سرد بود! باد می آمد...نا جوانمردانه می وزید هر چند همه جا سبز بود! اما هوا سرد بود! دماغم بی حس شده بود...لُپهایم سوزش میکرد! صدای برگ درختها در گوشم میپیچید! انگار میرقصیدند! باد بینشان همهمه میکرد! سرد بود! و اما سبز بودنِ درختان در این سرما عجیب مینمود! دستانم را در جیب کاپشنِ قرمزم فرو کرده بودم! به این فکر میکردم که این کاپشنِ قرمز در اکثر خاطراتِ سردِ من حضور داشته است! و من چه اغراق شده در میانش احساسِ آرامش دارم! دوستش دارم خب! اینکه عیب نیست...من حتی به وسایلم نیز دل بستگیهایِ خاص دارم! گاهی برایم لب باز میکنند و کلی باهم گَپ و گفت میکنیم! عجیب است، حتی مسخره است! اما دنیا جایی است که معمولا چیزهای مسخره، حقیقت دارند!! باد شدید بود و من به سختی سعی میکردم با پلکهایم از چشمانم در مقابلش ، محافظت کنم! یادم نیست من چرا ساعتها آنجا ایستاده بودم...یادم نمیاید چه کار داشتم یا منتظر چه کسی بودم! یادم هست به تو فکر میکردم! تو را در ذهنم تجسم میکردم ، بعد می نشستم به تماشایت! باد که میامد ،در گوشم میپیچید و صدایِ زوزه مانندی ایجاد میکرد! هر بار این اتفاق میفتد، با خودم میگویم، بقیه هم مثل من باد، درونِ گوشهایشان زوزه میکشد!؟ یا فقط گوشهایِ من اینجوری هستن!؟
گرۀ روسری ام شل بود و شدت باد مدام شُل تر و شُل ترش میکرد! کسی نبود! دلم میخواست باد موهایم را حیران کند! شاید بویِ صورتیِ تندش را به مشامِ تو برساند! اصلا میلی نداشتم که، دستهایم را از جیبم بیرون بیاورم تا روسری ام را مرتب کنم! روسری!!...بگذار اصلا باد ببردش....ببردش جایی که اصلا پیدا نشود! انگار باد صدایِ پنهانِ درونم را شنیده باشد، یکهو روسری را از سرم دزدید! خندیدم! اما بی روسری چه میکردم!؟ سرم را به سمت آسمان گرفتم! آنجا که قیامتی بود! ابرها با سرعتِ هر چه تمامتر میدویدند! سرم گیج رفت! چشمانم بسته شد! لبهایم به لبخند باز!
یادم نیست چه شد که قصد رفتن ، کردم! قدم زنان آمدم به طرف درِ باغ! پیش خودم گفتم کلاهِ کاپشنِ قرمزم را رویِ سر میگذارم! روسری میشود! هه! دیدم درختی روسری ام را از دستِ باد قاپیده است! خندیدم...ازش تشکر کردم! بی شک حتی او هم کمی، از من دور اندیش تر بود! :)