حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۳ مطلب با موضوع «سفرنامه ها :: مالزی» ثبت شده است

۲۶
اسفند ۹۳

اصلا این پست مثل باری بود که به دوشم سنگینی میکرد... چرا؟ نمیدونم والاع... انگار که وظیفه ای باشه به عهدۀ من ، عذاب وجدان ننوشتنش داشت منو میکشت ، خب دیگه... بهترین قسمتِ یه سفر احتمالا بخش خوردنیجات و خوشمزه جاتش میتونه باشه :)

اومدم ایران هر چی تو عکسهام نیگا کردم دیدم برعکس همیشه چقد از خوردنیها کم عکس گرفتم احتمالا خیلی گشنه و هول بودم که یادم رفته از خیلی از خوراکیهای خوشمزه عکس بگیرم، شایدم اصلا زیاد خوراکی نخوردم خخخخخ الکی... مثلا من اصلا شکمو نیستم...

هر چی گشتم دیدم با کمال تعجب از صبحانۀ اونجا عکس نگرفتم، حیف :| هر چند چیزای مهمی نبودن اما خب... دو یه بستنی نارگیلی روز آخر خوردم که واقعا متاسفم ازش عکس ندارم چون فوق الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعاده خوشمزه و طبیعی بود :(( یدونه هم اسپاگتی لبنانی خوردیم که من ازش عکسی ندارم شاید دوستم داشته باشه ... به هر حال تو این پست هر عکسی که سوژه اش قابل خوردنه براتون میذارم و این بار سنگین رو از رو شونم میذارم پایین خخخخخخخخخ

 

اونجا در کل سه وعده مجبور به خوردنِ غذاهای مک دونالد شدم که این عکس مال مرتبۀ اوله که من فیلتُ فیش خورم که همون فیش برگره... خوشمزه بود...اون نوشابه هم مال من نیست :) همه میدونن من نوشابه نمیخورم

 

 

۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۳
آزیتا م.ز
۱۶
اسفند ۹۳

خب به طور دیفالت یا همون پیش فرض من کلا از همه خوشم میاد مگر اینکه خلافش ثابت بشه... این یعنی اینکه ما وقتی رسیدیم فرودگاه کوالالامپور و چشممون به اون دختر خانمِ نیم وجبی با کفشهای تق تقیش افتاد و فهمیدیم که این لیدر تورمون هستش و احتمال اینکه لیدر تور خوبی هم باشه بسیار پایینه ، هیچ رقمه ناراحت نشدم هر چند 7660 (از این به بعد بهش میگم آ ) از همون دقیقۀ اول ازش متنفر بود ولی خب دستها و ناخنهای قشنگی داشت، یه خودکار با یه رنگِ جالب برای نوشتن انتخاب کرده بود ، به نظرتون چه رنگی؟ قهوه ای و از همه مهمتر اینکه درسته که من مدل لباسهاشو نمیپسندیدم اما هر  روز رنگهای متنوع و شاد میپوشید و من عاشق لباسهای رنگی ام .... به خاطر این نکات مثبتش تا روز آخر من برای بی مسئولیتیهاش در قبال افراد تور و ..ون گشاد بودنش و بی حواس بودنش ازش متنفر نشدم اما آ هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر ازش بدش اومد :))) اصولا من بطور دیفالت از هیچ چیز ایرانی ای انتظار با کیفیت بودن ندارم ، نه از اجناس ایرانی نه از اشخاص ایرانی... حالا نه اینکه من مثلا خیلی خارجی ام ، نـــــــه! که اتفاقا منم جز همین پیش فرض قرار میگیرم اما هر بار که سفر برم بیشتر متوجه میشم که چقد کم هستن ایرانیهایی که اگر مسئولیتی به عهده شون هست اونو به نحو احسن و با دل و جون انجام بدن ، ماها معمولا از جایگاهمون راضی نیستیم و این نارضایتیمون رو بطور محسوسی تو کیفیتِ کارمون بروز میدیم! زین رو من از خود ایران از لیدر تور ایرانی انتظار بهتر از این بودن نداشتم ، واسه همینم زیاد تو ذوقم نخورد ، هر چند که ناگفته نماند که اونجا یه لیدر تور خوب ایرانی نیز از دور نظاره کردیم :))) اینا رو گفتم چون ذهنم رو مشغول کرده بودن و گرنه زیاد ربطی به قسمت بعدیِ پست ندارن ، با ادامه برنامه در خدمتتون هستیم :)))

