حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۸۲ مطلب با موضوع «هویجوری الـــــــکی!» ثبت شده است

۲۷
ارديبهشت ۹۸

برا شما هم پیش اومده که یه وسیله براتون عزیز بشه؟ یا من فقط اینجوری‌ام؟ مثلا یه لباس یه لیوان یه کفش یه عینک یه خودکار یا هر چیز دیگه... یعنی به حدی عزیز بشه که وقتی دیگه خراب میشه و قابل استفاده نیست غصه بخورید و یا تا سالها به هیچ چیز مشابهش اون حسی که به اون داشتید رو پیدا نکنید.. قبلا یه پست نوشته بودم در مورد بنفشِ عزیزم اینجا ، حالا میخوام از یه شلواری براتون بگم که اگه نخوام دروغ بگم حداقل یک سوم روزهای این ۶ سال اخیر پای من بوده، تو همه سفرهایی که رفتم، تو باشگاه تو خیابون ، تو خونه، تو رختخواب.. اون روزی هم که با دوستم رفتیم منیریه رو گشتیم یادم نمیره دیگه از پیدا شدن اون چیزی که تو ذهنم بود ناامید شده بودم ، که تو لحظات آخر اینو دیدم، تک‌رنگ تک سایز و همین یدونه مونده بود، انگار منتظر من بود که بیامُ بخرمش، حالا دیگه بعد از ۶ سال خیلی پیر شده، شل و وارفته است ، اصلا هر لحظه ممکنه مثل اون بنفش عزیزم از یجا پاره بشه و دار فانی رو وداع بگه الان فقط گاهی تو خونه میپوشمش و بازم باهاش کیف میکنم، تو تموم این سالها ،هر جا رفتم دنبال یه جایگزین براش بودم اما نشده که نشده، رنگ ،سایز ،مدل، جنس.. هیچی نشده طوسیِ عزیزم.. حالا دو هفته پیش ، یه شلوار خریدم که با یوگا افتتاحش کردم بعد باهاش رفتم کوه بعد با همون خوابیدم و در نهایت یه دورهمی هم باهاش رفتم، توجه کنید همه اینکارا رو پشت سر هم کردم بدون اینکه بشورم شلواره رو خخخخ یجورایی امیدوار شدم این یکی شاید بتونه جای اون شلوار عزیز همه‌کاره رو بگیره، با اینکه نه به اون راحتیه نه به اون مرغوبی.. اما اشکال نداره بعضی چیزها تو دنیا یدونه اند برا نمونه اند :)))

 

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۵۲
آزیتا م.ز
۲۵
فروردين ۹۸

زندگی بدون نوشتن برای من سخته از بچگی هم ترجیحم بوده هر چند الان همه معتقدن که قصه‌گوی خوبی‌ام و خاطرات رو عین نقل و نبات به خورد شنونده میدم ولی بازم وقتی نمی‌نویسم دلم پر میکشه برا نوشتن ، انگار کلی حرف و داستان و خاطره و تجربه تو دلم تلنبار میشه که نه میتونم بگم نه میتونم نگم.. نه که فقط دلم درد‌دل کردن بخواد، چون همه میدونن من اهل درددل کردن نیستم..دلم برای گفتن تنگ میشه ، بیشتر از چیزهای خوب کمتر از چیزهای بد‌‌‌... 
تو این دو سال از تاریخ آخرین پست وبلاگم تا الان بیشتر از ده بار صفحه رو باز کردم و تایپ کردم بعد پشیمون شدم و بستمش... گاهی به خودم گفتم از فردا و گاهی هم خواستم جای دیگه بنویسم اما نشد..
این دوسال برای من سالهای عجیبی بودن، یکیشون بهترین سال زندگیم بود یکیشون بدترین و سختترین .. اما چه شادی چه غمش تو دلم تلنبار شد چون اینجا دیگه خونه امن سابق نبود ، پر شده بود از کلاغ خبرچینُ فضولهای همیشه در صحنه.. 
چند وقته پیش به یه دوست عزیزم که از تو همین وبلاگ پیداش کردم و برام مونده و جانان شده ، گفتم چکار کنم میخوام بنویسم اما چه کنم با چشمهای نامحرم و حس غریبی که اینجا دارم.. گفت فقط بنویس ، دیگه چه اهمیتی داره کی چکار میکنه ، بذار اونا هر چی میخوان کله‌پاچه‌اتو بار بذارن ...

