، درست به اندازۀ یک لکۀ سیاه عمیقِ بزرگ از آینده میترسد! آینده ای که همیشه برایش پر از اتفاقهایِ دلهره آور بوده...آینده ای که با آمدنش  مدام از آنچه بودم دورتر و دورتر و به آنچه میخواستم باشم نه تنها نزدیک نکرده که بلکه بیش از پیش ناامیدم کرده...


90.12.29

روستای بندِ پِی در مازندران

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۱۱
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

نه میدانم دوستش دارم ، نه میدانم که ازش خوشم نمیاید ...مُدام در این دو حال در نوسانم... ها.. منظورم همین آقای مو پشمکیِ شرکتمان است...آخه موهایش از فرطِ پرپشتی اما سفیدی بی شباهت به پشمک نیست :) کلا انسان عجیب غریبی است بعضی مواقع با خودت میگویی عَـــــــــــــــــــــــــــــ عجب انسانِ باهوشیه اما بیشتر مواقع فکر میکنی کلمۀ مخالفِ باهوش میباشد... اما هر چه که هست در زمینۀ اقتصاد مِقتصاد واقعا بی ذوق و بی هوش است... عرض میکنم خدمتتون حالا...اصلا بذارید سرگذشتش رو به طور مختصر براتون نعریف کنم...چون هر بار که میخواد یه حرف رو به زور به ما بقبولونه (عجب کلمه ای خخخ) میاد  هِی سرگذشتش رو واسه ما میگه که مثلا ما اعتراف کنیم ما نَبَفهمیم خخخخ

۳۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۷
آزیتا م.ز
۱۸
ارديبهشت ۹۳

خاطرات یک حاجیه خانم دیوانه 9

+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان 1392 ساعت 14:46 شماره پست: 181

از آنجا که در مدینه سوغاتی درخور اهمیتی برای خاصترین فرد زندگیم نخریده بودم،قصد داشتم در مکه این مهم را به انجام برسانم!اصلا فکرتان را منحرف نکنید،خاصترین فرد زندگی در تمام عمرم تا امروز یه نفر بوده اونم داداشمه!بعله داداشم! دلم میخواست چیزی برایش بخرم که هم خیلی مورد استفاده اش باشد هم دوست داشتنی!! یه روز با سحر داشتیم در یکی از پاساژها میگشتیم که یک فروشگاه خیلی بزرگ بِرندِ NIKE را دیدیم!یک کوله پشتی قرمز و مشکی پشت ویترینش بود که من خیلی ازش خوشم آمده بود برای برادرم! خوب از آنجایی که پول زیادی همراه نداشتم سعی کرده بودم تا اینجای سفرم از حراجیها خرید کنم و کیفیت هم اصلا فدای کمیت نکنم! امیدی نداشتم که بتوانم آن کوله پشتی را با قیمت مناسب از فروشگاه نایک که حراجم نزده بود بخرم!به هر حال وارد شدیم و من از فروشنده خواستم که کوله پشتی را بدهد دستم! براندازش کردم خیلی خوب بود فروشنده هم داشت آپشنهایش را توضیح میداد و سر آخر هم قیمتش را گفت که الان دقیق یادم نمیاید اما حدود 250 هزار تومن بود! در همان حالی که مشغول بررسی اش بودم احساس میکردم که کیفِ یه بویی میده!چند بار به فروشنده و سحر گفتم اما هیچکدومشون احساسش نمیکردند اما هرچه بیشتر میگذشت میفهمیدم که بوی خیلی بدی میده!!!متاسفانه یا خوشبختانه هم از آن مدل همان یکی مونده بود! سر آخر گفتم با این بوی گندی که میدهد اینقدر نمی ارزد اگر یک تخفیف تُپُل میدهید ببرم! فروشنده مستاصل شده بود و به من گفت صبر کنم تا برود صاحب اصلی فروشگاه را صدا کند تا ببینیم او چه میگوید!

۳۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۰۳
آزیتا م.ز