حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا

حرفهای شاید بی پردۀ آزیتا Instagram
بایگانی
آخرین نظرات
پیام های کوتاه
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۳ , ۱۹:۰۹
    Boooooooo

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۴
شهریور ۹۴
از روی تقویم گوشی نگاه میکنم و میبینم که امشب دقیقا ١١ روز که من از سفر برگشتم ، بعد یه نگاه به حال خودم میکنم ، میبینم آثاری از انرژیهای بازمانده از سفر نیست. اصلا از اولش هم نبود علی رغم اینکه سفر بسیار فوق العاده ای بود و خیلی خیلی زیاد خوش گذشت اما درست همون لحظه ای که تو هواپیما به مقصد تهران نشستم ، غم عظیمی قلبم رو میفشرد. مطمئنا دلتون نمیخواد این حرفها رو بشنوید ، مطمئنا خیلیهاتون هم زیر لب میگید گمشو بابا دخترهء مرفه بی درد ، خوشی زده زیر دلش... اما مهم نیس هر چی میخواید بگید ، جز چند نفر معدود هیچکس نمیدونه من چه مرگمه چه دردی دارم... 
میدونید دیگه از نوشتن اینجا لذت نمیبرم ، مدام احساس میکنم بجز یه تعداد دوستان انگشت شمارم بقیه اینجا رو یا به دید یه شوی مهیج نگاه میکنن یا نشستن ببینن من چی هستم و کجا هستم و حس کنجکاوی خودشون رو ارضا کنن یا قضاوت کنن یا حسودی کنن و از من بدشون بیاد و خیلی چیزهای دیگه  .. انگار کلی چشم دارن منو از تو تاریکی نظاره میکنن .این همه خواننده در سکوت چه معنی داره جز همینا... احساس میکنم اینجا چند وقته بیشتر از اون که مایه ارامش من باشه شده جایی که همش به من حس انزجار و تنفر تزریق کنه ... انگار اینجا هم اضافه شده به لیست چیزهایی که من توی هشت ساله گذشته زندگیم باختمشون.. عشق و همدم و همراه و همنشین و خانواده و تمام داشتنهایی که باختم!
بعد از مدتها با یه پست تلخ و بیخود برگشتم میدونم، اما این روزهای من واقعا روزهای تلخ و بیخودی هستن.. یک رابطهء معیوب و یه انتخاب اشتباه مثل یه باتلاق میمونه، توش که گیر کنی هر چی دست و پا بزنی بیشتر داخلش فرو میری بهتره تسلیم بشی و بی حرکت یا منتظر مرگت باشی یا منتظر دست معجزه گری که بیادو بیرون بیارتت! 
۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۸
آزیتا م.ز
۰۶
شهریور ۹۴

رسم آب ریختن رسم مزخرفی است! پشت سر مسافر را میگویم... بهترین آرزو برای من وقتی از این گِیت اسارت رد میشوم ، این است که به من بگویند بری که بر نگردی

 

فرودگاه امام 

همین الان

۳۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۲ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۱
آزیتا م.ز
۰۳
شهریور ۹۴

حمیرا با صدای منحصر به فردش از تو بلندگوی تاکسی هی خوند

بخند به روی دنیا ، دنیا به روت بخنده

بزار که رنج و غصه ، بار سفر ببنده 

تو تنها نیستی، خدا یارته 

اون مهربونه نگهدارته

دردو دوا میکنه ، معجزه ها میکنه 

نخور غصه عزیزم ، ببین چه ها میکنه 

و من مثل یک سگ مادهء درمانده پشت هم زار زدم و زوزه کشیدم ! 

