این روزها استرس مرا در خود غرق میکند! بعد من به خودم نهیب میزنم که آرام باش! هیچ چیزی ارزش این همه استرس تو را ندارد! مگر نه اینکه همین 9 ماه پیش تمام دار و ندارت که 7 میلیون تومان بود ریختی در حلقومِ چند عدد شیّاد! بعدش هم آب از آب تکان نخورد! مگر نه اینکه تو الان با دیدنِ کتاب ، کلی غضه میخوری که چرا کتابخانۀ 1000 کتابی ات را برایِ چِندِرغاز فروختی اما الان هیچ رغبتی هم به داشتنِ کتاب نداری! اصلا هیچ چیزی ارزشِ استرس داشتن را ندارد! چون چه اتفاق بیفتد چه نیفتد! زمان برایِ ما توقفی نمیکند! گازش را میگیرد ، از روی ما رد میشود و به هیچ جایش هم نیست ، که ما سرِ پیچِ قبلی چپ کرده ایم!
من چندباره و چند باره این حرفها را با خودم تکرار میکنم اما گاهی یک دفعه در رختخواب، موجی مرا در بر میگیرد که گرمم میشود، داغ میکنم! پتو را کنار میزنم! احساس میکنم نفسم بالا نمیاید! بعد استرس آرام آرام مرا خفه میکند! مثل یک مسافر زندگی کردن، سخت است! به جایی تعلق خاطر نداشتن ،سخت است! من سالهاست مسافرگونه زندگی میکنم! یکجور حسِ آوارگی دارد! هر بار که میخواهم از اینجا به تهران برگردم عزا میگیرم و هر بار موقع برگشتم از تهران به خراب آباد زاری میکنم! بعد درست در همین زمانهاست که غولِ استرس بیشتر برایم دست و پنجه نرم میکند! اما اینبار از هر بار بدتر است! من تا کمتر از یک هفتۀ دیگر عازم تهران هستم و این بار از هر بار بیشتر استرس دارم! دلایلی دارد! چند دلیل دارد!که نمیتوانم اینجا بگویم! نه اینکه چیزهایِ خیلی محرمانه ای باشند ها! نه! ولی به زبان آوردنشان سخت است!
ترمِ آخرِ دانشگاه که بودم هم همین احساس را داشتم! آنقدر از تمام شدن درسم و مجبور بودن به برگشتنم به خانه ای که در آن آرامشی نداشتم ،استرس داشتم که دلم میخواست ، یک روز همان زمانی که رویِ تختِ پر آرامشم در خانه ام در همدان! تنها جایی که به آن تعلق خاطر داشتم! آرام دراز بکشم، چشمانم را ببندم! و دیگر هرگز بیدار نشوم! ساکت و رها! بی حرکت روی تختِ مهربانم ، بی جان بیفتم و خیالم نباشد که ماشینِ زمان مثلِ یک سگِ مُرده از رویم رد میشود و میرود پی کارش! و من مجبور نیستم دنبالشم بدوم و واق واق کنم!

11 خرداد 1391
شوش دانیال، رود کرخه
این روزها هم همین حال را دارم حتی کمی بدتر! بدترش این است که حتی دیگر به تختخوابم هم تعلق خاطر ندارم! آنجا هم برایم شده یک قبرِ راحت! دیگر باید بروم روی آب دراز بکشم و آرام چشمانم را ببندم و به خوابِ عمیقی فرو بروم...آنقدر عمیــــــق تا ذره ذره، آب مرا فرا بگیرد! شاید تمامِ استرسهایِ زندگی هم همراه من غرق شوند!!شاید در بین مولکولهای آب ، آرام بگیرم!!!!شاید!
۰
۰
۹۲/۱۱/۲۰
آزیتا م.ز
پاسخ:
امتیازه! ولی با خودش بی انگیزگی میاره! طوری میشی که نه در غربت دلت شاده و نه رویی در وطن داری!!!
بعله متاسفانه صاحبش زنده است و داره جوابِ شمارو میده! :|
پاسخ:
لنگای بنده!