 

12 فروردین 1398

سُرخاب، کرج


نمیدونم کی هنوز اینجا رو میخونه، کی هنوز مینویسه کی هنوز سرشو از اینستاگرام میکشه بیرون و درِ وبلاگ رو باز میکنه و حوصله خوندن ۴ تا خط رو داره ... من جز از چند تایی از دوستهای صمیمیم از بقیه خبر ندارم. 
دوست دارم اگه هستین و هنوز اینجا راهتون میفته، روشن بشید ، یه اعلام حضور کنین ، میخوام بعد از دو سال ، بنویسم و یادم بیاد چه آزیتایی بودم و از اونم بهتر بشم :) دلم برای خودمُ خیلی‌هاتون تنگ شده ... سال نو هم مبارک... هیچکی نیاد بگه دیره ها تا آخر فروردین تبریک جایز است :دی

۲۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۳۱
آزیتا م.ز
۰۱
فروردين ۹۶

سلام :)

سلام کردم چون خیلییی وقته که ننوشتم ، یهو بی مقدمه نوشتنم نمیومد ! هیچ بهونه ای هم واسه ننوشتنم ندارم جز اینکه خودم تنبلی کردم و حسش نمیاد ، تازه از این ننوشتن خودمم خیلی ناخرسندم! اما دیدید گاهی آدم میفته تو یه سیکله از فردا این کارو میکنم از شنبه از بعد از سفر ، بعد از تولدم بعد از عید... یه چرخهء معیوب که هیچوقت فردای موعودش نمیرسه منم تو این مدت اوضاعم همین بود!
امیدوارم این غیبت کبری باعث نشده باشه که دیگه هیچکی اینجا رو نخونه ، همیشه گفتم بازم میگم من هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم چون دغدغه ام نوشتن نبوده که از وجناتمم معلومه :))) از روز اول وبلاگ رو انتخاب کردم چون خونده شدن واسم مهمتر بود... پس مرسی که هستید و میخونید و کلی پیام واسم فرستادید که کجایی و چرا نیستی ! درسته که از بی معرفتیه خودم بهشون جواب ندادم اما خیلی واسم مهم بودن خیلییییی :دی
حالا مقدمه بسه دیگه ! شماچطور مطورید؟ عید شما خجسته باشه، سال نو واستون مبارک باشه و 
صد سال بِهْ از این سالها و این حرفها:))
 