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴
آزیتا م.ز
۰۳
شهریور ۹۴

خوب که فکر میکنم تنها خاطراتی که از آب بازی میاد تو ذهنم مال دوران مدرسه است ، وقتی که نزدیکهای خرداد میشد و هوا گرم ، ما هم با اون مانتو و مقنعه هایی که الان حتی تصور پوشیدنشونم برام سخته تو حیاط بازی میکردیم! کیسه فریزرهای خالی شدهء تغذیه هامون و لیوانهای آبخوریمون رو پر آب میکردیم و دنبال هم میدوییدیم تا پیروزمندانه آب رو کلهء هم خالی کنیم ، جالبیش اینجا بود که بعد دوییدنهای زیاد ته لیوان یه چیکه آب بیشتر نمیموند ! چه خنده های از ته دلی میکردیم . یادمه همون موقع هم انگار آب بازی ممنوع بود ، چون همیشه منتظر بودیم یه ناظمی چیزی بیاد ، سرمون غرغر کنه . آخرین باری که ملت تو پارک آب و آتش آب بازی کردن ، گرفتنشون ، به جرم و اتهام بی ناموسی ، بی عفتی ، قتل و تجاوز حتی سست کردنِ پایه های ...... ولش کن اصن هیچی نگم بهتره ! آب بازی که در أماکن عمومی جیزززززه! حالا میگم اگه حیاط دارید و دوست و فامیل پایه ، آب بازی کنید که بسیووووور ضد افسردگی میباشد ولی از اونجایی که آب هست ولی کم است ،جای اینکه شلنگ رو باز کنید رو هم ، دو تا تَشت آب پر کنید بذارید دو طرف حیاط بعد با لیوان آب از توش بردارید بپاشید رو هم، بعبارتی خرکی بازی نکنید با طمانینه و لطافت رفتار کنید خخخخ فردا نیان مارو به دلیل ترویج بی فرهنگی و ضد محیط زیستی و فساد و فحشا بگیرن ! اصن چه معنی میده کسی تو تابستون سوزان آب بازی کنه؟ کی گفته ملت حرکات ضد افسردگی انجام بدن؟ خانم، آقا بشین سرجات ، آب بی آب ! آب بازی مال بلاد کفره و لاغیر ... هیس ... شلوغ نکنین ... کی شکر خورد اسم آب بازی رو آورد اصن!؟ هوم؟

 

میدان ٧ حوض

دیروز

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳
آزیتا م.ز
۰۲
شهریور ۹۴

من مشغول آخ و اوخ بودم که مشتری خاطره جون کارش تموم شد در حالی که یه ربع بود بدون وقفه موبایلش آهنگ پدرخوانده رو واسمون میزد ! آره شوهرش تند تند موبایلشو میگرفت که یعنی بیا پایین ، بسه! آخ... اره من تو کابین بودم که خاطره جون تا مشتریش رفت گفت بیچاره دختره اصن دلم براش کباب شد! سمیرا جونم که داشت  تو کابین پوست منو میکند ، داد زد گفت چرااا؟ خاطره جونم تعریف کرد که دختره بیچاره سه ساله ازدواج کرده شوهرش متولد ٥٩ ! دو سال اول که اصلا بچه نمیخواستن ولی بعدش دختره به شوهرش گفته داره سی سالم میشه تو هم که سنت بالا میره بیا بچه دار شیم ، اونقد گفته تا شوهره راضی شده که بااااااعشه اگه تو میخوای... بعد یه شب به نیت بچه  عملیات انجام داده بودن ، ولی یهو فردای همون شب وقتی شوهره از سر کار میاد ، به زنش میگه ، ببین دیگه هیچوقت اسم بچه رو جلو من نمیاری ها ... دیشبم خریت کردم ! حالا خواست خدا میشه ، فرت با همون یبار زنه حامله میشه ... الان بچشونم بدنیا اومده بود که شوهره حال نداشت یه ساعت نگهش داره تا خانومش تو آرایشگاه باشه و هی زرت زرت زنگ میزد !  آخخخخ یهو سمیرا گفت خب تا اینجا که چیزی نبود ، خاطره گفت اره ، نگو تازه بچش بدنیا اومده بوده که زنه میفهمه ، شوهرش سه سال و نیمه با یه دختره دیگه دوسته یعنی قبل از اینکه حتی ازدواج کنه !! همشم باهاش عملیات داره و  کلی پول واسش خرج میکنه و اینا ... یهو سمیرا گفت اه اه .. بخدا دیگه حالم بهم خورد از بس از این ماجراها شنیدم .. اونقد زیاد شده که آدم دیگه بالا میاره.. همشم تقصیر خود زنهاست ! گفتم چرا؟ گفت اکه همین ما زنها با هیچ مرد زن داری دوست نشیم این اتفاقها نمیفته . همین زنها هستن که اگه دلشون بخواد یکی رو بدست بیارن اونقد میرن و میان و کِرم میریزن تا دل مرد رو ببرن... گفت نظر قلبی من اینه ولی خب جلو هیچ مردی نمیگم ! گفت یه دوستی داشته که بخاطر اینکه شوهرش بهش خیانت کرده با یه بچه ازش طلاق گرفته ، اون وقت الان رفته با یه مردی که زن داره دوست شده :| میگفت وقتی زنها میخوان بد باشن خیلی کثیف و عوضی میشن خلاصه خیلی از دست زنها دلش پر بود خیلییییی... نظر شما چیه!؟

۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۵
آزیتا م.ز