حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۲۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۸
ارديبهشت ۹۵
خانم مُسنیه ، اما اگر بهش بگی پیر حدس میزنم با پشت دست بکوبه تو دهنت:))) گاهی هم برمیگرده و میگه پیر خودتی من از همهء شما جوونترم . پر بیراه هم نمیگه ، صورتش از شدت شفافیت و صافی برق میزنه هر چند که کل موهاش سفید شده ، تند و تند و بدون تمرکز حرف میزنه ، همچین به آدم میگه قربونت برم الهی فداتشم که حتی تو دوران اوج عشق و عاشقیمم تجربه اش نکردم . آموزش ماساژ میده خود ماساژ هم میده هر چند که ماساژ دادن برای افراد ٦٠ به بالا ممنوعه اما کلا براش اهمیتی نداره ، طب سنتی میدونه ، روغن و عرق دستساز درست میکنه ، کرم و لوسیون ، نون سبوسدار میپزه ، هر روز از وسط تهران میکوبه میاد کرج تا ساعت ٧ شب کار میکنه ، اما یک بارم ندیدمش که احساس کنم خسته است، یبار ندیدم بناله . بهش خانم دکتر هم میگن خودش امروز گفت منم پزشکم اما مدرکم قدیمیه دیگه بازنشست شدم ، نمیدونم مگه دکترهام بازنشست میشن؟؟ شاید پروانه طبابتش رو تمدید نکرده ، به قول خودش ماسور بودن رو بیشتر دوست داره ، وسط کار بود که تلفن زنگ خورد ، گوشی رو برداشت بعد پشت هم گفت : تند بگو تند بگو .. قطع کرد و بدو بدو اومد ادامه کار!!   خندید گفت زنگ زده بگه قرصاتو بخور نمیری ، میخواستم بگم من تا شما ها رو نکشم نمیمیرم :))) گفتم دخترتون بود ، گفت نهههههه شوهره بود. میخوام سر به تن خاندانشون نباشه اما اونقدر با خنده لعن و نفرین میکنه که آدم رو حساب شوخی جدیش میمونه ... پرسیدم شوهرتون چکارست گفت پزشک ارتش بوده ، یه دختر بیشتر نداره هر بارم منو میبینه میگه حامله نشی ها ، ملت انگار خوششون میاد یکی رو بیارن که اذیتشون کنه نمیتونن بی دردسر زندگی کنن ، دنبال شر میگردن !!! یهو یاد خاطرهء ٢٠ سال پیشش افتاد ، که بطور اتفاقی شوهرش رو با یه خانم مو بلوند تو رستوران میبینه ، که هی به روش نمیاره تا خودش اعتراف کنه اما بعد یه ماه شوهره به رو خودش نمیورده که عاقبت این بهش میگه ببین من کار ندارم چه کار میکنی تو مغز و معاملت مال خودته ، فقط درد و مرض به من نده !! بعدم یهو گفت کار ندارم مردها طبعشون گرمه همشون گه خوری دارن ولی من از اول بهش گفته بودم به من دروغ نگو ... گفتم اخه اگه راستشم بگه که بازم رنج و عذابه ! گفت آره ولی حداقل اونجوری میگم شوهرم خائنه ولی دروغگو نیس اینجوری دو تا صفت بیخود رو باهم داره ... گفت از همون موقع از دلم شستمش رفت فقط بخاطر این دختره که آبروش نره واستادم زندگی کردم ... 
هیچوقت اون شب زمستون رو یادم نمیره که از شدت غصه و افسردگی نمیدونستم چکار کنم بهش زنگ زدم گفتم هستی بیام ، گفت سرم شلوغه اصرار کردم گفت بیا ببینم چه مرگته تو ، چرا اینجوری میکنی؟ وقتی رسیدم اونجا یکم باهام حرف زد برگشتم بهش گفتم آ.... جون اونقد به خودکشی فکر میکنم که دارم دیوونه میشم یه راه بی درد سراغ نداری !؟ گفت خاک تو سرت نکنن این شر و ورها چیه میگی؟؟ واسه چی واسه کی ؟! تو چرا بمیری ، بقیه برن بمیرن .. اونقد گفت که از خنده روده بُر شدم از یه ور گریه میکردم از یه ور خنده ... 
امروز که موهای رنگ برف و صورت با طراوتش رو نیگا میکردم به خودم گفتم یعنی من ٣٠ سال دیگه چه شکلی میشم ؟؟ 
۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۴
آزیتا م.ز
۰۷
ارديبهشت ۹۵
الان که این یادداشت را مینویسم ،داخل باغ جهان، پارک بانوان کرج نشسته ام ! بعد از مدتها دارم با خودکار روی یک کاغذ پاره که ته کیفم پیدایش کرده ام به معنای واقعی مینویسم از آن جهت که دم در موبایلم را تحویل دادم و با وسواس و دقت خاصی بازرسی بدنی شدم و داخل آمدم.کارکنان پارک همه زنانی با چهره های غمگین و خسته هستند که حتی در محیط پارک که برای سایرین از حجاب اجباری خبری نیست مجبور به پوشیدن لباس فرم باحجاب هستند، اما خودش، پارک بسیار قشنگی است قسمتی از یک باغ قدیمی که بازسازی شده و پر است از درختان بلند و قدیمی ، گلهای رنگارنگ و متنوع ، دریاچه و فواره ! 
از طرف مدرسه ای دخترانه بچه ها را به پارک آورده اند پس الان صدای جیغ از اقصی نقاط اینجا به گوش میرسد ، سرسره و تاب بازی میکنند و اندازهء سوار شدن به یک ترن هوایی هیجان انگیز در نهایت شدت جیغ میزنند :))) 
ناگهان در این بین خانمی با شدت هر چه تمام در بلندگو چند بار فریاد میزند که ، خانمها حجاب خود را رعایت فرمایید ، آقایان برای کارهای فنی وارد پارک میشوند . چند دقیقه بعد با عصبانیت و داد و خشم بیشتر فریاد میزند خانمها حجاب را رعایت کنند ، آقایان وارد پارک میشنود ، بلندتر، آقااااایان وارد پارک میشنود . دختری ٧/٨ ساله که فرم مدرسه به تن دارد و مقنعه به سر، با حالت وحشت خاصی رو به دوستانش میگوید ، وااای آقاااایان وارد پارک میشنود . آقااایان...  
خبری از عکس طبیعت و گل و آش ترخینه و آب هویج کرفس طبیعی و بچه قورباغه ها و درختهای توت و گردو و صنوبر و بچه های گوگولی نیس ! آن طرف دیوار عکس برداری ممنوع است. 
۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۷
آزیتا م.ز
۰۵
ارديبهشت ۹۵
الوعده ، وفا !! نوبتی هم که باشه بعد از کلی سوت و کوریه اینجا حالا نوبت، نوبتِ شماست ! 
درسته که خیلی وقته هم نویسنده اینجا هم مخاطبینش دچار تنبلیسم و انسداد قلم شدن ، اینو از تعداد پستها و کامنتهای زیرش میشه فهمید :))) ولی اتفاقا اینجور وقتهاست که میشه پایه ها و با معرفتها رو از سیل جمعیت تشخیص داد ؛) حالا ببین چه شورش کردم ها خخخخخ 
آقا ، خانوم ، نوبتِ شماست هر کی دلش خواست ، باحال بود ، حوصله داشت شرکت کنه ، دور هم خوشحال شیم :)
دیرین                        دیرین 
موضوع 
نیـــــــــــــــــــ.........ـــمرو
 
