یه دختر چشم سبز خیلی خوشگل و خانومی تو مدرسه مون داشتیم اسمش تارا بود... فامیلیشم یادمه تازه، ولی نمیگم :) این هیچوقت با من همکلاسی نبود اما من از بس ازش خوشم میومد ، یجورایی هِی میرفتم که خودمُ باهاش دوست کنم (آیکونه خود چپانی به یه نفر) البته اون خیلی دختر آرومی بود برعکسِ من!!! زیاد پر شور و شرر نبود!!اما من فکر میکردم شاید چون خیلی با من رفیق نیست اینجوریه... تا روزی که کارت دعوتِ تولدش رو واسم آورد....ینی داشتم ذوق مرگ میشدم که منم جز دوستاش حساب کرده و واسم کارت نوشته بود... اونجا بود که تازه فهمیدم تارا با همه آروم و سر سنگین برخورد میکنه نه فقط با من... هنوز بعد از این همه سال نه تنها جزئیات صورتش یادمه بلکه راه پله و آسانسور خونشونم یادمه در حالی که از آدرسشون چیزی تو ذهنم نیس :)

من پایِ ثابتِ تمومِ تولدهایِ دعوت شده بودم ، از اونجایی که مجلس گرم کنم بودم زین رو همیشه اولین نفری که دعوت میشدُ میرفت، من بودم :) تازه خیلی وقتها داداشمم با خودم میبردم که دیگه داداشم میشد محبوبِ قلبها و بنده میرفتم در حاشیه قرار میگرفتم (آیکون مظلوم نمایی)تجربه ثابت کرده بود که تولدهایی که فقط همکلاسی ها هستن خیلی خوش میگذره اما اونایی که دوستهای مدرسه همراه با دوست و آشناها و فامیلها دعوت میشدن اصلا خوش نمیگذشت...چون بچه های مدرسه که یکم غریبی میکردن تو حاشیه قرار میگرفتن و دوست و فامیلها واسه خودشون حال میکردن ُ هیچ کَسم نمیگفت شما بیچاره ها که یه گوشه کِز کردید ، خرتون به چند من اصن؟ حالا این تولدِ تارا خانوم هم از همین نوع دومِ تولدها بود :| کلا فک و فامیل تو سر و کلهٔ هم میزدنُ ما هم نشسته بودیم عینهو بُز در و دیوارُ نیگا میکردیم.... از اولِ تولدم یه کادویی به چه عظمت رو میز بود که اصن تمامِ فکر رو ذکر منُ مشغول کرده بود!!!! از بس گنده بود ، قوهٔ تخلیم قد نمیداد حدس بزنم داخلش چیه؟؟؟ تو تمامِ مدتی که نشسته بودم که اون تولدِ خسته کننده به یک چهارم نهایی برسه...ینی وقت کیک و باز کردنِ کادوها بشه! داشتم وجودِ انواع و اقسامِ اجسامِ احتمالی رو تویِ اون جعبه متصور میشدم!!!
بالاخره نوبتِ کادوها رسید...هِی خوندیم گلاب گلابِ کاشونه ماشالا، تولده تارا جونه ماشالا، تارا جونم تو سالنه ماشالا منتظره فلانی جونه ماشالا، فلانی جونم ماچش کن یک ماچ آبدارش کن :) اول کادوهایِ کوچولو موچولو باز شدن، بعد از هر کادویی هم که باز میشد، باز میخوندیم دستِ شما درد نکنه چرا زحمت کشیدین ، چرا ویلا ندادین کنار دریا ندادین خخخخخخخ همش پیش خودم میگفتم خدایی اون جعبه گُندهه عجب کادوییه... بچه بودیم دیگه...فکر میکردیم هر چی کادو گنده تر باشه باحالتره...اون موقع با یه طلایِ ریزه میزه حال نمیکردیم که :)
بالاخره تارا جعبه گندهه رو برداشت!!! بازش کرد...دوباره یه جعبه دیگه توش بود، خیلی هیجان داشتم... همه بچه ها هیجان داشتن... همه منتظر بودن ببینن اون تو چیه که همه آرزویِ داشتنشُ داشتن!!! دومین جعبه سومین جعبه چهارمین جعبه.... عاقا مگه این جعبه های تو در تو تموم میشدن...کلا بادِ همه خالی شده بود... جعبه ها کوچیکُ کوچیک تر میشدن اما تمومی نداشتن...کُل خونه شده بود جعبه و کارتُنهای خالی...من فقط هنوزم موندم که طرف اون همه کارتُن و جعبه که سایزشون بهم بخوره و تو هم بره، از کجا جور کرده بود!!!تارا که خودش سر جعبهٔ چهارم خسته شده بود و باز کردنِ بقیه جعبه ها رو خواهرِ دبیرستانیِ بزرگش به عهده گرفته بود ، بعد از یه ربع که باز کردُ باز کرد رسید به یه جعبه کادوییِ کوچولو از اینا که توش طلا میذارن...گفتیم عَعَعَعَــــــــــــــــ پس طلا بود !!! درِ جعبه رو باز کرد یه کاغذِ لوله شده توش بود که تند تند بازش کرد و توش چیزی نبود جز این:
بعله یه کاغذ که روش یه میخ چسبونده بودن و زیرش نوشته بودن ، میخ نشی.... و من هنوز بعد 15 سال میخ موندم که این دیگه چه شوخی ای بود؟ چرا با تصوراتِ اون همه بچه اینجوری بازی کردن اصن ؟؟؟؟ خخخخخ
+عاجزانه خواهشمندم از تمامیِ دوستان که تاریخ تولدشان را برایم کامنت بگذارند ، روز و ماه در ارجحیت است اگر رویِ سالش وسواس دارید :) ...پیشاپیش از همکاریتان ممنون میباشم، با تچکر :)