حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۵
فروردين ۹۴
من از یک چهارمه عزیز واقعا ممنونم که باعث شده ،مثل سابق همچون ابر بهاری بطور سیل آسا گریه نکنم و اینقدر به گریه کردنم ادامه ندم ، که همهء اعضا و اقشای درونیم از حدقهء چشمم بیرون بزنه! واقعا از یک چهارم ممنونم که گریه مرا منقطع و بخش بخش نموده و در هر بخش به کمی اشک و دو سه عدد هق هق بسنده مینماید و در بخشهای آخر آن را به بغض و کمی تریِ چشمها کاهش داده است! 
یک چهارم عزیز چیزی نیست جز یک چهارم از همان قرص گلبهی رنگی که چند ماهی است ، جای شب بخیر نوش جان میکنم که الحق با تمومه خُرد بودنش کاری بزرگ کرده است، سد دز هم نمیتونست جلوی اشکهای سیل آسای منو بگیره ! 
یک چهارم عزیز ، تو قهرمانی...
۲۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۵۱
آزیتا م.ز
۲۳
فروردين ۹۴
از آخرین باری که اومدم و نشستم تو سالن یه کتابخونهء عمومی و درس خوندم ، ١٠ سال گذشته، درست همین موقعها تو فصل بهار بود که صبحها کوله به دوش از خونه میومدم بیرون و میرفتم کتابخونه و عصرها بر میگشتم! امروز وقتی پامو گذاشتم داخل کتابخونه و گفتم میخوام از سالن استفاده کنم یه آقا با دست به دیوار اشاره کرد که یعنی شرایطش اینه! منم دیدم نوشته یه قطعه عکس یه کپی کارت ملی و ٣٠ هزار تومن حق عضویت! یادمه من سال ٨٤ فقط ٣ هزار تومن داده بودم! گفتم من الان عکس ندارم ، یهو یه آقای خیلی گنده تر از آقای قبلی با ته ریشُ و پیرهن یقه آخوندی و کت و شلوار طوسی که بهش میخورد مدیر کتابخونه باشه ، بدو اومد به سمتم و یه کاغذ زرد رنگه دیگه رو که به دیوار بود نشونم داد، که یعنی اینم بخون! نوشته بود:
از پوشیدن کفش پاشنه بلند خودداری کنید.
پوشیدن مقنعه الزامی است. 
داشتن لاک بر روی ناخن هنگام استفاده از سالن کتابخانه ممنوع میباشد.
از آرایش کردن خودداری کنید.
پوشیدن مانتو با آستین کوتاه ممنوع میباشد.
یه نگاه به خودم کردم، شال مشکی سرم بود، ناخنامم که آبیه خال خالی ! یه نگاه به آقاهه کردم گفتم یعنی الان من این همه راه اومدم نمیتونم از سالن استفاده کنم؟ بعد آقاهه یه نگاهی به من انداخت ، گفت بخاطر کاغذ زرده میگی؟ حالا امروز رو برو ولی از فردا شرایطت درست باشه، که ما بتونیم جلو بقیه جوابگو باشیم ،داشتم حق عضویت رو میدادم به خانومه مسئولش که از شدت رنگ پریدگی و بی روحیه چهره آدم فکر میکرد دور از جونش همین الان از قبر در اومده و شده متصدیِ کتابخونه ، که یه نگاهِ انزجاری به لاکهای آبیه من کردُ گفت فقط با لاک نمیشه برین داخل ، گفتم بعله اطلاع دارم منتها اون آقا فرمودن امروز استثنائا اشکال نداره.. حالا بعد از ده ساااال نشستم تو کتابخونه ، جایی که تا وقتی صبح بود همه مشغول درس بودن اما ظهر که شد گویی خستگی مستولی شده به همه ، افتادن به جنب و جوش... تو این فکرم برگشتنی از یه مغازه مقنعه چه رنگی بخرم و شب لاک چجوری بزنم که یجوری باشه که مثلا الکی من لاک ندارم ، خودش رو نشون بده! 
۳۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۲
آزیتا م.ز
۲۱
فروردين ۹۴

