حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰
آذر ۹۳

این که تمام دیشب را خواب دیدم ، چیز عجیبی نیست چون معمولا اکثر شبها به همین منوال میگذره اما اینکه در تمامِ خوابهایم کنار دستم یه کتابِ دیوان حافظ داشتم ،چیز عجیبی بود! عجیب بود که من مثل اون موقعهایی که حافظ از دستم رها نمیشد و مدتها از اون زمان میگذره، تمام مدت حافظ را با خودم داشتم! صبح که از خواب بیدار شدم ، به این فکر کردم که از آخرین باری که تفالی به حافظ زدم چند وقت میگذره اما هیچ یادم نیومد که نیومد! اینکه چرا من این خواب رو دیدم و منشا چی بوده اصلا مهم نیست، مهم اینه که بهونه ای شد واسه اینکه من باز در کتاب حافظ رو باز کنم!

از بچگی گوشۀ کتاب خونۀ کوچیکه مامانم یه دیوان حافظ آبی رنگ بود که گهگداری به سراغش میرفت اما اولین دیوانِ حافظی که واسه خودم خریدم خوب یادمه... 12 سالم بود و با بابا و برادرم رفته بودیم بندر انزلی و از اونجایی که هوا خیلی شرجی بود و حالمون هیچ خوب نبود... زود راهیِ برگشت شدیم اما برگشتنی تو شهر رشت سری هم به مقبرۀ میرزاکوچک خان زدیم، روبروی مقبره اون سمت خیابون یه کتاب فروشی داشت که ازش یه نقشۀ ایران و یه دیوان حافظ سبز رنگ خریدم.. 1300 تومن!! :) اون کتاب با اینکه جلدش کنده شده ولی هنوز کتاب محبوب منه... تمام دوران دبیرستان و دانشجوییم کنارم بوده... اما الان با اینکه خیلی دلم هواشو کرده ولی تهرانه و اینجا نیست...اما با اون خوابی که من دیدم محال بود که نرم و نگردم تا یه دیوان حافظ پیدا نکنم!


به به :)


دیدنِ یه همچین فالی بعد از مدتها سر نزدن به حافظ آدم رو سرمست میکنه :) صبح داشتم با دوستی حرف میزدم که ازم پرسید: مگه یلدا هم ذوق داره؟ مهم این نیست که شب یلدا چرا اسمش شده شب یلدا.. شب تولدها... شب عیدها...و شبهای دیگر... هیچ کدوم مهم نیست که چه فلسفه ای پشتشون هست... هیچ شبی خاص نخواهد بود مگر اینکه ما آدمها اون رو خاص بکنیم! مهم همون بهونه ایِ که این نام گذاریها بدستِ ماها میده... همۀ 364 شبِ دیگۀ سال میشه انار دون کرد، آجیل خرید و شیرنی خورد و یا مهمونی داد اما وقتی بهونه ای در کار باشه همه چیز پررنگ تر خواهد شد... همه چیز جالب تر بنظر خواهد رسید.. اگر این روزها شادی تو زندگیِ اکثر ماها کمرنگ شده پس چرا ما برای شاد بودن دو دستی به بهونه ها نچسبیم :) حتی اگه اطرافیانمون برای بهونه ها ارزشی قائل نیستن ، مهم نیست! بیایید یکبار برای همیشه انتخاب کنیم که بمبِ انرژی جمع ما باشیم... یکبار برای همیشه تصمیم بگیریم که بهونه ها رو بچسبیم حتی اگر به فلسفۀ وجودشون هیچ اعتقادی نداریم :)

امشب اگر اناری دون شده یا نشده خوردید با گلپر بخورید.. از خوردنِ هندونه تا جایی که میتونید بپرهیزید و بجای چایی گل گاوزبون با لیمو و نبات نوش جان کنید... شک ندارم که خوردنِ کدو تنبل پخته با عسل به بهونۀ یلدا بیشتر خوشمزه میشه... و اگر آجیل میخورید ، کم بخورید تا سلامتیتون حفظ بشه :) از زیاده روی در خوردنِ شیرینی جات جدا خودداری کنید... به هر حال توصیه های ایمنی دکتر آزی را خواه پند گیرید خواه ملال :) توصیه های بیشتر رو تو پست پارسالم واسه شب یلدا نوشتم که رفتم از آرشیو وبلاگ مرحومم آوردمش و گذاشتم تو همین وبلاگ اگه دوست دارین بخونینش و یا عکسهاش رو ببینید اینجا کلیک بنمایید :)