اولین توری که رفتیم ، که احتمالا هر کی بره مالزی زرت میبرنش، تور گِنتینگ هایلند بود که البته شامل چند قسمت میشد یعنی اولش میبردن برای دیدن <غار باتو> که چند تا از معابد هندی ها اونجا بود و به غار میمونها هم شهرت داشت بعد به معبد بهشت و جهنم، بعدشم میبردن گنتینگ هایلند که مرکز تفریحی تجاری توریستی بود و روی یه کوه ساخته شده با کلی جاذبه های توریستی از تله کابین بگیر تا مرکز خرید و کازینو و شهربازی که البته ما تقریبا هیچ کدوم رو ندیدیم ، حالا میگم چرا!! :|

جالب اینجا بود که اونجا پشت هر مجسمه ، معبد و حتی ساختمونهای جدید و مدرنشونم یه داستان و افسانه ای داشت! هر چند که همه میدونن که اینا داستانی بیش نیست اما شنیدن این داستانها و دونستنشون ، جذابیت دیدنِ اماکن رو دو چندان میکرد یا بهتر بگم واسه منی که کودک درونم خیلی فعاله جذاب بود... از دور که به غار باتو نزدیک میشدیم اولین چیزی که مشخص بود مجسمۀ خیلی بزرگ و طلایی رنگِ مورگان بود که به چشم میخورد... که یکی از خدایان مقدس هندو ها بشمار میره! غار باتو یکی از مشهورترین معابد هندوهاست که خارج از هند قرار داره ... که لیدر تورمون میگفت اگه یه هفته زودتر میومدیم میتونستیم اونجا فستیوال تایپوسام هم که مخصوص هندوهاست ببینیم! (هر چند عکسهاشو دیدم و زیاد علاقه ای به دیدنش از نزدیک نداشتم :| خخخخ) حالا چرا اونجا به غار میمونهام معروف بود چون تو اون 272 پله ای که باید میرفتی تا به غار برسی ،پر بود از میمون ... بلی میمون و من به شوق دیدن میمونها اون پله ها رو در نوردیدم :))) 

 

مجسمه طلایی مورگان 

 

 

