اولین باری که حس کردم دنیا رو سرم خراب شده، تو 11 سالگیم بود! درست روزی که بابام یهو قاطی کرده بودُ فهمیده بود مامانم که ازش طلاق گرفته دیگه عمرا بر نمیگرده! چون هیچوقت مامانم رو جدی نگرفته بود! چون هیچ وقت زندگی رو جدی نگرفته بود! حالا بعد از 6 ماه گذشتن از طلاقِ مامانم، امر بهش مشتبه شده بود که هیچوقت بر نخواهد گشت! اون وقت بفکر افتاده بود که ما رو وسیله کنه! یعنی من و داداشم رو از مامانم بگیره تا شاید به خاطرِ وابستگیِ شدیدِ مامانم به ما ، برگرده به اون زندگیِ زجر آور!!! درست همون روز که بابام اومد دمِ خونۀ مامانم تا ما رو به زور بگیره...اولین بار بود که فکر میکردم دیگه ادامۀ زندگی ممکن نیست! تو وسطِ معرکۀ دعواهایِ بی پایانِ اون دو تا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اصلا امکان داره، ما بدونِ مامانمون بتونیم زندگی کنیم!؟؟ و فقط یه نــــــــــــــــــــــــــه گنده جوابِ این سوال بود! تمامِ اون روز رو تا شب با داداشم گریه کردیم...مثِ دو تا بچۀ یتیم که احساس میکنن هیچ کس رو تو دنیا ندارن! تمامِ مدت پایِ تلفن نشستیمُ زار زدیم! از هر کسی که فکرش رو میکردیم کمک خواستیم! ولی احتمالا هیچ کس عمقِ اون فاجعه ای رو که درونِ دو تا بچۀ 11 و 6 ساله رُخ داده بود درک نمیکرد! احساسِ بی پناهیشون رو همینطور! همه میگفتن خب پیشِ پدرتونید دیگه! پدر و مادر مثل همند! اما اونا نمیدونستن که چه روزها و شبهایی بوده که ما از ترسِ همین پدر ، تنها جایی که احساسِ امنیت میکردیم آغوشِ کوچولویِ مامانِ 55 کیلوییمون بوده! و زندگی کردن بدونِ حضور دائمیِ مادر، واسمون میتونه حکمِ خیلی سنگینی باشه! اونشب تا صبح پایِ تلفن زار زدیم تا تو بغلِ هم همونجا خوابمون برد!
من،داداشم و مامانم
13 بدر 72
چاپ عکس در شهریور 72
اما متاسفانه یا خوشبختانه زندگی ادامه داره حتی اگه ما یه شب فکر کنیم که رسیدیم تهِ خط!!!! شاید یه روزی دو تا بچه فکر میکردن نفس کشیدن بدونِ مادرشون براشون بی معنیِ اما الان همون دو تا بچه نه تنها فرسنگها از مادرشون دورند که از هم دیگه هم دورند! اما زندگی ادامه داره! اونا اینقدر به دور از هم زندگی کردن عادت کردند که گاهی از کنار هم بودن میترسن! یا شایدم دیگه سختشونِ که تمامِ مدت کنارِ هم باشن! اما با این حال هنوز اون دو تا بچه یادشون هس که اون شب اولین باری بود که فکر میکردن ، مطمئنا دنیا تو سرشون خراب شده! اینو وقتی فهمیدم که چند روزِ پیش داداشم همین خاطره رو با تمامِ جزئیات به عنوان یکی از بدترین خاطراتِ زندگیش برام تعریف کرد! فهمیدم که اونم تو این حس دقیقا با من شریک بوده! و زندگی بدونِ حس امنیتی که مادرها به آدم میدن خیلی سختتر میگذره! یه جایی پسِ ذهنم یه چیزهایی نوشتم با عنوانِ اگه یه روز مامان بشم...اگه یه روز مامان بشم....
۲
۱
۹۳/۰۱/۳۱
آزیتا م.ز
پاسخ:
آخی...
