۱۵
آبان ۹۰
پرید...سر موقع هم پرید...منو تو چند ثانیه عبور داد از میان غبار شهری که دوستش نداشتم اما بهش عادت داشتم...به هیاهو ،دود، تن فروشی خیابانی و گداهایش که نمیدانستی دلت به حالشان بسوزه یا نه!!!
دلم ماند پیش غریبه های آشنا و یادم ماند زخمهای آشنایان غریبه!!! پریدم و دور شدم از آن همه تلخ و شیرین...رفتم...هزار کیلو متر دورتر یه جایی که فقط نفت هست و خاک و خاک و خاک...بویی که به استقبالم اومد...بوی گاز...
دستام خالی بود...اما تو یادم یه کوله پشتی بود پر از خاطرات...
پ ن:شاید داستانم ادامه داشته باشه!
۹۰/۰۸/۱۵