هر بار رفتم با چند تا نابَلد رفتم!!!! هر بار هم بهِم نچسبیده!!!! همیشه حول بودیم و عجله داشتیم!!!! هیچوقتم هیچی نخریدم که بدرد بخور باشه!!!! خلاصه با اینکه چهار باری رفتم آبادان ولی همیشه احساس میکنم، خوب ندیدمش!!!!
همیشه هم دلم به حالش میسوزه!!!! برای اینکه قرار بود چی باشه و الان چجوریه!!!! وقتی هنوزم بعد از این همه سال اون دیوارهای سوراخ سوراخ به چشم میخورن!!!! دست خودم نیس که ناخودآگاه ،غمگین میشم!!!!
یک سال و نیم پیش بود که با چند تا از دوستان رفته بودم ، آبادان!!!! واسه شام خوردن، اختلاف نظر پیش اومده بود!! یکی میگفت بریم جیگر بخوریم کنار شط! یکی میگفت بریم رستوران پاکستان!!!! منم که تابع جمع!!!! هیچی دیگه آخرم زور جیگرخورها چربید :) رفتیم جیگر زدیم!!! اما اون دوستمون هِی در وصفِ رستورانِ پاکستان گفت که چقدر قدیمی و چقدر غذاش خوبه و یه پلویی داره بنام پلویِ پاکستانی که خیلی خوشمزه است و خیلی زودم تموم میشه و این حرفها که داغش به دل ما موند تا همین پریروز که قسمت شد ما دوباره بریم آبادان و اینبار زورمون بچربه که شام رو بریم رستوران پاکستان بخوریم!!!!

خوب مِنو رو که آوردن....به جز دوتا غذا، بقیه غذاهایِ تقریبا معمول تو جنوب بودن!!! قلیه ماهی...قلیه میگو....ماهی با پلو و چند نوع کباب و خورشت و همون پلوی معروف رستوران ،که اسمش "مِتن بریانی با دال عدس" و "چِکن بریانی با دال عدس" بود! من خیلی گشنم بود و بوی خوشبوی ماهی سرخ شده پیچیده بود تو رستوران، دودل بودم که ماهی سفارش بدم یا این غذارو... همش به این فکر میکردم که اون سال اون دوستمون چقدر از این غذا تعریف کرده بود!!!! خلاصه با اینکه دلم خیلی ماهی میخواست همون غدایِ مخصوص رو سفارش دادم...
و با اینکه هیچوقت با برنج ماست نمیخورم، یه ماستم سفارش دادم...محضِ احتیاط!!!! چون تنها چیزی که میتونه کمی با تُندی مقابله کنه، همین ماسته!!!!!!
هیچی دیگه غذا رو آوردن! ماهم شروع کردیم به خوردن! بعد از خوردنِ چند قاشقِ اول، تازه فهمیدم که چه خبطی مرتکب شدم! هر لقمه رو با یه قاشق ماست پایین میدادم! ولی چشمتون روزِ بد نبینه!!! اصن یه تُندیِ نافُرمی داشت! یه جوری بود که حتی سطحِ دندونهام هم میسوخت! به زورِ ماست و اون دال عدسِ کنارش یه مقداریشو دادم پایین! تازه تو اون لحظات همش داشتم به این فکر میکردم که واااااااااااااااای موقع پس دادن، باید چه زجری بکشم با خوردنِ این غذا!!!!!!
با اینکه خیلی گشنم بود کم آوردم! ولی غذا تو بشقاب نموند! یکی از دوستان و همکاران که همراهمون اومده بود! کُلِ غذایِ خودش رو که خورشت قیمه با پلو بود رو کامل خورده بود هر چند همش میگفت خوشمزه نیست! بعد این بشقابِ منم گرفت، شروع کرد به خوردنُ با هر قاشق که خورد، هِی گفت: این که تند نیست! این که تند نیست!!! منم به خوردنِ نون و ماست مشغول گشتم..... عرررررررررررررررررررررر! آخرشم گشنه از آبادان به خانه عودت کردم! :)))))
اطرافِ جاده وقتی داشتیم میرفتیم....
5 یا 6 کیلومتر مونده به آبادان!
وسط آب ...دَکَل برق دیده بودید عایا؟ :)
میدونم دیده بودید :)
:|
و این هم...مِتن بریانی همراه دال عدس......
اوووووووووووووووووووووووف
آتـــیــــــــــــــــــــــــــــــش!
:)))
به قیافش نمیخوره میدونم :))