و همین دیشب به بهونۀ یلدا برای دوستی :)

۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۴
آزیتا م.ز
۲۷
آذر ۹۳

اونقد که این چند وقته پرسیدن این آقای همکار میخواد با کی ازدواج کنه و کی و چیه و چکاره است که راهی برام نموند جز اینکه جزئیاتش رو از مستر لهجه بپرسم... این شما و این لیست کامل اطلاعاتِ زن آقای همکار (البته کاملا بی اجازۀ آقای همکار خخخخ )



دریافت
حجم: 3.42 مگابایت


صداپیشگان:

مستر لهجه

آزی

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۳ ، ۲۰:۲۳
آزیتا م.ز
۲۶
آذر ۹۳
خب من امروز با با بیست کیلو اضافه بار و یه سرد درد خیلی اسفناک و یه خوش شانسی بسیار زیاد سوار هواپیما شدم ، به خاطر ٢٠ کیلو اضافه بار منو سرزنش نکنید ، شاید اگه شما هم میخواستین بیاین تو شهری که مرغ فروشیهاش فیلهء مرغ نمیفروختن و نون سبوسدار تو هیچ نونوایی ای پیدا نمیشد ، زحمت این بار اضافه رو به خودتون میدادید :)
هر چند از قدیم گفتن پشت سر مسافر گریه شگون نداره و آسمون تهران بعد این همه مدت یادش افتاده بود روز رفتنِ من گریه کنه ولی نتونست جلوی خوش شانسیِ منو بگیره که این بود که ٣٥ دقیقه به پروازم رسیدم فرودگاه و بدو بدو خودمو رسوندم به کانتر و کارت پرواز گرفتم در حالی سه دقیقه بعدش کانتر رو بستن و خلاص... پروازم بدون حتی یه دقیقه تاخیر پرید :) 
اینکه من با سه تا ساک اومدم که دو تاش پر خوراکی بود اصلا و ابدا نشانهء شکمو بودن من نمیباشد که فقط از میل من ناشی به سالم زیستن نشأت میگیرد :))) تو وسایلم یه لُنگِ نو هم پیدا میشه که همین دیروز از تجریش خریدمش ، آقای فروشنده گفت واسه ماشین میخواین گفتم نه واسه تولیدِ جوانه میخوام، خب مطمئنا آقاهه چیز زیادی از این جواب من نفهمید! دوباره میخوام خط تولید جوانه های خوراکیمو راه اندازی کنم، خط تولیدی که یه مدتی از سر بی حوصلگی متوقف شده بود :) 
خلاصه که اینبار با کلی برنامه های ریز و درشت در سر ، برگشتم خراب آباد، باشد که تک به تک و بی معطلی عملی شوند ! دمای هوا ٢٠ درجه و رطوبت هوا ٦٠٪ است شما چطورین؟ در چه حالید؟ :) در سلامتی کامل به سر میبرید؟ هُع؟
۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۷
آزیتا م.ز
۲۴
آذر ۹۳

به تقویم که نگاه کردم ، باورم نشد که پاییز هم دارد تمام میشود... همان پاییزی که اولش که از راه رسیده بود من غصه خورده بودم که چرا خراب آباد پاییز ندارد تا با رنگهایش عشقبازی کنم... که چقدر بی اندازه دلم خواسته بود ،در هوای پاییز دوباره عاشقی کنم... و الان فقط یک هفته از پاییز مانده است... ناخودآگاه صدای معین در سرم میپیچد که میخواند: عمر گران میگذرد، خواهی نخواهی...سعی بر آن کن نرود رو به تباهی...  افکار در هم برهمم صدای مخملیِ معین را قطع میکند که یادم بیاورد... چه راحت عمرمان میگذرد بی آنکه حتی به آرزوهای کوچکمان برسیم... چه زود فصلها میگذرند و ما خودمان را درگیر افکار پریشانمان کردیم... تمام مدتِ این پاییز دلم میخواست بروم در دل طبیعت و ساعتی خلوت کنم... موهایم را بدست باد بسپارم، یخ بزنم و خودم را کنار آتش گرم کنم ...اما چه بیهوده آرزوهای کوچک ما دست نیافتنی میشنود...