 
عکس  حوالی بابلسر باغ میوه
 
من هر چی فکر کردم ببینم سال ٩٥ سال بدی بود 
یا خوب به نتیجهء مطلق نرسیدم ، ولی چند روز پیش به یکی از دوستام گفتم درسته پدرم فوت کرد و خیلیهای دیگه ، اما نامردیه اگه بگم سال بدی بود فقط خیلی سال شلوغی بود اونقد بالا پایین و بازی داشت که من یه روزم نتونستم بی خیال خوش یا بد رو مبل لم بدم خخخ ، خرافاتی نیستم اما خدایی سال ٩٥ مثل نمادش میمون خیلی ورجه وورجه داشت خیلی زود گذشت و خیلی شلوغ بود . 
اتفاقی که هشت سال منتظرش بودم بالاخره تو این سال افتاد ، کلی سفر کوچیک و بزرگ واسه من بهمراه داشت ، بالاخره اینکه دههء دوم زندگی منم توش تموم شد و حالا من در ابتدای سی سالگی ،سالی جدید رو شروع میکنم در حالی که سخت با خودم کلنجار میرم که صبورتر بشم و در مقابل مشکلات قویتر ، تصمیم دارم امسال تمام تلاشمو بکنم برای حل یه سری مشکلاتی که سالهاست با ماست ، نمیخوام چند ساله دیگه برگردم و به خودم نگاه کنم و ببینم که در مقابلشون به راحتی کنار کشیدم و شکست خوردم  میخوام ببینم که تلاشمو کردم حتی اگه برطرف نشدن... 
همهء سالها همین بوده ، مخلوطی از دقایق شادی و غم ، سخت و آسون ... امیدوارم امسال برای همه ما دقایقی که حس خوشبختی میکنیم زیاد باشه!! تن و روانمون سالم باشه ، جیبامون پر پول تا بتونیم ازش لذت ببریم... امیدوارم زندگیامون از گزند شیطانهای انسان نما، از حسد و تنگ نظری و بدخواهی ،از زخم زبونها در امان باشه ... اگر فکر میکنیم که دورمون رو چیزهای منفی احاطه کردن اولین قدم اینه که خودمون مثبت باشیم و از منفی بودن و منفی نگری دور شیم!! امسال هم مثل هر سال به خودم میگم که باید خوب باشم و خوبیها رو ببینم تا کمتر غصه بخورم و بیشتر شاد باشم... 
شاد باشید و دیر زی خوانندگان جان :-*
 
 
+ راستی ده روز مونده به عید رفته بودم سفر ، حتما تو برنامم هست که سفرنامه اش رو بنویسم چون خیلی سفر جالب و خوبی بود و نمیخوام خودمم فراموشش کنم! پس منتظر سفرنامهء کشور باحاله تایلند باشید :)
۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۵
آزیتا م.ز
۲۱
دی ۹۵

به زیبایی و خیرکنندگی آسمون خوزستان هیچ جای ایران ندیدم و دیگر هیچ..

 

عکس از خودم همین غروب

+ صرفا جهت تلطیف پست قبل :دی

۲۰ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۵
آزیتا م.ز
۲۶
آذر ۹۵

دیروز دختری سیاهپوش از رو به رو به سمت من میدویید  هر چی نزدیک تر شدم ، تندتر می اومد ، مستقیم اومد سمت ماشین، محکم کوبیدم بهش ، پرت شد، باورم نمیشد تو اون  تاریکی، گاز دادم رفتم، رفتم تو تونل ، سرعت ماشین کم نمیشد ، چشمم کامل باز نمیشد ، مثل وقتیکه اول صبح بیدار شده باشی، به زور یک چشمی رانندگی میکردم، تو خواب از خواب پریدم اما تو واقعیت نه.. خوشحال شدم ، خوابم برگشت به عقب ، اینبار دختر به سمتم اومد یا نیومد ، نمیدونم اما بهش نزدم... کاش این رانندگی هم به کابوسهام اضافه نشه.. :| 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
آزیتا م.ز
۲۳
مهر ۹۵
دیروز که بعد یه سفر دو روزه برگشتم به خونه ، فهمیدم که این جمله که میگن هیچجا خونه خود آدم نمیشه خیلی درسته اما از اون درست تر جملهء " هیچجا توالت خونهء آدم نمیشه " است ... خخخخ البته بجز حموم و توالت هتلهای ٥ ستاره اونم از نوع خارجیش نه ایرانی که خدایی بهتر از تولت خود آدم میشه ، بقیه اصلا نمیتونن حس دسشویی خونه آدم رو به آدم بدن ، توالت خونه یه آرامش و فراغ بالی داره که هیچجا نداره :))))
از بحث شیرین توالت بیایم بیرون ، شما چطورید ؟ خوبید؟ با تعطیلات چه کردید؟ رفتید دنبال هیئت و نذری یا نشستید تو خونه و صدای طبل گوش دادید؟ یا اینکه مث من فرار کردید به دل طبیعت ... دیروز که رد میشدم ، هیئت سر خیابونمون داشت بساطش رو جمع میکرد و داربستها رو باز میکرد ، واسه تکیه شون چند تا درخت نخل هم کنده بودن اورده بودن اینجا زده بودن، عایا این درست است که ادم واسه ده روز چند تا درخت رو از ریشه در بیاره فقط واسه قشنگی :/ ، چرا هر سال همه چی بدتر میشه عایا؟ نذری بخوریم آشغالش رو بریزیم واسه رفتگرها وسط خیابون ، اسمش میشه عزاداری؟ من که خسته شدم از بس که ناله زدم از این چیزها، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که این روزها دور بشم تا نبینم... شما چطورین؟ خوبین خوشین؟ در سلامتی کامل به سر میبرید؟ 
 
