اگه بگم زیاد با اینجور آدمها ارتباط داشتم دروغ گفتم، اما تا قبل از این هیچوقت یه برخوردِ نزدیک باهاشون نداشتم... الان پیش خودتون میگید چی دارم بلغور میکنم که اصلا معلوم نیس چی میگم ها؟... نمیدونم چی شد یادِ این خاطرم افتادم...کلا انگار هر چند وقت یه بار یادش میفتم ، گفتم واسه شما هم بگمش :)
همین دوستِ قدیمیِ من که بعضی از شماها به اسمِ سلام یا استاد سلام میشناسیدش ، یه مدتی واقعا استاد بود ، ینی تو چند تا دانشگاه تدریس میکرد. یکی از دانشگاههای جالبی که تدریس میکرد دانشگاهِ غیر انتفاعی ناشنوایان بود... خب اولین باری که اینو به من گفت منم تعجب کردم که سلام چطور با اونا ارتباط برقرار میکنه ، بهش گفتم مگه بلدی؟؟؟ که بعد فهمیدم تو همهٔ کلاسهاشون یه رابط یا مرتجم هست که زبانِ ما رو به زبانِ اشارهٔ اونا تبدیل میکنه تا اونا درس رو متوجه بشن... تو اون مدتی که سلام به اون بچه ها درس میداد، هر روزی که میدیدیمش با کلی داستان و خاطرهٔ بامزه آپدیت بود... منم کلی با تعریفهاش حال میکردم، اصلا انگار ندیده عاشقِ این جماعت شده بودم، عاشقِ اون سادگیهاشون اون شور و حالشون که اصلا شبیهِ آدمهایِ 19 یا 20 ساله نبود...مث بچه های کوچیکُ دوست داشتنی بود...
سلام از بس این شور و شوق من رو دید بهم گفت میخوای یه روز بیای سرِ یکی از کلاسام؟؟؟ منم شدیدا استقبال کردم...اونم گفت که ببینم یه روز که رابط خواست بره مرخصی جور میکنم بیای سر کلاس...خیلی دلم میخواست همهٔ اونایی که تعریفشون رو شنیدم از نزدیک ببینم. یه روز عصر ساعت آخر ، رفتم سر یکی از کلاسها... با ورودِ من ابتدای امر هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه یکیشون من رو دید، و با زبانِ اشاره تو تمامِ کلاس مخابره کرد، اون وقت بود که اصن بلبشویی تو کلاس افتاد ، منم که ردیفِ آخر نشسته بودم، در یه آن همهٔ کلاس سراشون رو برگردونده بودن که منُ ببینن و انگار نه انگار که سلام داره اونجا خودشُ پاره میکنه!!! چون نمیدیدنش، داد و فریادم که اصن فایده نداشت... اون آخرم که من از خنده داشتم میمُردم... یکی از دخترهایِ شیطونِ کلاس هم هِی به من یه چیزی میگفت که متوجه نمیشدم، مدام میگفت: "دو دَبیهِ اُتّادی"... دَبیهِ دَبیهِ... منم هی میگفتم چی چی؟؟؟؟ یهو در همین حین سلام بدو بدو اومد آخر کلاس و با دست اشاره کرد که یعنی چه خبرتونه؟؟؟؟ بعد واسم ترجمه کرد که داره بهت میگه" تو شبیهِ استادی" منم خندم گرفته بود که من کجا شبیهِ این سلامِ بی ریختم عاخه؟؟؟؟ :))))) ولی خداییش انگار خوب زبونشون رو میفهمید، عادت کرده بود :)
خلاصه که سلام گفت تو پاشو بیا جلو بشین که اینا حداقل پشت به کلاس نباشن من بتونم آخرِ درسم بهشون بگم، حالا اون روزم که، رابطِ سرکلاسم رفته بود مرخصی... سلامم که یه چیزهای کمی از اون اشارات یاد گرفته بود هِی بالا و پایین میپرید که منظورش رو برسونه،حالا درس چی بود؟؟ حرکت الکترونها داخل اوربیتالها....فکر کن آدم بخواد یه همچین چیزی رو درس بده به کسهایی که زبونش رو نمیفهمند... جالب اینجا بود که با همون وضعیت آخرِ کلاس این بچه درسخونهاشون دورِ سلام حلقه زده بودنُ سوالهاشونم میپرسیدن! :) این سلام هم اونقد محبوب بود که نگو....کلا بچه ها خیلی باهاش خوب بودن. یه دخترِ هم بینشون بود که خیلی خیلی خوشگل بود بعد خیلی هم قشنگ صحبت میکرد انگار نه انگار که ناشنواست...لب خونیش از همۀ بچه های کلاس بهتر بود...یه چند وقت بعد که سلام رو دیدم بهم گفت اون شاگرد خوشگلم یادته؟ گفتم خب. گفت عروسیشه :)
کلا کلاس یه حال و هوای باحالی داشت، این آدمها اونقدر دوست داشتنی بودن که حد نداشت، دلم میخواست حتی بعضیهاشون رو تو بغلم بگیرمُ بچلونمشون.. اونقد صاف و ساده و صمیمی بودن، اونقد بی شیله پیله بودن که آدم باورش نمیشد اینام تو دنیای بدِ ما دارن زندگی میکنن، انگار که بدیها با شنیده نشدن نتونسته بودن به روحشون نفوذ کنن...