گالری نقاشی

فرهنگسرای نیاوران پاییز 93


بوی پیاز داغ همسایه حالم را بهم میزند... با اینکه هوا سرد است ،پنجره را باز میکنم باد سرد توی صورتم میخورد... و در حالی که باز معین در ذهنم میخواند : عمر گران میگذرد ، خواهی نخواهی... یادم میاید که پاییز رفت و زمستان در راه است..باید خوب به آن توجه کنم...فصلها تکراری نیستند...فصلها را باید فهمید..باید زندگی کرد...خوشحالم که این پاییز را کمی نگاه کردم...وقتی که در پارک ملت راه میرفتم ، رنگهای برگ درختان را با تمام وجودم دیدم... خوشحالم که پاییز بدون اینکه من ببینمش ، نرفت.. من در راه دیدمش و با هم کمی حرف زدیم..به هم لبخند زدیم و حالا او میرود در حالی که من به او گفته ام سال بعد میبینمت رفیق ...

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۰
آزیتا م.ز
۲۳
آذر ۹۳

این روزها چالش مود شده, مثلا چالش بک گراند گوشیتون چیه ؟ یا وسایل تو کیفتون چیه؟ یا از این دست چالشها... منتها اینا خبر ندارن که ما خیلی خیلی قبلتر از این چالش مالشها (خخخخ) نوبت شما برگزار میکردیم و خودش یه پا چالش بوده واسه خودش :) خلاصه که این شما و این نوبت شما (7)

 

 

۵۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۰
آزیتا م.ز
۲۲
آذر ۹۳
همین دیروز کتاب بدست و هندزفری تو گوش ، توی مترو نشسته بودم، به سمت کرج میومدم که تو ایستگاه ورزشگاه آزادی قطار ایستاد، یه دقیقه، دو دقیقه ، ٥ دقیقه ، ١٠ دقیقه، نمیدونم چند دقیقه همینجوری وایستاده بودیم که یهو آقاهه تو بلندگو اعلام کرد " مسافرین گرامی هر چه سریعتر قطار را ترک کنید" بعد یهووووو ملت همچین متواری شدن که باید اونجا بودید و میدید ! یکی میگفت بمب گذاشتن یکی میگفت حمله شده، هنوز درهای قطار باز نشده بود که همه دم درها تجمع کرده بودن ولی من هنوز یه صفحه از داستان کوتاهی که در حال خوندنش بودم ، مونده بود ، ترجیح دادم داستانم رو تموم کنم تا برم تو تجمع وایسم و توهم بمب گذاری به خودم راه بدم! 
کلا مردم چرا اینقد توهم جنگ و تروریسم دارن! بابا یکم کالم داون(calm down) اونقدهام خبری نیس!!! فقط نقص فنی بود ، نقص فنی :))
۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۲
آزیتا م.ز
۲۰
آذر ۹۳