 
در گویش مازندرانی به برکه آبَندون گفته میشه :) 
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۸
آزیتا م.ز
۱۲
مهر ۹۵
١٠٠٠ روز از روزی که وبلاگم تو بلاگفا ف. یلتر شد و اومدم به بلاگ گذشت ، یادمه اون روزها چقد اومدنم به بلاگ مخالف داشت ، همه غر میزدن نمیتونیم از لیست دوستان بلاگفا بخونیمت ، اینجا شکلک نداره ، اینجا بی روحه و هزار دلیله دیگه واسه غر زدن ، اما من اینجا موندم ، تا جایی که خیلیها بلاگی شدن ... :) 
درسته که این روزها خیلی کمتر از سابق مینویسم اما وبلاگم همیشه واسه من یجای محبوب بوده ، شاید این روزها خیلی کم کامنت میگیرم اما از اینکه خونده میشم لذت میبرم ، تک تک شماهایی که هنوز منو میخونید واسم مهمید و وقتهایی که یه مدت سر و کله ام پیدا نیست ، نسبت به شما عذاب وجدان میگیرم... شاید نوشتنهام کم شده اما از همون بچگی نوشتن واسه من یه امر حیاتی بوده ، نمیتونم ننویسم. یه چیز جالب ، شایدم خنده دار در مورد من اینه که من هیچوقت تو زندگیم دفتر خاطرات نداشتم حتی اون موقع که مُد بود!واسه یه بارم تو دفترچه یا سررسید ننوشتم... دبستانی هم که بودم واسه دوستام داستان مینوشتم ، هر چند وقت یبار میدادم بخونن، بعضی از داستانهاشم دنباله دار بود، هنوز اسم شخصیتهای داستانهام یادمه :)) انگار از همون موقع واسم مهم بوده که چیزهایی که مینویسم رو کسی بخونه :)) مرسی که هنوز هستید با این همه قطع و وصلیه من خخخخ !! 
 
تشکر ویژه از Ali.A واسه یادآوری روز هزارم وبلاگ :)
۲۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۴
آزیتا م.ز
۲۷
مرداد ۹۵
امروز یکی از دوستام سر صبحی بهم پیام داده بود که خجالت نمیکشی یه ماهه وبلاگ رو بی خبر ول کردی رفتی ، چه وضعشه و فلان ...ارل خیلی برام جالب بود که امار روزاشو داره دوم راست میگفت، خودمم هر روزی که کامنتها رو ریفرش میکردم و احوالپرسیها و جویای حال بودن بعضی از دوستان باوفا رو میدیدم ، یجوره بدی عذاب وجدان میگرفتم ! عذر تقصیر... 
بقول دوستم اسباب کشی که سخت نیس ملت چند نفری دست به دست هم راحت اسباب کشی میکنن ، بقول راننده وانته چند شب پیشا وقتی منو در حال از حال رفتن از خستگی و کمر درد دید گفت والا نمیفهمم اسباب کشی که تفریحه -_- اما واسه من از بچگی اسباب کشی سخت بوده، نه اون موقع چد نفری بودیم یه مامان بیچارم بود و یه اسباب کشی نه الان خودم چند نفری ام... کار ندارم اسباب کشی کلا خر است ، تنهایی و دست تنها خرتر است! همچین رُس آدم رو میکشه که نفهمی از کجا خوردی... 
خداروشکر این یه ماه بدو بدو تموم شد اما هنوز من تو استرسش موندم ، هنوز مونده به اون آرامشه برسم ... میگن کائنات موجودات رو با نقطه ضعفاشون امتحان میکنه از اول آرزوم بود سالها تو یه خونه زندگی کنم اما تقدیر تو چشمام زل زد گفت برو بَبَ از بچگی این نوزدهمین خونه ایه که توش ساکن شدم... و مطمئنا آخرین خونه هم نیس ... تقدیر من اینجوریه که به زودی از اینم برم جای دیگه شرط میبندم.
 