گریه نکن سفیدابهات پاک میشه، چشمون زیبای تو نمناک میشه :)
پاسخ:
سکوت سرشار از نا گفته هاست عب نداره خاله جون :)
پاسخ:
معلومه که به یادمون هس...ره به ره همش زنگ میزنه :))))
میگم عایا این عدالت است؟ من فقط دو سال از تو بزرگترم عدالت است به من بگووویییی ننه؟ :)))))))
مرسی عزیزم :-*
پاسخ:
البته اگه خدا قسمت کنه و بشم :) سعی دارم مامان خوبی بشم :)
پاسخ:
خب از این که میتونی درکم کنی متاسفم :|
اوهوم!!!
امیدوارم که روزهای بهتری در انتظار ما باشه...
بیا بخلم....ماچ گنده به اون صورتِ ماهت :)))
پاسخ:
من دارم چاه حفر میکنم که اتفاقا خیلی زودم به آب میرسیدم :D
خخخخخ
پاسخ:
حالا ما میپنداشتیم نفتِ بعد غریوِ شادی سر میدادیم خخخخخ :)))))
پاسخ:
عکاس پدرم بوده!!! جنابِ استاد!!! استادِ گند زدن توی عکسها :))))))
بعدشم مامانم از اون مامانهایی بود که اجازه میداد ما هر آنچه را که باید در جای مناسب تجربه کنیم... تو خاطرات حاجیه خانوم گفته بودم که مامانم هیچوقت از اینکه من گِلی میومدم خونه دعوام نمیکرد!
و الان که خوب فکر میکنم میفهمم چقدر دلم واسه خاک و گِل و گِلی شدن تنگ شده :)
پاسخ:
دســــــــت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خسده نباشی واقعا......
من دارم به این فکر میکنم که شکافِ نسلها رو باهاش مقابله کنم.... والا به همین برکت :)
پاسخ:
پ نه پ :)))))
یه سوالهایی میپرسی شمام ها!!!
پاسخ:
نه خخخ از خیلی وقت پیشش مجبور بودیم یاد بگیریم...اما من یکی که هنوز یاد نگرفتم :))))
:-*:-*:-*:-*
پاسخ:
بهله بهله.... خخخخ مامان منه هااااااا، میخواستی خوشتیپ نباشه ;) خخخخخخ
آیکون خودشیفته فراهانی ^_^
پاسخ:
نع :|
دوچرخه داغونم که از روز اولم صدا میداد :دی
پاسخ:
مامان مهربون درک بکنه آینده.....یعنی ترکیبت تو حلقم :))))
ممنون عزیزم....مامان من دیگه خارجی شده ما 8 مارس بهش تبریک میگیم :دی
منم دوستت میدارم :))
پاسخ:
خخخخ دیووووونه رو خوب اومدی ;)
ما از این بیدها نیستیم که با این بادها بلرزیم داوش ;)
پاسخ:
:)
گذشته ها گذشته :)
پاسخ:
:D
بعله... خود من حتی ;)
پاسخ:
به سلامتی همشون چه مادرها چه اونایی که مادری کردن :)
پاسخ:
ما هشت مارس تبریک میگیم :دی
میشه تبریکم حساب کرد :D
مرسی عزیزم:-*
پاسخ:
حالا فکر کن اون پدر نه سر پناه باشه نه تکیه گاه.... اوه اوه اوضاع خیطه اصن :)))))
مرسی، :-*
پاسخ:
بابا اون شارژ بلورین رو میخوام تقدیم کنم به توکا..... اشکالی داره عایا؟؟؟؟؟؟ :D
پاسخ:
:)
ممنون...
+ حق با شماست.... استفاده از علامت تعجب از اونجایی شروع شد که من برای نشان دادن هیجانم در گفتن یک جمله از آن استفاده کردم اما بعدتر تبدیل شد به عادت... و البته انتقاد شما وارد است، زین پس سعی بر آن کنم که در جای درست از تعجب و نقطه استفاده بنمایم.
