حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۴
آذر ۹۳

خب این فایل صوتی خیلی وقته پیش ضبط شده یعنی چندین ماهِ پیش یعنی موقعی که خانم خوجگله ناپدید نشده بود و با من و آقای همکار و مستر لهجه بعد از کلی هماهنگی تونستیم 4 نفری کنار هم جمع بشیم و یه چند تا فایل صوتی تند تند ضبط کنیم :)

الان اومدم یه پستی بنویسم یا بهتره بگم یه خبره خوشی رو بگم یا اصلا بهتر تره که بگم یه خبرِ خوش و باورنکردنی رو بگم که یاد این فایل صوتی افتادم که یجورایی با این خبره من بی ربط نیست :)

این فایل صوتی یجورایی معیارهای آقای همکار برای انتخاب همسره، اما ..... اما هیچی بهتره خودتون فایل رو گوش کنید تا ببینید اما چی؟ :)))

دریافت
حجم: 1.73 مگابایت

۲۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
آزیتا م.ز
۱۳
آذر ۹۳

همینک یک کامنت دریافت کردم که شخصی بسیار پرشور بنده رو برای اجرای یک نوبت شمای دیگه تشویق کرده بود! نمیدونم یهو مرا چه شد که با این حال داغونم ، انرژیه مضاعفی گرفته و بر اجرای نوبت شمای (٧) مصمم گشتم، باشد که شما دوستان دست یاری به سوی بی حفاظ دراز کرده و این نوبت شما را با استقبال پر شورتان رو سفید نمایید و ضد حال نوبت شمای قبلی را جبران کنید :)





موضوعی که برای این نوبت شما انتخاب کردم بسیار بسیار تکراری است اما همیشه در هر وبلاگی مورد استقبال قرار گرفته! و اون چیزی نیست جز :

عکسی از وسایل شخصی و مورد علاقه تان


از همین امروز تا یه هفته دیگه هم فرصت دارید عکسهاتون رو که لطف میکنید سایزشون رو کمی کم میکنید یا آپلود کرده و در این پست آدرسش را کامنت کنید یا به ایمیل bihefaz@gmail.com بفرستید . اگر مهلت ارسال تمدید شد همینجا دوبار اعلام میکنم!

پیشاپیش از حضور گرم سبزتان، کمال و جمالِ تشکر را دارم :)

۳۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۹:۴۷
آزیتا م.ز
۱۲
آذر ۹۳
خب از جمعه که اینجا آپ نشده کلی اتفاقات افتاده که هر کدومشون میتونن یه پست مفصل باشن، اینکه من ٥ شنبه رفتم خونهء ٧٦٦٠ و قصد داشتم فقط یه شب بمونم و ٤ شب موندم، اینکه خیلی بیشتر و بهتر از اونی که فکر میکردم باهاش دوست شدم، اینکه بالاخره تونستم طلسم رو بشکنم و یکشنبه باهم بریم تئاتر شهر، اینکه تا حالا ویلچر نرونده بودم و باهاش از کرج تا ایستگاه ولیعصر با مترو اومدیم! اینکه آدمها هنوزم راحت دست به کمک میشن، هنوزم راحت لبخند میزنن، اینکه من به ٧٦٦٠ ثابت کردم بر خلافِ ظاهر سوسولم خیلی هم قوی هستم! اینکه تو خونه اش واقعا بهم خوش گذشت چون انگار خونهء خودم بود! و یه عالمه ماجرای دیگه... اما تنها چیزی که اجازه نداد همهء اینا رو تو یه پست با حوصله بنویسم ، این عفونت روده ای بود که از همون جمعه بهش دچار شدم و تا دیروز به اوج خودش رسید و عملا بنده رو به یک مردهء متحرک تبدیل کرده! تازه از دیشب از یکجور سردردِ عجیب غریبِ نافُرم نیز بهر میبرم که تازه فهمیدم حاضرم یه هفته دیگه ، گلاب به روتون اسهال باشم اما این سردرد رو یه ساعت دیگه هم تحمل نکنم... 
خلاصه که از شما دعا خواستاریم برای شفای عاجل، که دیدن اون همه کامنت تایید نشده خودم هم آزار میده... دنبال جلیقهء انتحاری میگشتم به اسهال انتحاری دچار شدم، کلا قانون جذب خراب شده ، خوب کار نمیکنه خخخخ
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۷
آزیتا م.ز
۰۸
آذر ۹۳

خسته شدم، خســــــــته!