شاید بهش بگن یجور خلا مغزی.. یا خلا حسی... یعنی من هیچ ترکیبی بهتر از این برای وصفش پیدا نمیکنم، موقعی که نه احساس میکنی خوشحالی و نه غمگین، یجور کرختیِ روحی... اشتیاق انجام کاری رو نداری در حالی که از کاری هم بیزار نیستی... موقعهای کمی بوده که من این حالت رو تجربه کنم... چون من بیشتر مواقع عواطفم خیلی تند و آتشینه یا خیلی غمناکم یا خیلی خوشحال... اما از اینجور خلا حسی هیچ لذت نمیبرم.. اینجور مواقع یجوری نا امیدی یا بی حسیه نامحسوس میاد سراغم... مثلا وقتی دیروز عصر داشتم از نمایشگاه الکامپ خسته و کوفته میومدم سمتِ خونه و بخاطر باشگاهی هم که صبح رفته بودم بدنم حسابی درد میکرد و آلودگیی هوا هم بی حالترم کرده بود و سرم رو تکیه داده بودم به شیشۀ ماشین و داشتم سعی میکردم به چیز خاصی فکر نکنم تا حالت تهوعم بدتر نشه، تنها فکری که دست از سرم بر نمیداشت این بود که چقد حال میده اگه همین الان چشمام بسته بشه و دیگه باز نشه... نمیخوام بگم از فرطِ ناراحتی این حس رو داشتم ها... از شدت اون خلائی که گفتم این حال بهم دست داده بود... یه حالیه که من اسمش رو میذارم ،حالِ "خب مثلا که چی؟ "خب مثلا که چی که من این کارو کنم یا اون کارو کنم یا فلان چیز رو بخرم یا اصلا نخرم...یا تهران بمونم یا برگردم خراب آباد یا کار کنم یا نکنم یا ازدواج کنم یا نکنمو یا و یا و یا و یا .... نمیدونم این چه حسیه که گریبان گیرم شده.. اما حس این روزهای من "خب مثلا که چیه؟" و امیدوارم زیاد ادامه نیابه... این "خب مثلا که چی" خیلی خانمان سوزه... اون وقتِ که آدم کلا دست از هر گونه تلاشی بر میداره یا اگرم کاری رو انجام میده ، لذتی ازش نمیبره... این "خب مثلا که چی؟"بهتره که هر چه زودتر بره گورش رو گم کنه..شاید گاهی وقتها آدم با خودش بگه ، حتی ناراحت بودن بهتر از این "خب مثلا که چی" بودنه ،چون لااقل وقتی آدم ناراحته شاید تلاش کنه که شرایطش رو تغییر بده ولی وقتی این خلأ اتفاق میفته یجورایی انگار که آدم تسلیم شده و نشسته گوشۀ رینگ و به خودش میگه خب مثلا که چی ؟ پاشم بجنگم تا بیشتر کتک بخورم از این زندگی؟ همین گوشه چمباتمه میزنم تا بالاخره عمر بگذره و خلاص... خدا هیچ کسی رو به مرضِ "خب مثلا که چی؟" دچار نکنه ،صلوات :)))))))))


همین چند وقت پیشها

سینما گالریِ ملت


اصلا من نیومده بودم این حرفها رو بزنم ها ، خیر سرم اومده بودم اسامیِ کسانی که واسه نوبت شما (7) عکس فرستادن رو بگم و اعلام کنم که نوبت شما روز دوشنبه رونمایی میشه و فرصت فرستادنِ عکس تا روز یکشنبه است... باشد که اگه دوست دارین شرکت کنید تا اون موقع عکسهاتون رو بفرستید... بعد یهو تو سرم اومد "خب مثلا که چی؟" بعد یادِ حس این چند روزم افتادم و این شد که این پست رو نوشتم.. خلاصه که این پست ، دقیقا یه پست دو منظوره میباشد...فلذا از دو منظور استفاده بنمایید :))))

اسامی افرادی که عکسشان به دستِ من رسیده:

۱۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۰
آزیتا م.ز
۱۸
آذر ۹۳

هیچوقت چیزی رو که حس خوبی نسبت بهش ندارید ، نخورید!! حتی اگه یکی از گرانبهاترین غذاهای دنیا باشه. نمیدونم شاید این خیلی احمقانه بنظر بیاد... یا شاید شما اصلا از اینکارها نمیکنید... اما من چند باری برام پیش اومده که صرفا بخاطر اینکه خوراکی ای در دسترسم بوده و مثلا جز لیستِ خوراکیهای مورد علاقۀ من هم بوده ولی تو اون لحظه حس خوبی بهش نداشتم اما به هر دلیلی خوردمش... و اتفاقا بعدش هیچ حالِ خوبی بهم دست نداده...شاید این قضیه از شکمو بودنِ من نشأت میگیره، اما هر چی هست اخلاق بسیار بسیار ناپسندیه و من باید به همین زودیها ترکش کنم :|