 
بله بله ، همون نیمروی خودمون ، دم دستی ترین ، ارزونترین ، راحتترین غذای سفره های ما :دی 
آقا همه آدمها آشپزی رو با همین نیمرو شروع کردن خلاصه نیاید بگید موضوع سخته ها ، که شاکی میشم :)) 
پس آستین بالا بزنید یه نیمرو مَشتی درست کنید ، تزئینش کنید یا نه همینجوری خشک و خالی ازش عکس بندازید و بفرستید برای من !بعدم دور همی با خانواده یا تنهایی نوش جانش کنین ، موضوع از این بهتر؟؟ خخخخ چجوری بفرستید؟ یا عکس رو آپلود کنید و لینک آپلود رو همینجا در این پست ،تو کامنت برای من بصورت لینک بذارید، توجه کنید به صورت لینک برای من بذارید چون من با گوشی پست میذارم و اگه لینک نباشه نمیتونم بازش کنم، خدارو شکر بیان هم که قابلیت قرار دادن لینک در کامنت رو داره و  یا به ایمیل bihefaz@gmail.com بفرستید عکس نیمرو سوخته هم قبوله لطفا تنبلی نکنین:)) 
یه خواهش ویژه دارم اونم اینکه لطفا لطفا اگه میتونید حجم و سایز عکستون رو پایین بیارید متچکرم :) 
مهلت ارسال عکسها تا جمعه همین هفته ١٠ اردیبهشت 
پیشاپیش از حضور نیمروییتون سپاسگزارم :)
۲۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۲
آزیتا م.ز
۰۴
ارديبهشت ۹۵