 
 
آقا آبجو صفر درصده با پسته بزنید خنک شید... 
همین الانه الان
۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۸
آزیتا م.ز
۱۹
تیر ۹۵
یه مدتی بود فکر میکردم مشکل از حال منه که هر کتابی دست میگیرم بیشتر از چند صفحه اش رو نمیتونم بخونم ، شایدم واقعا مشکل از من باشه! چون سالهای قبلتر موقعی که نوجوون بودم و بعدم دانشجو انگار یه استعدادی داشتم که هر کتابی رو دست میگرفتم ، فارغ از اینکه جذابه یا مورد علاقمه میتونستم تا آخرش بخونمش ، اتفاقا همین استعداد رو تو فیلم دیدن هم دارم یجورایی اگه تصمیم بگیرم یه فیلم رو ببینم وقتی میشینم پاش حتی اگه ازش خوشمم نیاد تا آخرش میبینمش! 
 
 
اما یه مدته که انگار این استعداد رو در مورد کتابها از دست دادم ، چند تا کتاب دست گرفته بودم و نیمه کاره رها کردم ، وقتی جذبم نمیکنن انگار تو دلم رخت میشورن موقع خوندنشون پس به کناری پرت میشن ، تا چند روز پیش که " پاییز فصل آخر سال است " رو دست گرفتم ، البته با اینکه قصهء خاص و پیچیده ای نداشت و نهایت اصلا نمیخواست حتی حرفی هم بزنه و فقط راوی دغدغه های چند تا دوست بود و اتفاقا با اینکه خیلی تلاش شده بود رئال نوشته بشه اما باز یجاهاییش با عقل من جور نمیومد ولی به راحتی تا آخرش خوندم و خیلی برام لذتبخش بود، جالبیش اینجاست که الان دو شبه که تموم شده اما هنوز شخصیتهاش تو ذهن من زنده اند. 
یه مدته که سعی میکنم موبایلم رو کمتر دست بگیرم و از دنیای مجازی کنده بشم و جاش فیلم ببینم ، کتاب بخونم و حتی کمی انگلیسیم رو تقویت کنم ! این دنیای مجازی وامونده بدجوری شده آفتِ زندگیامون! آخ که دلم خونه ... شما جدیدا کتاب جذاب و گیرا چی خوندین؟ 
 
+ آش نمایان در عکس ، آش گندم میباشد.
۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
آزیتا م.ز
۰۵
تیر ۹۵
نمیدونم کدوماتون با وبلاگ رادیو بلاگی ها آشنایی دارید یا بهش سر میزنید ، همونجوری که من خودم در موردش شنیده بودم چندباری اما نرفته بودم سر بزنم خخخخ گویا دست اندر کاران این وبلاگ دست به نشر خبر بلاگی ها نموده اند و این دومین  قسمت از این اخبار است . از اونجایی هم که مثل اینکه بیماریِ بنده براشون خیلی مهم بوده ، این خبر رو نیز در این فایل صوتی گنجانده اند ، ادامه مطلب جواب من به ایشان بعد از شنیدن خبر میباشد! 
۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
آزیتا م.ز