۰۴
فروردين ۹۱
آنوقت که بهار بی ذوق میشود...
پرپر نگاهم بی نور میشود...
بهار آمد و دلم بهاری نیست !
چه کنم که دلیل زاری نیست...
کسی که مدام زمزمه کند...
تو خوب باش و عاشقت باشم...
دلی که هیچ چیز نمیخواهد...
تنی که محکوم به زندگی باشد...
صدایی که میگوید دیگر شراب هم جز تا بستر خوابم نمیبرد...
دلمرده و حزین پاسخ دهم که دیگر بهار هم در دل من راه به جایی نمیبرد!!!