۳۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۷
آزیتا م.ز
۱۳
اسفند ۹۳
همه چیز از یه اس ام اس شروع شد، یه اس ام اس که یه سفر با یه قیمت استثنایی رو پیشنهاد میداد! اونقد وسوسه انگیز بود که تلفن رو برداشتمو زنگ زدم و چند و چونش رو پرسیدم... بنظر خیلی خوب میومد... کاملا وسوسه شده بودم واسه رفتن اما همسفری در کار نبود... تنهایی سفر رفتن واقعا صفای کمی داره، من قبلا زیاد تجربه تنها سفر رفتن رو داشتم یه غمِ عمیقی همراهش داره! هی تو سرم سرچ کردم ببینم کدوم دوستم میتونه اهل ریسک باشه کدومشون میتونه یهو طی دو روز سوار هواپیما شه و بپره اون سره دنیا...همینجوری بی دلیل ،اسم 7660 تو کله ام جرقه زد... خیلی کم احتمال میدادم که قبول کنه ... بهش پیغام دادم، فلانی پاسپورت داری؟ اونم همراه یه نیشخند جواب داد آره چطور مگه؟ گفتم میای بریم مالزی؟ اون چند ساعت اول و گفتگوهامون رو خودمونم باور نمیکردیم! باور نمیکردیم که مایی که چند ماه قبلش واسه رفتن به تئاتر شهر 5 روز برنامه ریزی کردیم تا آخر رفتیم ، طی دو روز بلیط بگیریم ، دلار بخریم ، ساک جمع کنیم ، من از جنوب پرواز کنم تهران ،اون از شهرشون بیاد تهران و ساعت 11:30 شبِ 30 بهمن ، درست وقتی که تولد 7660 بود سوار هواپیما شده باشیم!
با اینکه 48 ساعت از شدت استرس و هیجان درست نخوابیده بودم اما کل 8 ساعت پرواز تا مالزی رو عین جغد بیدار موندمو چرت زدنِ بقیه رو نگاه کردم... ساعت 12 شب بود که هواپیما از زمین بلند شد اما چون به سمت شرق در حرکت بودیم ، سه ساعت بعدش آفتاب طلوع کرد.. صحنۀ زیبایی که اکثرا خواب بودن و ندیدنش... 
رسیدن به یکی از زیباترین فرودگاههای دنیا بعد از 8 ساعت پرواز حس خیلی خوبی داشت... بعدشم که سوار اتوبوس شدیم به سوی هتل... دیدن خیابونهای سرسبز که انگار از وسط جنگل عبور میکردن و ساختمونهای بلند شهر به تنهایی خودش میتونست آدم رو به وجد بیاره! هر چند لیدر تور شروع کرده بود از قسمتهای منفی مالزی گفتن و تو همون لحظات همه داشتن به این فکر میکردن عععععععععع با این همه بدی ای که این داره میگه ، چه غلطی کردن که پا شدن اومدن مالزی... اما تو تموم اون 7 روز حتی یدونه از اتفاقاتی که لیدر تو دقایق اول واسمون قطار کرد ، نیفتاد که نیفتاد... از هوای سرد و آلودۀ تهران رفتن به اون هوای گرم و مطبوع و تمیز خودش میتونست کلی انرژی به آدم تزریق کنه...
مالزی همیشه تو لیست کشورهایی که من دلم میخواد بهشون سفر کنم، جز آخرینها بوده اما خب دستِ روزگار گاهی یهو واست سورپرایز میکنه! مهم نیست من از اینکه 7660 رو بعنوان همسفر و مالزی رو به عنوان مقصد انتخاب کردم خیلی خوشحالم...
هتلمون یجورایی خارج از مرکز شهر بود اما مزیت بزرگی که داشت زیباییِ محیطش بود با یه دریاچه و باغی که اطراف دریاچه بود و منظرۀ بی نظیری که هر چی از پنجره نیگاش میکردی نه تکراری میشد نه سیر میشدی... کلی از مارمولکهای اونجا واسمون تعریف کرده بودن و همسفرم رو کلی ترسونده بودن و منم شوق دیدنِ مارمولکهای اونجا رو داشتم اما دریغ از دیدنِ یه دونه مارمولک یا جوجه مارمولک :))) تنها حشره ای که من تو این 8 روز دیدم فقط یک عدد سوسک بود آن هم شب هنگام در خیابان کنار یک عدد جوب...کلی تو اینترنت از موشها و مارمولکها و سوسمارهای اونجا خونده بودم که خبری نبود که نبود :)
دیدنِ جایی که فرهنگشون از زمین تا آسمون با ما فاصله داره واسه من خیلی جذابیت داره، من عاشق غذاها و میوه های نچشیده و ناشناخته ام... (بعدا عکساشون رو میذارم)
عاشق بارونهای اونجا بودم ، سیل آسا اما گرم! راحت زیرشون موش آبکشیده میشدی اما سردت نمیشد نیم ساعت بعدشم خشک میشدی انگار نه انگار که خیس شده بودی... عکس پایین رو در حالی که به شدت بارون میومد از پنجرۀ تاکسی گرفتم.
 
برجهای دو قولو پتروناس
بلندترین برجهای دوقلوی دنیا بعد از اونایی که تو آمریکا ترکیدند
کوالالامپور
 
اوایل میخواستم از همونجا بطور آنلاین براتون آپ کنم ، اما کمی برای دسترسی به اینترنت مشکل داشتم و بعد از چند روز دیدم که چقد دوری از دنیای مجازی برام آرامش به ارمغان آورده ، زین رو از این سختی در اتصال به نت استقبال کردم و گذاشتم هفته ای بدونِ پست و کامنت و تقسیم لحظات بگذره! هرچند گاهی فضولیم گل میکرد و یه نیگاهی به کامنتهاتون مینداختم :))
میگن آدمها تو سفرِ که همدیگه رو خوب و بهتر میشناسن، امیدوارم تصویر و خاطره که از من تو ذهن همسفرم مونده ، همون چیزی باشه که تلاش کردم باشه! یعنی خودِ خودم باشه... 
 
 
۲۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۹
آزیتا م.ز