الان بیش از هر موقع دیگه ای آماده ام واسه .....

اون جلیقهء انتحاریِ من کو؟

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۰۲:۲۸
آزیتا م.ز
۰۴
آذر ۹۳

خب واسه اینکه جو وبلاگ از این تلخی و زهرماری و اینا خارج بشه ، رفتم تو آرشیو فایلهای صوتی ای که خیلی خیلی قبلا ضبط شدن اما تا حالا پخش نشدن گشتم ، یه چیزی پیدا کنم شاید یه لبخندی به لباتون بیاره :)





دریافت
حجم: 330 کیلوبایت
۲۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۳۵
آزیتا م.ز
۰۳
آذر ۹۳

کمکی ، دستی برای گرفتن نیست، حرف التیام بخشی نیست! من در این تلخکامی تنهام! چیزی جز پاهای خودم ندارم برای ایستادن، شانه ای برای تکیه دادن نیست... سنگین است و سنگینی اش شانه هایم را بدجور آزرده کرده! خسته ام مثل پرواز پرنده ای زیر باران! پرهای خیس ، هرگز طاقت پرواز در مقابل باد را ندارد! خیسم ، سردم و حس ناتوانی در تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده ! هرگز تا این حد مستاصل نبودم!  رنج بی پایان همهء توان مرا گرفته... اما... من آزیتا برایش پایان میسازم! این رنج ، نباید بی پایان باشد...





شکلات زندگیه من این روزها مزهء زهرمار میدهد اما دل خوش کردم به حرف دکترها که مدام بوق و کرنا میکنند که شکلات تلخ برای سلامتی مفید است! شکلات تلخه این روزهایم را میخورم و تمامش میکنم ... باید تمام شود... باید

۱۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
آزیتا م.ز
۰۱
آذر ۹۳

اولین باری که تئاتر جدی رفتم رو هرگز فراموش نمیکنم، میگم جدی چون قبل از اون تئاتر کمدی از اینا که پر از ساز و آوازه زیاد رفته بودم! اما خب اون یک تئاتر جدی بود ، هملت شکسپیر! در یکی از سالنهای کوچیک تئاتر شهر، سالن سایه، همان شد که من هنوزم که هنوزه سالنهای کوچیک رو برای تئاتر دیدن بیشتر ترجیح میدهم! من بعد از اون هملت، ٥ تا هملتِ دیگه هم دیدم، اما اون شب هرگز فراموشم نشد! مطمئنا دلیلش اینه که اون اولین باری بود که با نور پردازی و موسیقیِ رخنه کنندهء زندهء یک تئاتر درگیر شده بودم! از اون به بعد خیلی از دوستام رو که اهل تئاتر رفتن نبودن، با تئاتر آشنا کردم و چه لذتهایی که از تئاتر دیدن نبردم! 

همیشه وقتی میشنیدم بازیگرا تو مصاحبه هاشون میگن ، تئاتر رو بیشتر دوس داریم یا هیچی تئاتر نمیشه ، پیش خودم میگفتم : هه ، حالا یه چیزی میگن واسه خودشون، ولی از وقتی که تئاتر مرا با خودش برد تازه فهمیدم اونا چی میگن :)

اگه تئاتری هستین ک هیچی ، اگه نیستین حتما بشین! تو این کشور که سرگرمیهای لذتبخش خیلی کمه ، یه تئاتر خوب میتونه کلی انرژیِ خوب به آدم بده ، مخصوصا که تو کافهء تئاتر کسی رو ببینی که خیلی دوسش داری :))) 



من بازیگرهای زیادی رو تو همین تئاتر شهر دیدم، اما هیچکدومشون ، به مهربونی و با حوصلگی و متانتِ این گوهر خانمِ خیراندیش نبودند :) از بچگی دوسش داشتم و کلی باهاش حال میکردم ، الان که از نزدیک دیدمش بیشتر دوسش دارم از بس که گوهره ، گوهر :)



۲۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۵
آزیتا م.ز