۰۶
خرداد ۹۵
گاهی حس تنهایی میاد ور دلم میشینه ، لامصب از اون مهمونهای سرزده ایه که اومدنش با خودشه ، رفتنش با خداست! کنگر میخوره و ور دل آدم لنگر میندازه ! دستش هم میذاره روی قلب آدم هی فشارش میده ، لعنتی زورش هم زیاده تا مچاله ات نکنه ول کن نیس. الان چند روزه عین برج زهرمار به من چسبیده هیچ رقمه هم کوتاه نمیاد ! اول هفته که بود گفتم مهمون دعوت کنم شاید گورش رو گم کنه اما امروز ناهار مهمونها اومدن و رفتن ولی همچنان تنهایی جا خشک کرده ، حتی این موقعها انگار عالم و آدم هم بسیج میشن که یادت بندازند خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی تنهایی ، لطفا الکی خوش نباش!
گل فروش سر خیابون میخک حراج کرده بود ، یه دسته خریدم ، آوردم خونه ، بلکه این تنهایی روش کم شه و گورش رو گم کنه ! اما انگار عزمش رو جزم کرده چند وقتی اتراق کنه حال مارو بگیره!
داشتم مسواک میزدم اومد کنارم ایستاد ، سرم رو آوردم بالا تو آینه نگاه کردم چقد قیافه اش شبیه منه ، خوب دقت کردم اصن مثل سیبی که از وسط نصف کنن ، خوده خودم فقط عبوس ، دلسرد ، خسته بدون لبخند ، چشمهای مات و بی حالت ... عین آدمی که سالهاست تنها مونده سالهاست...
۹۵/۰۳/۰۶