آره از دوری تو من دارم خودمو غرق میکنم 0-O :)
پاسخ:
اوهوم :/
فعلا تنها دلخوشیم فقط شمایید :* مزسی مهربود کیجا:*
پاسخ:
مال من کلا لنگه اصن نه یه جاش :))
پاسخ:
چپ الدوله چپ نکنه صلــــــــــــــــــوات :))
پاسخ:
ما من میادو نمیره خخخخخخخخ کنگر میخوره لنگر میندازه :)))
پاسخ:
پاشو پاشو وبلاگمو کفی کردی :)))
پاسخ:
مرسی گلم :* مهربون :)
پاسخ:
استرس قصه اش درازه!
ولی تو کم پیشم میای غصه میخورم(آیکونِ ماهی گرفتن از آبِ گل آلود)خخخخخ
پاسخ:
الهی فدات شم! این پُست اینقدرهام ناراحت کنده نبود..بود عایا؟
اون موقع که نوشتمش فکر نمیکردم اینقدر ناراحت کننده به نظر بیاد! :)
من بیشتر تعلق خاطر به یک مکان منظورم بود! جایی که آدم اونو خونۀ خودش بدونه! من اونو ندارم! وگرنه ....
منم دوزت دارم مهربون بانو :****
پاسخ:
چرا زنگ زدم بر نداشتی؟؟؟ :|
پاسخ:
وقتی تو هم واسه دو زار در بمونی! کتابهاتم میفروشی...بعله جانم!
تو همدانم کسی نبود منتظرم باشه! اما درِ خونمو که باز میکردم! یه دنیا آرامش رو سرم میریخت! :| یه حسِ اختیارِ تمام! حسی که دیگه هیچوقت نداشتمش!
همش از نبودِ عشق نیست! گاهی از نبودِ اختیاره! گاهی هم از ندانستنِ فرداها!!!!!!!!!!! استیصال!
پاسخ:
:))) بوس...عاخه تورو کم داره ! :)
پاسخ:
ایشالا بشه سرطان تو جونشون :/
به خدا فاز اونقدرها بد نبود الکی جدی گرفتید! :)
عه پس تو ترک بودی؟؟؟؟؟؟ گفتم خبری ازت نیس خخخخخخخخ
پاسخ:
عاخه چند روز نظر نگذاشتی عرررررررررررررررر :))))
منم دوست دارم کلی عاشختم بوخودا :)
پاسخ:
یه کوچولوش واسه عمله! مهمترش چیزهای دیگه است :))
در تلاشم که بی خیال باشم جانم :)
پاسخ:
اَیییییییییییییییییییییییییی چقدر زشته! این چیه هر روز جلو چشمت میذاری!؟ بووووووووووووووووووو جنِ بو داده خریدی؟
عزیز جانم لطف کن تو حرفی داری بگو...ممنونت میشم به خدا! کامنتهای بعد از اینو میگم :))
پاسخ:
مرض داری مگه؟ کجاش هر دفعه این بساطو داریم؟؟؟ بی احساس :| (زبون درازی)
پاسخ:
تو که عمرا پاتو نمیزاشتی پس چی دلت میخاد!!!
اتفاقا تا ما پامون رسید لب رودخونه یه خاکی شد هوا یه خاکی شد...که مجبور شدیم زرت جمع کنیم و برگردیم :D دلت خنک شد...
پاسخ:
دیوونه ای؟؟؟؟ من غرق بشم بعد عکاس با خیال راحت عکاسی کنه؟!؟!؟!!!! :D
نه بابا واسه خودم روی جریان رودخونه دراز کشیده بودم....
:-*:-*
پاسخ:
خوب طبیعیه دیگه.... خخخخخ
بهله چی فکر کردی پس؟ :P
پاسخ:
کاش مث پر بشه.... :|
پاسخ:
سرم رفته زیر آب خخخخخ
استرس اضافی نمیخام یکی میخام استرسهامو ازم بگیره والا :D
ای متقلب :))))))
پاسخ:
جانت سلامت :)
منم خیلی شوخی گفتم فضا عوض شه!!!البته مفهومم رسوندم :D
پاسخ:
خوش به حالم که نظری نداری :))))))))))))
تعلق نداشتن یه امتیازه البته درکش یه خرده سخته و طول میکشه ولی امتیازه ...کاملا جدی میگم
اون پاها متعلق به کیه ؟ منظورم اینه که صاحبش زنده اس؟