بچه که بودم فکر میکردم من اگه پدرِ خوبی ندارم حداقل مادرِ خیلی خوبی دارم، کم کم که بزرگتر شدم ، به این معتقد شدم که زندگیِ طولانی در کنارِ یک پدرِ خیلی غیرطبیعی ، روی مادرم هم تاثیر گذاشته و حالا من یک پدرِ بد و یک مادرِ بیمار دارم ، که قبلا خیلی خوب بوده!و همیشه بخاطر همه چی بهش حق دادم بخاطر خانوادهء بدی که داشته شوهر مزخرفی که کرده و ... بزرگتر که شدم در حالی که از پدر داشتن ، کاملا قطع امید کرده بودم ، به این نتیجه رسیدم که بهتره از مادر داشتن هم قطع امید کنم و فقط بخاطر حسهای مادر و دختری ، همهء حواشی و اعصاب خردکنیهای رابطه داشتن با مادرم را تحمل کنم، چون درسته که مادرم در همهء بحرانهای زندگیم منو تنها گذاشته و حتی نه تنها ، تنهام گذاشته که خودش در همهء بحرانهای زندگیم نقشِ یک چالش رو بازی کرده اما بالاخره مادره و من بخاطر همهء اون دقایق و لحظاتی که اون مادرِ خوبی بوده دوسش دارم... و من هی درس صبوری یاد گرفتم و من هی قرص آرامبخش خوردم و من هی تنها به جنگ زندگی رفتم ، جنگی که بر خلافِ معمول من اینور تنها و زندگی و مادر و پدر و خانواده اونور ... و من هی خودم را قوی تر کردم و مدام تجهیز کردم، کتاب روانشناسی خوندم، مشاور رفتم ، تا یاد بگیرم چگونه با مادر خود که از قضا تعادل روانیِ خودش را از دست داده ، رفتار کنم! و من هی خسته و خسته تر شدم... هی در خلوتِ خودم سرم را در بالش فرو کردم و زار زار اشک ریختم ، تا در مقابل رفتارهای ناجوانمردانهء یک مادر و پدر غیر طبیعی ،خشمگین نباشم و بخندم و صبور باشم و مثل همیشه نقش یک دخترِ خوب را بازی کنم... این مهم نبود که برادرم ، هیچوقت به خودش سختی نداد تا نقش بازی کند هر کار دوست داشت ، کرد و هر جور که بود ، بروز داد، درس نخوند، رفیق بازی کرد، داد زد ، فریاد کشید ، فحش داد ، تو روی آنها ایستاد و همهء کمبودهایشان را به رخشان کشید، اما مهم بود که من همیشه دختری خوبی باشم! فقط یکبار دست از پا خطا کردنِ من کافی بود که من نقشِ بدِ داستان را به خودم اختصاص دهم... و من بالاخره خسته شدم، تسلیم شدم ، چون حتی نقش دخترِ خوب بودن هم بازی کردن ، مادرم را آرام نگه نمیداشت. یک ساعت تمام پشت تلفن شیر فاضلاب را روی من باز کرده بود و من آرام بهش گفته بودم با این حرفهایی که داری میزنی ، انگار میخواهی همه چیز بین ما تمام شود و اون محکم گفته بود آره! در حالی که بعد از یکسال که ایران نبود و مرا ندیده بود فقط یک هفته کنارش بودم ،  یکساعته تمام در حالی که من به همهء حرفهای توهین آمیزُ ناجوانمردانه اش گوش میدادم و خودم از شدت خستگی و کمر دردُ تنهایی احتیاج به کمک داشتم و اون نمکدون دستش گرفته بود و زخمم را نمک میزد... فقط یک جمله بهش گفتم، گفتم آره من ، بد، من همهء صفتهایی که تو میگی ، تو خوبی که نه اینجا ، که اون سرِ دنیا هم که رفتی نمیتونی خوشحال و خوب باشی ، بیچارهء بدبخت... و این بیچارهء بدبخت انگار در سرش طنین انداخته بود و من قطع کردم و سه روز و سه شب زار زدم ، مثل آدمی که مادرش رو از دست میده و الان ٩ ماهِ تموم است که من دیگه مادر ندارم، گاهی دلتنگی بر سرم آوار میشود اما به خودم که نگاه میکنم ، میبینم دیگه اون قدرت و صبر قدیم رو ندارم که دوباره برم خودم رو سپرِ موشکهای ارسالیه مادرم کنم ! اون هم که احتمالا دختری مثل من نمیخواد، اون یه دختر خوب میخواد که معتقده من هیچوقت نبودم ! از همهء ترانه های پدرانه و مادرانه متنفرم، از همهء تیزرهای تبلیغاتی ای که پشتش پر از حسِ والدین فرزندیه، از همهء نوشته های احساسیه مناسبتی حالت تهوع میگیرم... بخاطرِ همون سوراخه بزرگی که وسطِ قلبم دارم... جایِ خالیِ مادر و پدر 

۴۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۵
آزیتا م.ز
۲۰
فروردين ۹۴
شب موقع خوابیدن ، پیدایشان میشود ، شروع میکنند بلند بلند حرف زدن، هزار جور تصمیم میگیرند ، انواع و اقسام سرزنش میکنند ، نمیگذارند مثل بچهء آدم کَپهء مرگم را که بگذارم... بعد هی از چپ به راست میشوم از راست به چپ.. آخرش هم تسلیم میشوم، میگویم باشه باشه ... شما درست میگویید از همین فردا صبح از همین فردا که نور از این پنجره، آمد داخل طبقِ برنامه های شما عمل میکنم.. بعد با خودم عهد میبندم ، انگار شب هنگام در رختخواب عمل کردن به همهء آن تصمیمها سادهء ساده بنظر می آیند! بعد از تسلیم خوابم میبرد... 
صبح که چشمهایم را باز میکنم ، نور آمده و آنها رفته اند! دیگر حرف و تشویقی نیست ، تنهای تنها میمانم با عهد و برنامه و تصمیمهایم... کوهِ رخوت سرم آوار میشود، میچسبم روی ملحفه های خوشبوی تازه شسته شده، دلم میخواهد دو روز پشتِ سر هم از این ملحفه ها جدا نشوم ... چه دور و سخت و ناممکن به نظرم می آیند ، آن تصمیمها و فکرهای شبانه ای که خواب را ساعتها از چشمم میدزدند...
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۸
آزیتا م.ز
۰۵
فروردين ۹۴