با تشکر :)
پاسخ:
بچم الان دیه شب بید روز نبید که....بیا دختر بزرگ کردم منم ... :))
بگو اشکات بشینن سر جاشون اینقد وول نخورن :)))
پاسخ:
خخخخ اتفاقا امروز داشتم به این فکر میکردم که چه عکس وبلاگی ای گرفتیم با دوربینه آنالوگ اون زمان :D
دو سالش بوده :)
چشات خوشگل میبینه :)
نه عزیزم تو فقط سه ماهت بوده عکس مال سیزده بدره :D
پاسخ:
امیدوارم اینجوری باشه که شما میگی :)
پاسخ:
وااااااای چه خوب که تو امودی، دیروز کلی به یادت بودم :-*
ممنونم تو لطف داری به من :O)
بهتره عزیزم مرسی :)
:-*
پاسخ:
آغوش وا کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن مهسا جون.... :)))
پاسخ:
ممنون عزیزم....
واسۀ تو هم همینطور ایشالا :)
:*:*:*:*:*
پاسخ:
ننه؟؟؟
یادته قرار بود شوهرت بشم؟ الان به ننه ارتقا یافتم عایا؟؟؟
لطفا تکلیف مرا مشخص نمایید :))
پاسخ:
تو کدومو بیشتر دوس میداری....بوگو....خخخخ
پاسخ:
یکم درخواستِ زیادی نمیباشد عایا؟ خوب دقت کننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن.................
:)))
پاسخ:
باوووووووووووووووووووووووووووشه دیگه چه کنم؟:))))))))))))))
فقط میگم عیالم یکم همچی خوش اخلاق تر شو :))))))))))))))))) میترسم چشم بره دنبال زنهای دیگه
پاسخ:
خخخخخخخ
نه زشت نیس.... بند خاموشان را نیز دوست میدارم :))
فدای تو خانومی از خودته :)
پاسخ:
آفرین خانومم.....
قشنگ همیشه واسم بخند...کمی مهربان باش...میدونی که شوعرها خرِ محبتن :)))))))))))
واسم خوشگل کن...قشنگ چشم و گوشم پر شه :))))))))))))))))))
پاسخ:
شوعر جوون خوبیش اینه که سکته نمیزنه...بعله :))
پاسخ:
خخخخخ
تا من تهران بودم شب زفاف عه چی شب مراد نگرفتی حالا در فاصله یه فرسخی ...... :)))))
بعله بعله همه میدونن شوما مثبتی ;)
پاسخ:
نع فراموش نمیشن...چون تو نا خود آگاه ما ریشه پیدا کردن :|
البته یا خودخواهی یا حماقت یا ندانم کاری یا اخلاق و روحیات بی خودی...یا نمیدونم چی دیگه =]
بابام همچنان سر جاشه و به سرویس کردن دهانِ ما ادامه میده :))))))
پاسخ:
ما از خیر آدم شدن گذشتیم، بذاره ما واسه خودمون زندگی کنیم هم خوبه :)
پاسخ:
هِی خواستم یچیزی بگم ، دیدم خودت گفتی :))) همون ساقیش خوب بود جنس اعلا آورده، رفتی هپروتِ درست حسابی... خخخخخ
پاسخ:
فراموش که نمیشه مطمئنا مخصوصا وقتی هنوز عاملش وجود داره و مدام تداعی میکنه اما میشه آدم خودش رو قوی کنه...میشه ، میشه!
پاسخ:
چون مامانم ایران نیس...
بعدم آدمها وقتی بزرگ میشن مطمئنا استقلال رو ترجیح میدن! مخصوصا که تو استقلال هم بزرگ شده باشن :)
پاسخ:
تو هم از اون حرفها زدی هااااااااا!!!!!!
اتفاقا خیلی با بابای من سخت گذشت و میگذره جانم خیلی.... :))
:(
پاسخ:
سر قبر رفتن چیزی نیست که بخاطرش خودتون رو سرزنش کنید همین که یادش کنید و واسش فاتحه ای بخونید درسته... چون قبر فقط پیکر مادیه ما رو پذیراست نه بیشتر ...
خدا روحشون رو شاد کنه