دو حالت بیشتر نداره یا یه دوست صمیمی داریم که هر روز یا حداقل یه روز در میون از حال ما خبر داره و میخواد از حال کنونی ما باخبر بشه و بدونه دقیقا چکار میکنیم کجاییم و اتفاقات اخیر چی شده یا یه دوست معمولی داریم که بعد از مدتها میخواد از ما خبر بگیره و حال و احوال کنه !! در هر دو حالت مذکور جواب سلام خوبی ؟ چه خبرا !؟؟ 

سلام مرسی ، تو چطوری؟ 

نیست!!!

لطفا هر چه بیشتر از استفاده این ٤ کلمهء بسیار مایوس کننده و تو ذوق زننده امتناع ورزید ! 

مرسی اه 

 

تبصره: مگر اینکه به راستی حال و حوصلهء طرف را ندارید و بخواهید مستقیم تو ذوقش بزنید پس چنین کنید.

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۷
آزیتا م.ز
۰۳
ارديبهشت ۹۵
همون شبی که سر قرار شام زود رسیده بودیم و واسه وقت کُشی داشتیم خیابونهای آفریقای تهران رو بالا پایین میرفتیم و بر خلاف آفریقا هوای اون شب خیابون جوردن سرد بود و خودش مثل همیشه بی روح و دوست نداشتنی بهت گفتم من از بچگی با این خیابون ارتباط برقرار نکردم ، خندیدی و گفتی اگه ارتباط برقرار کرده بودی الان حتما اینجا یه برج داشتی ! همون موقعی که واسه اینکه وقت بگذره رفتیم تو یه کافه قنادی اما نمیخواستیم چیز زیادی سفارش بدیم که واسه شام سیر نشیم و فقط من یه دمنوش خواستم و تو با گوشیت ور میرفتی و من به آدمهای کافه نگاه میکردم و اصلا وقت نمیگذشت ، حس غریبی داشتم ، نه چای سفید و گلابی بهم مزه میداد نه دیزاین قشنگ کافه!! یه جاهای خاصی که تو تهران پا میذاری انگار زندگی تو یه باکس در بسته در جریانه ، تو چهرهء آدمها یجور بی خبری موج میزنه ، انگار که آدمهای اونجا فارغ از همهء مسائل بیرون جعبه زندگی میکنن ! بهت گفتم بیخود نیست که آدمهای متعلق به اینجا ، هیچ درکی از زندگی ما متوسطها ندارن ، برگشتی گفتی مثل ما که درکی از زندگی فقرا نداریم ... دیروز توی جیگرکی نشسته بودمُ به آدمها نگاه میکردم نه خبری از خارجیها بود نه لباسهای گرون قیمت نه ساعتهای عیونی نه صورتحسابهای آن چنانی ، مردم دل و جگر و قلوه و خوشگوشت سفارش میدادن اما قیافه هاشون رو که نگاه میکردی تقلبی نبود یجوری انگار بی حفاظ بود ! فکر کردم یعنی من واقعا درکی از فقر ندارم؟ فکر کردم چقد خوبه که من فرصت کردم خیلی از جاهای تهران و یا حتی از ایران زندگی کنم ، فکر کردم که اگه تا همین الان فقط تو همون حوالی نیاورون و حواشی مونده بودم چقد بد بود! یاد یه ماهی افتادم که تو میدون راه آهن تهران زندگی کردم ، یه سالی ک غرب تهران بودم ٤ سالی که خوزستان بودم ،یه سالی که مرکز تهران بودم، ٤ سالی که همدان بودم، هفته هایی که تو روستای شمال مونده بودم و... و یه سالی که کرج ساکن بودم !بنظرم فرق زیادی بین جایی زندگی کردن و جایی رو دیدنه... 
 
 
دود از منقل جیگرکی بالا میرفت و احساس کردم که چقد خوبه که توی یه باکس زندگی نمیکنم محصور بین لباسهای مارکدار و روابط تصنعی ... همین که آدمهای زیادی رو تو مترو میبینم همین که با بچه های کار حرف میزنم همین که نصف خیابونهای شهر رو پیاده گز کردم و از کنار دود جیگرکیا هر روز رد میشم رو خیلی بیشتر دوست دارم.
۱۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۲
آزیتا م.ز