حالا همۀ اینا رو گفتم که بگم دیروز که بابام با یه سطل کله پاچه اومد خونه ، نه تنها خوشحال نشدم که خیلی هم ضد حال خوردم ( خب مطمئنا کله پاچه جز لیست غذاهای هوسیه من قرار میگیره) بعد بهش گفتم ، پدر گرامی من تازه بیرون رویم خوب شده واسه چی رفتی اینو گرفتی؟ نگو ایشون، خودشون هوسِ کله پاچه کرده بوده و تنهایی رفتن نوش جان کردن، اون وقت گفتن یه حالی هم به منو داداشم بدن و برای ما هم آوردن... خلاصه که اصرار داشت من همون شام ازش بخورم اما من زیر بار این یکی نرفتم... گفتم باشه فردا صبح گرم میکنیم ، میخوریم. اما از قضا صبحم که شد هیچگونه میلی به خوردنش نداشتم :/ و اما درست در همین موقع بود که همون رفتارِ ناپسند از من سر زد و با اینکه نه میل داشتم و نه حسی خوبی بهش داشتم ، نشستم همراهِ برادرم کله پاچه خوردم :||| درست از لحظۀ خوردنش یه حالِ بدی شدم ، بعد واسه اولین بار این غذا کاملا به نظرم چِندش میومد.. بعد  به برادرم گفتم واقعا وقتی هوس کله پاچه دارم ، اصلا بد به نظرم نمیاد اما امروز هیچ از قیافه و طعم و بوش خوشم نمیاد... یه مدتیه احساس میکنم اصلا دارم وِجِتِریَن (گیاهخوار) میشم! حالا نیاید بگید باز از کلمات بیگانه استفاده کردی و اله و بِله ها!! 4 تا کلمۀ انگلیسی رو بر من ببخشایید لطفا :) ها داشتم میگفتم جدیدا کلا میلم بیشتر به غذاهای سبزیجاتی میبره و مثل قدیم از خوردنِ کباب لذت نمیبرم.. خلاصه که همین روزهاست که آزی، کم کم وِجی شود! :)

از نیم ساعت بعد از خوردنِ اون صبحانۀ نطلبیده، همچین به قول خارجیا DOWN شدم...به قول خودمونیا سست و بی حال شدم که نگو و نپرس... بعدم رفتم تو هوای بسیـــــــــــــــــار تمیز و نظیف تهران و حالم همچین خیلی بدتر شد... تا عصر همینطوری سنگین و داغون بودم... تنها جمله ای که تونست منو به طرف کافه لمیز بکشه همون جمله ایه که بزرگ رو دیوارشون نوشته بود وروی لیوانش هم نوشته  ... آخرین تلاشم برای اینکه احساس بهتری پیدا کنم خوردن یدونه قهوه لاته بود..



اما این جمله با اون قهوۀ داغ  هم حالم رو بهتر نکرد که نکرد... تا همین الانش نه اصلا احساسِ گشنگی میکنم و  نه با خوردن نبات، چای نعناع و حتی قرص زنجبیل این حالت تهوعِ که به حالتِ تحمل تبدیل شده هم دست از سرم برنداشته... هیچی دیگه پشتِ دستمُ داغ کردم روش نوشتم، هر چیز نطلبیده ، مراد نیست... آزی جـــــــــــــــــــان ، نخــــــــــــــــــور... نخــــــــــــــور.. کارد رو واسه اینجور مواقع ساختن...بزن به اون شکم.. نخـــــــــــور :|


۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
آزیتا م.ز
۱۶
آذر ۹۳

یکی از مخاطبین وبلاگ من که لطف میکنن و مطالب من رو میخونن و گاهی با نام "ناشناس" کامنت میذارن، چند روزه پیش به من گفتن که اگه من چیزی بنویسم و بفرستم برات تو وبلاگت میذاری یا نه؟ منم گفتم بعله بفرستین شاید بذارم. اولش یه دو  تا متن برای من فرستادن که من خیلی دلم نبود اینجا انتشارشون بدم ، نه بخاطر اینکه مشکل خاصی داشته باشن ، به این خاطر که خیلی به دل خودم ننشسته بودن... اما بعد چند تا دیگه هم فرستادن و از اونجایی که خودشون میگن همۀ این متنها فی البداهه نوشته شده و برای من فرستادن، احساس کردم هر چی بیشتر مینویسن بهتر مینویسن . من متنهای بعدی و ادبیاتشون رو بیشتر پسندیدم... حالا خواستم سه تا از متنهاشون رو که خودم دوست داشتم اینجا بذارم و شما هم بخونید..و اگه دوست داشتین نظرتون رو بگید... لازم به ذکره ایشون وبلاگ ندارن و دلشونم نمیخواد که داشته باشن... بعـــــــله :)



۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۲
آزیتا م.ز
۱۵
آذر ۹۳

٥ روزه از خونه بیرون نرفتم ، این یعنی ٥ روزه که آدم ندیدم، یکی از سرگرمیهای من نگاه کردن به آدمهاست، بچه که بودم هم این کارو میکردم با این تفاوت که تو خیالم واسه هر کدومشونم یه زندگی تجسم میکردم ، اما الان فرق کرده، الان مصرانه باور دارم که ظاهر آدم هیچ ربطی به زندگیشون نداره، همونطوری که کسی نمیتونه از روی ظاهر من  حتی یه درصد از زندگیه منو حدس بزنه منم نخواهم تونست از روی ظاهر بقیه این کار رو بکنم! اما هنوزم تو ذهنم با آدمها بازیِ ذهنی دارم، نگاشون میکنم و سعی میکنم حدس بزنم شخصیتشون چجوریه؟ یا الان خوشحالن ، ناراحتن و یا احتمال داره به چه چیزهایی فک کنن، اینایی که دارم میگم با دیدنِ هر آدمی شاید مثلِ یه فِلَش از ذهنم بگذره و نه اینکه من بشینم و با جزئیات بهشون فکر کنم، اما سالها نگاه کردن به آدمها منو به این نتیجه رسونده که آدمها اونقدرهایی که خودشون فکر میکنن و یا اینکه میخوان پیچیده نیستن، رفتار همشون از چند تا الگو پیروی میکنه و میشه هر کدومشون رو تو یه دسته ای قرار داد ! تعداد آدمهایی که من میتونم راحت باهاشون ارتباط برقرار کنم خیلی زیاده، من بخاطر رفتار انعطاف پذیرم با قشر پر جمعیتی از آدمها میتونم ارتباط خوبی برقرار کنم، این موضوع رو میشه با نگاه کردن به دوستانِ صمیمیم متوجه شد، اونا هر کدومشون واسه خودشون یه سازی میزنن!البته یه تعداد بسیار بسیار اندک هستن که هیچ رقمه من باهاشون جوش نمیخورم و البته چون بسیار اندک هستن ، توی آمار ، میشه بعنوان دادهء پرت حسابشون کرد و نادیده گرفتشون :))



دو ، سه هفته پیش 

فرهنگسرای نیاوران


 دکتر طب سنتی ای که پیشش میرفتم یبار بهم گفت تو معتدل الطبعی درست مثل خاکشیر، یجا میتونی قابض باشی یجا میتونی مسهل :))) نمیدونم این صفت خوبیه یا نه! اما این صفت میتونه به آدم احساسِ تنهاییِ بیشتری بده،بعله درست بر خلافه چیزی که به نظر میاد، چون بعد از یه مدتی دور و برِ خودت رو نگاه میکنی و میبینی تو با هزار و یک مدل آدم ، دوست و رفیقی ولی در نهایت خودت تنهایی ، تو همهء اون گروهها و طبقه بندیها تو رو راه میدن اما در نهایت تو به هیچکدوم تعلق نداری، تو میمونی یه مُشت اخلاق و عقاید و باورهای مختص به خودت و یه طبع خاکشیر گونه... 
٥ روزه از خونه بیرون نرفتم ، ٥ روزه که فقط مسیر رختخواب ، دسشویی رو طی کردم، الان انتظار ندارید که واستون شاهکاره ادبی خلق کنم ؟ :))) از همین خلط مُسهل و قابض و خاکشیر و آدمها خودتون یجوری سر در بیارید بهتره :)))
۱۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۵۰
آزیتا م.ز