درست وقتی دست از سرِ دغدغه ای بر میداری  و برچسبِ دغدغه را از رویِ سوژۀ مورد نظر میکَنی، خودش به سراغت میاید... تق تق در میزند و برآورده میشود... شاید از بچگی این باورِ بزرگ در ذهنِ من شکل گرفته ست، اما با این حال خیلی سخت است که آدم دست از سرِ دغدغه اش بردارد، هر چقدر میخواهد بزرگ یا کوچک باشد مهم نیست ، مهم این است که اسمش با خودش است "دغدغه"..

چقدر آدمها را دیده ام که سالها بچه دار نمیشدند و دلشان برای داشتنِ بچه پر میزد و سالها این در و اون در را زده اند اما نشده که نشده اما درست وقتی که بی خیال همه چی میشوند درست وقتی از بچه دار شدن ناامید میشوند و یا میروند و بچه ای به سرپرستی میگیرند ، ناگهان دینگ دینگ نوزادشان سر میرسد...

بارها دیده ام کسی منتظر تلفن یا پیامِ شخصی خاص است که رفته یا ترکش کرده و روزها و شبها منتظر بوده و دعا کرده و فکر کرده اما به محض اینکه همه چیز را فراموش کرده و مهر ان شخص را از دلش بیرون کرده، سر و کلۀ شخص مورد نظر پیدا شده! که این زمان چون طرف واقعا دیگر طرف را از زندگی اش خارج کرده او را نپذیرفته...

چقدر آدمها دیده ام که سالها دنبال شغل دلخواهشان بوده اند و همه جا چنگ میزدند و دلشان نبود سرِ کاری بروند که دوست ندارند اما درست لحظه ای که تسلیم میشنود و ناامیدانه سر شغل دیگیری میروند ، ناگهان ورق برمیگردد و شغل دلخواه به سراغشان میاید...

چقدر دخترهایی دیده ام که نزدیک 40 سالشان شده و دغدغه شان شوهر کردن است و اما شوهر مورد نظر با معیارهای مناسبشان را تخمش را ملخ خورده اما به محض اینکه شوهر کردن را میبوسند و به کناری می اندازند و تصمیم جدی میگیرند که تا آخر عمر تنها بمانند ، فردی واقعا با شرایط ایده آل پیدایش میشود...

و خیلی از همین امثال که شاید شما هم دیده باشید اما به آن توجه نکرده باشید...

امروز به این فکر کردم که چرا دغدغه ها دقیقا خودشان هستند که مانع رسیدنشان هستند شاید هم این افکار منفی و التهابها و انتظارها و نگرانیهای ماست که دغدغه ها را ،دغدغه کرده اند...

و اما چقدر سخته که آدم از صمیم قلب تسلیم باشد...که دغدغه ای دیگر برایش رنگ ببازد که اهمیتش را از دست بدهد... شاید ما این قسمت را با افسردگی و ناامیدی اشتباه بگیریم اما این کاملا مسئله ای متفاوت است ، وقتی دغدغه ای رها میشود باید باری از شونۀ آدم کم کند نه اینکه آدم را غمگین کند ، بدانیم اگر غمگینیم دغدغه هنوز محکم سر جایش نشسته است ... 

یک جورایی شاید قانونِ ناعادلانه ای باشد اما ، خوب که به ساز و کارِ دنیا نگاه کنیم، میبینیم گوشه گوشۀ آن پر است از قوانین و اتفاقات به ظاهر ناعادلانه... اما وجود دارد..


1 فروردین 1394

حیاط کاخ گلستان


دلم میخواست میتوانستم همین امشب تمامِ آنچه برایم دغدغه ای بزرگ است درون کیسۀ زباله ای بریزم و بگذارمش دمِ در و وقتی رفتگر پرتش میکند در ماشینِ حملِ زباله، لبخندِ کجی بزنم بدون اینکه خم به ابرویم بیاورم..و احساس کنم که آزاد شدم.. آزاد و بی خیال و رها!!!  کاش میتوانستم فقط کاش میتوانستم...


۲۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۷
آزیتا م.ز
۰۱
فروردين ۹۴

عید همتون مبارک

سالی پر از سلامتی، عشق ، پول و یه عالم دلخوشیهای بزرگ و کوچیک براتون آرزو میکنم


 


٤ روز پیش 

گلهای شقایق باغچه

خوزستان

۲۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۱۶
آزیتا م.ز